تعداد نشریات | 43 |
تعداد شمارهها | 1,682 |
تعداد مقالات | 13,778 |
تعداد مشاهده مقاله | 32,289,608 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 12,769,248 |
ویتگنشتاینِ کریپکی و قابلیتگراییِ تقلیلگرایانة هانا گینزبرگ | ||
متافیزیک | ||
مقاله 8، دوره 15، شماره 36، مهر 1402، صفحه 99-118 اصل مقاله (1.26 M) | ||
نوع مقاله: مقاله پژوهشی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22108/mph.2023.136009.1460 | ||
نویسنده | ||
علی حسینخانی* | ||
استادیار گروه مطالعات علم، موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران، تهران، ایران | ||
چکیده | ||
کریپکی در تفسیر مشهور خود از ویتگنشتاین، استدلال میکند که هیچ فکت یا امر واقعای دربارۀ یک گوینده وجود ندارد که بتواند دو شرط مهم را برآورده سازد: شرط برساخت متافیزیکی معنا و شرط هنجارینبودن آن. وی بهخصوص دیدگاه قابلیتگرایی را مورد حمله قرار میدهد و استدلال میکند که فکتها درمورد قابلیتهای گوینده نمیتوانند هیچیک از این دو شرط را برآورده سازند. یکی از واکنشها به استدلالهای کریپکی ازسوی گینزبِرگ، فیلسوف زبان معاصر بوده است که تلاش میکند دیدگاه قابلیتگرایانة تقلیلگرایانهای را ارائه کند که شرط هنجارینبودن معنا را همزمان با شرط برساخت برآورده سازد. در این مقاله نشان داده میشود که تلاش وی موفق نخواهد بود. | ||
کلیدواژهها | ||
کریپکی؛ ویتگنشتاین؛ پیروی از قاعده؛ قابلیتگرایی؛ هنجارینبودن معنا؛ دیویدسون | ||
اصل مقاله | ||
کریپکی در کتاب بسیار معروف خود، ویتگنشتاین درباب قواعد و زبان خصوصی (Kripke, 1982) تفسیری را از ویتگنشتاین ارائه داده است که منجر به بروز ادبیاتی گسترده در حوزههای متفاوتی از فلسفة زبان شده است؛ بهخصوص بحث قابلیتگرایی تقلیلگرا[i] و بحث هنجارینبودن معنا[1] که درمورد هریک مفصّلاً توضیح داده خواهد شد. بهنظر وی، ویتگنشتاین در کتاب پژوهشهای فلسفی (Wittgenstein, 1953)، «استدلالی شکگرایانه»[2] را علیه دیدگاهی کلی، بهنام واقعگراییِ کلاسیک[3] ارائه داده است و در ادامه نیز «پاسخی شکگرایانه»[4] بهعنوان دیدگاهی بدیل از فعالیتهای روزمرة ما در اسنادِ معنا به اظهارات خود و دیگران. یکی از دیدگاههایی که کریپکی زمان زیادی را صرف استدلال علیه آن میکند، دیدگاه قابلیتگرایی است که رهیافتی است تقلیلگرایانه. براساس این دیدگاه، فکتها دربارۀ معنا قابلتقلیل به، و برساختهشدن بهوسیلة[5]، فکتها درمورد قابلیتهای طبیعیِ[6] یک شخص در تولید واکنشی معیّن به اموری معیّن در موقعیتهایی مشخص است. در این مقاله، بر استدلالاتِ شکگرای کریپکی علیه این دیدگاه و پاسخ هانا گینزبِرگ[7] به این استدلالها پرداخته میشود. نشان داده میشود که دفاع گینزبرگ از قابلیتگرایی، دفاع موفقی نخواهد بود؛ بهخصوص با تکیه بر تفسیر دیویدسون از ویتگنشتاین. بهطور خاص، نشان داده میشود که تبیینِ گینزبرگ به یک دوحدی[8] مشکلساز برخورد خواهد کرد: یا مجبور است به یک دیدگاه تماماً طبیعتگرایانة تقلیلی روی بیاورد که دراینصورت نخواهد توانست هنجارینبودن معنا را توضیح دهد، یا باید برخلاف مدعای خود، از تقلیلگرایی موردنظرش عدول کند که دراینصورت، علاوه بر اینکه دچار مصادرهبهمطلوب میشود، کل دفاع وی از تقلیلگرایی طبیعتگرایانه زیر سؤال خواهد رفت. ابتدا به معرفی کوتاهی از استدلال شکگرایانة کریپکی پرداخته میشود. 1- استدلال شکگرایانة ویتگنشتاینِ کریپکی تفسیر کریپکی از ویتگنشتاین متأخر از یک جهت خاص بسیار مهم بوده است. وی ویتگنشتاین را طوری تفسیر کرده است که گویی استدلالی شکگرایانه را علیه دستهای مشخص از نظریهها اقامه کرده است؛ دیدگاههایی که درواقع تلاشی هستند برای تبیین آنچه میتوان آن را «دریافت یا درک متداول ما از معنا»[9] نامید. در فصل دوم از کتاب کریپکی، استدلال شکگرایانه از زبان یک «شکگرا»[10] بیان میشود. هدف کریپکی در این فصل تبیین این موضوع است که ویتگنشتاین، براساس تفسیری که کریپکی از وی دارد، چگونه به پارادوکس مشهور خود که در کتاب پژوهشهای فلسفی میرسد: «هیچ رویهای از اعمال نمیتواند بهوسیلة یک قاعده متعیّن گردد؛ چون هر رویهای از اعمال میتواند بهنحوی در نظر گرفته شود که با آن قاعده مطابقت داشته باشد» (Wittgenstein, 1953: §201). کریپکی این پارادوکس را مسئلة اصلی ویتگنشتاین در کتاب پژوهشهای فلسفی میداند که با استدلالهایی مشخص، ما را به آن میرساند. درواقع، شکل کلی این استدلال شکگرایانه را میتوان یک برهان خلف[11] علیه «واقعگرایی کلاسیک» (Kripke 1982, 73: 85) دانست. براساس این نوع از واقعگرایی، فکتهایی متعیّن دربارة معانیِ اظهارات گوینده وجود دارند؛ همچون این فکت معنایی[12] که کلمة «سبز» برای وی بهمعنای سبز است. استدلال شکگرا این خواهد بود که با فرض دیدگاه واقعگرایی، یعنی با فرض وجود فکتهای معنایی، به پارادوکس ویتگنشتاینی خواهیم رسید؛ چراکه هیچ چیزی نمیتواند این فکتهای ادعایی را متعیّن سازد و پس، هر کاربردی از هر کلمهای، در یک زمان، براساس مجموعهای از معانی، صحیح و براساس مجموعهای دیگر، نادرست خواهد بود؛ بنابراین، دیدگاه واقعگرایی که ما را به این پارادوکس رسانده است، براساس برهان خلف، باید بهعنوان دیدگاهی نادرست یا کاذب کنار گذاشته شود. شکگرا برای این مقدمه در برهان خلف، یعنی این مدعا که واقعگرایی به پارادوکس میرسد، استدلالهای مختلف و مفصّلی را ارائه میدهد: وی تلاش میکند تمام پاسخهای ممکن ازسوی واقعگرایان، چه پاسخهای تقلیلگرایانه و چه پاسخهای ناتقلیلگرایانه را رد کند و نشان دهد چگونه تمام آنها نهایتاً به همان پارادوکس ویتگنشتاینی میرسند. وی این کار را در فصل دوم از کتاب کریپکی بهتفصیل انجام میدهد. فکتهای معنایی مورد ادعا میتوانند بهطرق مختلفی برساخته یا بهلحاظ متافیزیکی متعیّن شود. کریپکی دو دیدگاه کلی را درمورد این فکتها بررسی میکند: 1) این دیدگاه که خود آن فکت معنایی، یک فکت ابتدایی[13] و غیرقابلتحویل[14] به فکت دیگری است؛ 2) فکت مذکور مبتنی یا برساختهشده یا قابلتحویل به فکتهای دیگری درمورد گوینده است؛ همچون رفتار بیرونی، حالات ذهنی، یا جایگاه وی در یک جامعة زبانی[15]. این گروه از فکتها، از تنوع و گوناگونی خاصی نیز برخوردارند. مثلاً این فکت که گوینده این قابلیت یا تمایلِ مشخص را دارد که کلمة «سبز» را فقط دربارۀ مجموعهای از اشیا، یعنی اشیای سبزرنگ به کار ببرد، میتواند نوعی فکت دربارة گوینده در نظر گرفته شود که در نگاه قابلیتگرایان قادر است این فکت معنایی را برسازد که گوینده معنای سبز را با کلمة «سبز» در نظر داشته است و نه معنای دیگری همچون آبی. همچنین، ممکن است به امور ذهنی شخص متوسل شویم. مثلاً این فکت را در نظر بگیریم که شخص ایدهای ذهنی[16] یا یک تصویر ذهنی[17] خاصی از سبزبودن دارد که آن را به یاد میآورد و رنگ شیء موردنظر را با آن میسنجد و تصمیم میگیرد که آیا کاربرد کلمة «سبز» درمورد این شیء جدید درست است یا نه. این نیز نوعی دیگر از فکت است؛ اما یک فکت ذهنی که براساس برخی از دیدگاههای واقعگرایانه، قابلیت برساخت فکت معنایی اشارهشده را دارد. این نوع از دیدگاهها به دیدگاه فکتگرایانه[18] از معنا از نوع تقلیلگرایانة[19] آن شناخته میشوند. موضوع بحث این مقاله یکی از این دیدگاهها، یعنی قابلیتگرایی است. اجازه دهید ابتدا به راهبرد کلی شکگرا در بیان استدلال خود بپردازیم. 1-2- راهبرد شکگرا در مواجهه با فکتهای تقلیلگرایانه تلاش شکگرا این است که نشان دهد هر وجه فیزیکی یا ذهنی از زندگی گوینده، یا فکتها دربارة چنین ویژگیهایی، میتواند بهنحوی تعبیر شود[20] که با فکتهای معنایی مختلفی مطابقت داشته باشد. دو فکت معناییِ ممکن[21] را در نظر بگیرید. مثلاً این فکت که کلمة «سبز» برای گوینده بهمعنای سبز است و این فکت معنایی دیگر را که کلمة «سبز» برای وی بهمعنای سآبی است. کلمة «سبز» هنگامی بهمعنای سآبی که تا پیش از زمان الف (که یک زمان دلبخواهی است) درمورد اشیای سبز به کار رود و بعد از آن، درمورد اشیای آبی. نیز کلمة «سبز» بهمعنای سبز است (نه سآبی یا هر چیز دیگر) اگر همواره فقط درمورد اشیای سبز به کار برده شود. مدعای معمول ما این است که فکت معنایی واقعی، همین دومی است: «سبز» برای ما بهمعنای سبز است، نه چیز دیگر. مثال معروف کریپکی درمورد معنای کلمة «جمع» یا علامت «+» همین موضوع را بیان میکند. در اینجا نیز میتوان دو فکت معنایی ممکنِ مختلف را در نظر گرفت: یک فکت معنایی میگوید که کلمة «جمع» بهمعنای جمع است یا علامت «+» به تابع ریاضیِ جمع ارجاع میدهد و دیگری میگوید که کلمة جمع بهمعنای جمش است یا علامت «+» به تابع ریاضی جمش ارجاع میدهد. «جمش» یک عبارتِ ابداعی دلبخواهی است که میتوان آن را ارجاعدهنده به یک تابع ریاضی غریبی در نظر گرفت. مثلاً فرض کنیم که بزرگترین عددی که تاکنون با آن مواجه شدهایم، عدد 57 باشد. تابع جمش میگوید: بر اعداد کوچکتر از 57، حاصل «x + y» همان حاصلجمع آنها است؛ اما برای اعداد بزرگتر از 57، پاسخ همیشه «5» است (ن.ک. Kripke, 1982: 9). پرسش شکگرای کریپکی این است که چه چیزی درمورد گویند وجود دارد که بتواند نشان دهد معنای کلمة «جمع» بهواقع جمع است، نه جمش، یا معنای کلمة «سبز» بهواقع سبز است، نه سآبی. اگر تا قبل از زمان الف کلمة «سبز» را درمورد اشیای سبز به کار ببرم، آیا این میتواند نشان دهد که آن کلمه برای من معنای سبز را دارد؟ پاسخ این است که خیر. زمان الف یک زمان دلبخواهی است و من هر مقدار هم که «سبز» را درمورد اشیای سبز به کار ببرم، چنین فکتی نمیتواند نشان دهد که تنها این فکت معنایی متعیّن شده است که «سبز» بهمعنای سبز است. هر کاربرد من میتواند طوری تعبیر شود که انگار با این فکت معناییِ ممکن نیز سازگار است که «سبز» بهمعنای سآبی است. در نظر شکگرا، تلاشهای ما برای فرار از این تعبیرهای بدیل، به یک دوحدی ختم میشود: 1) یا برای فرار از تعبیرهای موازی مجبور خواهیم بود که به فکتهایی دیگر یا وجوه دیگری دربارة زندگی گوینده متوسل شویم و تلاش کنیم تعبیر موردنظر خود را ازطریق معرفی آن فکتها تثبیت کنیم که دراینصورت، با مشکل تسلسل تعابیر[22] مواجه خواهیم شد. هیچگاه این تسلسل تعابیر متوقف نمیشود؛ چون اکنون همان شکها دربارة فکت جدید مطرح میشود؛ 2) یا مجبور خواهیم شد که در جایی متوقف شویم و مدعی شویم که این وجه یا این فکت، هرچه که هست، مشمول مشکل تسلسل نمیشود؛ دراینصورت نیز مشکل دیگری بروز میکند: ما مفهوم معنا را بهکل نامتعیّن و بدل به امری مرموز[23] کردهایم؛ امری که بهنحوی از مشکلات شکگرایانة شکاک در امان است، بدون اینکه به آن مشکلات پاسخ داده باشد. در اینجا، پرسش شکگرا این خواهد بود که چرا و به چه دلیلی چنین فکتی نمیتواند بهطریقی دیگر تعبیر شود؟ ما به چیزی که میتوان آن را یک «ابَرفکت»[24] خواند متوسل شدهایم که هم توانایی برساخت فکتهای معنایی موردنظر ما را دارد و هم بهطرز مرموزی، از مشکل شکگرایانة شکاک رها است. همچنین، شکگرا معتقد است که درک ما از مفهوم معنا، هنجارین است، نه توصیفی. فکتهایی که درمورد گوینده معرفی میکنیم باید هم بتوانند نشان دهند که وی با یک کلمه چه معنایی را در نظر داشته است که میتوان آن را «شرط برساخت متافیزیکی معنا»[25] نامید و هم باید بتوانند نشان دهند که کاربرد صحیح آن کلمه چیست؛ یعنی گوینده باید این کلمه را در آینده به چه نحوی به کار بگیرد که میتوان آن را «شرط هنجارینبودن معنا»[26] نامید. معنا، هنجارین است. معانیای که کلمات دارند، کاربرد صحیح آنها را پیشاپیش متعیّن ساختهاند. در نظر شکگرا، معانی، کاربردهای صحیح کلمات را متعیّن میسازند. اگر کلمة «جمع» برای ما بهمعنای جمع باشد، آنگاه تنها پاسخ صحیحی که به «57 + 68 = ؟» وجود دارد «125» خواهد بود؛ اما اگر این کلمه بهمعنای جمش باشد، پاسخ صحیح «5» خواهد بود؛ بههمیندلیل، کافی نیست که صرفاً نشان دهیم شخص در گذشته با کلمة خود چه معنایی را در سر داشته است. علاوهبرآن، فکت موردنظر باید بتواند پاسخهای کنونی ما را نیز توجیه کند و نشان دهد که آنها پاسخهایی درست و صحیح هستند. در ادامه، با بررسی دیدگاه قابلیتگرایی، رهیافت شکگرا بیشتر روشن خواهد شد. 2- قابلیتگرایی تقلیلگرا مدعای قابلیتگرایی یا استعدادگرایی این است که فکتها درباب اینکه یک کلمه برای یک گوینده چه معنایی دارد، توسط فکتها درمورد تمایلات یا قابلیتهای طبیعی وی در تولید واکنشهای (رفتاری یا زبانیِ) معیّنی در موقعیتهایی مشخص، بهطور متافیزیکی متعیّن یا برساخته میشود. شکگرا این دیدگاه را بهطریق زیر صورتبندی میکند. براساس دیدگاه قابلیتگرایانه: اینکه «+» معنای جمعزدن را برای گوینده دارد، بهاینمعنا است که وی، هنگامی که از او پرسیده میشود حاصلجمع «x + y» چیست، این تمایل یا قابلیت را داشته باشد که حاصلجمع x و y را بهعنوان پاسخ خود ارائه دهد (یا بهطور مشخص، پاسخ «125» را به «68 + 57» بدهد)؛ اینکه «+» معنای جمشزدن یا جمش را برای گوینده دارد، بهاینمعنا است که وی، هنگامی که از او پرسیده میشود پاسخ ِ «x + y» چیست، این تمایل را داشته باشد که حاصلجمش x و y را بهعنوان پاسخ خود ارائه دهد (یا بهطور مشخص، پاسخ «5» را به «68 + 57» بدهد) (Kripke, 1982: 22-23). شکگرای کریپکی سه حملة اساسی به این دیدگاه دارد. این نقدها مبتنی بر دو شرط پیشتر ذکرشده است که بهنظر شکگرا هر پاسخی به مشکل شکگرایانة وی باید آن را برآورده سازد؛ یعنی شرط برساخت متافیزیکی معنا و شرط هنجارینبودن. نخستین انتقاد وی این است که فکتها درمورد قابلیتهای طبیعی گوینده نمیتواند متعیّن کند که گوینده با کلمة خود چه معنایی را قصد کرده است؛ پس این دیدگاه نمیتواند شرط برساخت را برآورده سازد. مشکل اصلیای که شکگرا در این استدلال خود بر آن تکیه میکند، به «مشکل تناهی»[27] یا «مشکل متناهیبودن»[28] معروف است[ii]. دو انتقاد بعدی شکگرا مبتنی است بر شرط هنجارینبودن. براساس اولین انتقاد، دیدگاه قابلیتگرایی نمیتوند تبیینی قابلقبول از مفهوم خطای نظاممند[29] ارائه دهد و موارد اشتباهات پیاپی را بهعنوان «خطاهای» گوینده تفسیر کند. انتقاد سوم، مستقیماً به موضوع هنجارینبودن فکتهای پیشنهادی درباب معنا ارتباط دارد: فکتها درمورد تمایلات گوینده، توصیفیاند نه هنجارین. در ادامه هر انتقاد بهطور جداگانه معرفی میشود. 1-2- مشکل متناهیبودن قابلیتها در نگاه شکاکِ کریپکی، فکتها درمورد قابلیتهای طبیعی گوینده این توانایی را ندارند که یک فکت معنایی مشخص را متعیّن سازند؛ همچون اینکه کلمة «جمع» برای گوینده بهمعنای جمع است؛ دلیل آن، چنانکه شکگرا بیان میکند، این است که «نهتنها اعمال واقعی من[30]، بلکه تمامیت یا کل قابلیتهای من[31]، محدود است» (1982: 26). ما در طول زندگی خود تنها تعداد معدودی از واکنشها را میتوانیم تولید کنیم. این موضوعی غیرقابلمناقشه است؛ چون ما موجوداتی محدود با تواناییها و طول عمری محدود هستیم. اکنون پرسش شکگرا این است: آیا ممکن نیست قاعدهای، تابعی یا معنایی وجود داشته باشد که با تمام این واکنشها همساز و سازگار باشد، اما تابع جمع نیز نباشد؟ شکگرا معتقد است که این امر کاملاً ممکن است و یکی از این توابع یا قواعد را نیز معرفی میکند. میتوان این قاعده یا تابع را «جمز»[iii] نامید. این فرضیة شکگرایانة جدید میگوید که شاید ما با علامت «+» یا عبارت زبانی «جمع» همواره معنای جمز را در نظر داشتهایم یا قصد داشتهایم به تابع جمز ارجاع دهیم. این تابع را میتوان با نماد «*» نشان داد و بهطریق زیر تعریف کرد: x * y = x + y، اگر x و y اعدادی بهاندازة کافی کوچک باشند که بتوانیم حاصلجمع آنها را در زندگی خود محاسبه کنیم؛ درغیراینصورت، x * y = 5. (ببینید Kripke, 1982: 27, 30) شکگرا بهایندلیل فرضیة فوق را مطرح میکند که قابلیتگرایان میتوانستند نشان دهند که شخص بهواقع بهجای حاصلجمش اعداد 57 و 68، یعنی بهجای «5»، حاصلجمع آنها را ارائه میدهد. یعنی «125» و مدعی شوند که چون پاسخِ شخص، «125» بوده است، پس «جمع» برای وی بهمعنای جمع است یا بهطور دقیقتر، از این واکنشهای وی میتوان این فکت معنایی را استخراج کرد که وی معنای جمع را در نظر دارد یا مطابق با آن واکنش نشان میدهد. البته درمورد مثال جمش نیز، عدد 57 تنها یک عدد فرضی و دلبخواهی بود و تابع جدیدِ جمز درواقع قرار است این راه فرار را از قابلیتگرایان بگیرد. اکنون دو فکت معناییِ ممکن داریم، یا دو قاعدة رقیب که هردو با تمام واکنشهایی که یک شخص ممکن است در طول زندگی خود تولید کند، سازگارند: براساس یک فکت معنایی، «+» به تابع جمع ارجاع میدهد یا «جمع» معنای جمع را دارد و براساس فکت معنایی دیگر، «+» به تابع جمز ارجاع میدهد یا معنای جمز را دارد. مدعای شکگرا این است که حتی اگر گوینده بهواقع امر[32] در تمام واکنشهای خود در طول زندگیاش حاصلجمع اعداد را تولید کرده باشد، کماکان نخواهیم توانست از این فکتها نتیجه بگیریم که وی واقعاً معنای جمع را در نظر داشته است، نه جمز. دلیل آن روشن است: مجموعة کل تمایلات شخص در واکنش به پرسشهایی از نوع «x + y = ؟» هم با قاعدة جمع منطبق است و هم با قاعدة جمز یا معنای جمز. اگر اینگونه باشد، دیدگاه قابلیتگرایی نمیتواند نشان دهد که این فکت معنایی که گوینده با «جمع»، جمع را در نظر داشته است، توسط فکتها درمورد تمایلات طبیعی گوینده برساخته میشود؛ مثلاً با مجموعة واکنشهای شخص در تولید حاصلجمع اعداد. بهاینترتیب، شکگرا نشان میدهد که قابلیتگرایی نمیتواند شرط برساخت معنا را برآورده سازد. البته کریپکی انواع بهبودیافتة این دیدگاه را نیز بررسی و رد میکند؛ یعنی دیدگاههایی که بحث شروط بهینه[33] یا ایدئال را به میان میآورند (ببینید Kripke, 1982: 27-30)؛ چون پاسخهای وی به این نوعهای دیگر نیز مشابه راهبرد کلی وی است و نیز چون دیدگاه گینزبرگ با همین مقدمه نیز قابلمعرفی خواهد بود، از پرداختن به آن استدلالهای جزئیتر پرهیز میشود. 2-2- مشکل خطای نظاممند بهنظر شکگرا، دیدگاه قابلیتگرایی در تبیین این موضوع یا فکت ساده نیز ناتوان است که برخی از ما گاهی تمایلاتی طبیعی به خطا یا اشتباهکردن نظاممند داریم. مثلاً فرض کنید که گوینده، به هر دلیلی، چنین پاسخهایی میدهد: به پرسش «6 + 5 = ؟» با «10» پاسخ میدهد، به «6 + 6 = ؟»، با «11»، به «6 + 7 = ؟» با «12» و الی آخر. چنین چیزی امری نامعمول نیست؛ اما آیا قابلیتگرا میتواند مدعی شود که در اینجا گوینده بهواقع معنای جمع را با «جمع» در نظر دارد، اما صرفاً اشتباه یا خطا کرده است؟ پاسخ شکگرا به این پرسش منفی است؛ چون این مدعا متضمن مصادرهبهمطلوب است: تمام مدعای قابلیتگرا این بود که «تابعی که یک شخص در نظر دارد، باید از تمایلات وی قابلاستخراج یا قرائت باشد» (1982: 29). قابلیتگرایی قصد داشت که نشان دهد ازآنجاکه گوینده این تمایل را دارد که با حاصلجمع دو عدد واکنش نشان دهد، پس میتوان نتیجه گرفت که وی قاعدة جمع را پیروی میکند یا معنای جمع را در نظر دارد؛ اما در مثال ذکرشده، پاسخهای گوینده مطابقتی با قاعدة جمع ندارد یا درواقع حاصلجمعِ اعداد نیستند. دراینصورت، ما نمیتوانیم از این پاسخهای متفاوتِ فرد، کماکان این فکت را برخوانیم که گوینده در حال پیروی از قاعدة جمع است یا قصد دارد که حاصلجمع اعداد را بدهد، اما اشتباه کرده است. اشتباهکردن در اینجا یعنی شخص قرار بوده پاسخ دیگری، یعنی حاصلجمع اعداد را ارائه دهد، اما آن را تولید نکرده است. اما تمام موضوع این بود که این فکت را که شخص در حال پیروی از قاعدة جمع است، اتفاقاً از همین پاسخها به دست آوریم، نه برعکس. دراینصورت، تمام آن چیزی که یک قابلیتگرا میتواند در این مورد بگوید، این است که گوینده قاعدة دیگری را در حال پیروی کردن است، یا معنای دیگری را با «جمع» در نظر دارد و مشابه آن. 3-2- مشکل هنجارینبودن معنا براساس مدعای شکگرا، قابلیتگرایی نهتنها نمیتواند شرط برساخت معنا را برآورده سازد، بلکه نخواهد توانست شرط هنجارینبودن را نیز تبیین کند: حتی اگر قابلیتگرایی، بهنحوی از انحا بتواند راهی برای فرار از مشکل متناهیبودن تمایلات بیابد، کماکان نتوانسته است پاسخ قابلقبولی به مشکل شکگرایانة کریپکی ارائه دهد؛ چون فکتها درمورد تمایلات طبیعی گویندگان نهایتاً فکتهایی توصیفی یا توصیفکننده[34] هستند، نه هنجارین یا تجویزی[35]. بهنظر شکگرا، دیدگاه قابلیتگرایی «مشکل شکاک را بهنادرستی درک کرده است؛ یعنی اینکه فکتی درمورد گذشته پیدا کنیم که پاسخهای کنونی ما را توجیه کند. بهعنوان نامزدی برای یک «فکت» که معنا را متعیّن سازد، قابلیتگرایی نمیتواند شرط بنیادین برای چنین فکتی را برآورده سازد، ...، [یعنی] اینکه باید به من بگوید که باید[36] چگونه در هر موردی جدید عمل کنم» (1982: 24). فکتهای معنایی، هنجارین هستند: معنایی که من در گذشته با «جمع» در نظر داشتهام، یا قاعدهای که درمورد بهکارگیری آن کلمه پیروی میکردهام، پیشاپیش این موضوع را متعیّن ساختهاند که باید در آینده چگونه واکنش نشان دهم، این کلمه را چگونه به کار ببرم و مشابه آن. مشکل این است که فکتها درمورد تمایلات طبیعی شخص، نهایتاً توصیفهایی از واکنشهای شخص هستند. آنها به ما نمیگویند که چون گوینده در گذشته این تمایل را داشته است که کلمة «جمع» را اینگونه به کار ببرد یا فلان پاسخ را بدهد، پس باید در آینده نیز به همان طریق عمل کند. کاری که فکتها در این مورد انجام میدهند صرفاً بیان این است که گوینده فلان پاسخ را در گذشته داده است، درحالحاضر میدهد، یا در آینده خواهد داد، نه اینکه باید این یا آن پاسخ را بدهد. اکنون که استدلالهای شکگرای کریپکی علیه دیدگاه قابلیتگرایی مرور شد، به واکنشی پرداخته میشود که هانا گینزبِرگ به این استدلالها دارد. 3- گینزبرگ و قابلیتگرایی طبیعتگرایانة تقلیلگرا گینزبرگ نوع دیگری از دیدگاه تمایلگرایانه را در مقالة معروف خود بهنام «هنجارینبودن ابتدایی و شکگرایی درباب قواعد» (2011) معرفی میکند. وی شکل کلی دیدگاه خود را بهاینطریق صورتبندی میکند: این راهحل، تلاش میکند روشی را شرح دهد که در آن، معنا و پیروی از قاعده مشابه با حالات تمایلی شوند؛ درحالیکه کماکان بتواند چیزی را که کریپکی، هنجارینبودن معنا نام نهاده است، در خود جای دهد؛ درحالیکه رهیافت من تا بخشی تقلیلگرایانه است، یعنی قرار است فکتها درباب معنا را به فکتهایی تقلیل دهد که بهنحوی فکتهایی اولیه یا ابتدایی[37] هستند، تلاش نمیکند که معانی را به فکتهایی تقلیل دهد که صرفاً بهطور طبیعتگرایانة محض درک شوند (Ginsborg, 2011: 230). دیدگاه وی، از مفهومی استفاده میکند که آن را «هنجارینبودن ابتدایی یا اولیه» مینامد (2011: 230). این مفهوم در نقد وی از نوع خوانشِ شکگرای کریپکی از شرط هنجارینبودن بیشتر روشن میشود. گینزبرگ معتقد است که شکاکِ کریپکی از دیدگاه قابلیتگرایانه میخواهد که در قدم اول یا در همان ابتدای امر نشان دهد که کلمة «جمع» برای شخص معنای جمع را میداده است و صرفاً پس از موفقیت در این کار است که به این دیدگاه اجازه داده میشود به شرط هنجارینبودن بپردازد، یعنی نشان دهد که چگونه براساس آن فکتها درمورد تمایلات، پاسخ «125» پاسخ صحیح به «68 + 57 = ؟» است یا پاسخی است که شخص باید به این پرسش بدهد. گینزبرگ مخالف این صورتبندی از مشکل شکگرایانه است. چنانکه وی بیان میکند، «من این موضوع را رد میکنم که چنین ترتیبی [در خواستههای شکاک] باید همان ترتیبی باشد که لزوماً براساس آن دو چالش موردنظر [یعنی شرط برساخت و شرط هنجارینبودن] پاسخ داده شوند. قرار است پیشنهاد کنم که میتوانید بهطور مشروعی[38] به شکاک اینگونه پاسخ دهید که باید پاسخ «125» را بدهید و این موضوع مستقل از هر فرضی درمورد این است که کلمة «جمع» برای شما یا هر شخص دیگری در گذشته چه معنایی را داشته است» (2011: 231). اگر فکتها درمورد تمایلات شخص، خودشان بتوانند به ما بگویند که کلمات باید چگونه به کار روند، درآنصورت تمام کاری که باید برای پاسخ به شکاک انجام میدادیم، پیشاپیش انجام دادهایم: به هر دو چالش با هم پاسخ دادهایم. گینزبرگ همچنین این مدعا را رد میکند که آموزة هنجارینبودنِ معنا متضمن آن است که مطابقتِ کاربردهای کنونیِ یک شخص با کاربردهای گذشتة وی از یک کلمه ضرورتاً وابسته است به مطابقتِ آن کاربردها با معنایِ آن کلمه. چنانکه وی بیان میکند، «با اینکه این موضوع را میپذیرم که «بایدِ» مذکور، یک «بایدِ» شرطی[39] است، یعنی مشروط به موقعیتهایی است که در آنها کلمة «جمع» را در گذشته به کار بردهاید، این فرض را رد میکنم که این «باید»، مشروط به آن قصدهای گذشتة شما یا معنایی است که در گذشته با آن کلمه در نظر داشتهاید، یا مشروط است به قاعدهای که پیشتر در ذهن خود برای بهکارگیری آن کلمه داشتهاید» (2011: 232). بهاینترتیب، هرچند وی کماکان به ارتباط میان کاربردهای گذشته و کاربردهای کنونی تأکید دارد؛ اما معتقد نیست که درستی کاربردهای کنونی مبتنی است بر معانی گذشتة کلمات؛ بنابراین، راهحل وی قرار است این موضوع را روشن کند که براساس تعدادی متناهی و محدود از کاربردهای گذشته از کلمة «جمع»، ما باید پاسخ «125» را به پرسش «57 + 68» بدهیم و این فکت که شخص باید این پاسخ را ارائه کند بر معنایی که وی در گذشته با کلمة «جمع» در ذهن داشته است مبتنی نخواهد بود، بلکه مبتنی است بر تمایلهای طبیعی گذشتة فرد در بهکارگیری آن کلمه. اکنون میتوان به معرفی چیزی پرداخت که گینزبرگ «هنجارینبودن ابتدایی یا اولیه» مینامد که قرار است وجه «بایدی» کاربردهای کنونی شخص از یک کلمه را توضیح دهد. در نگاه وی، این نوع از هنجارینبودنِ اولیه، به مطابقبودن یا نبودنِ کاربردِ شخص از یک کلمه قرار نیست براساس مطابقت با یک قاعدهای که پیشاپیش متعیّن و درکشده باشد، تعیین شود. وی مثالی را ارائه میدهد. تصور کنید که یک کودک هنوز بهطور کامل مفهوم سبزبودن را نفهمیده است، اما براساس گرایشهای طبیعیای[40] که وی درمورد تقلید و تکرارِ واکنشهای والدینش دارد، میتواند با موفقیت اشیای سبزرنگ را دستهبندی کند و در یک جعبة مشخصی جای دهد. در اینجا به نظر معقول میرسد که بگوییم هنگامی که این کودک یک شیء سبز را در آن جعبة خاص قرار میدهد، این کار را با این حس[41] انجام میدهد که چنین کاری مناسب یا متناسب[42] با آن موقعیت و درخواستها است. چنانکه وی بیان میکند، کودک این کار را با این حس انجام میدهد که «یک قاشق سبز، «متعلق» به آن جعبهای است که حاوی اشیای سبزرنگی است که پیش از این توسط وی دستهبندی شده بوده است و اینکه یک قاشق آبی به آن جعبه تعلق ندارد» (2011: 235). بهنظر گینزبرگ، اکنون میتوان دید که «حسی که کودک دربارة مناسببودنِ[43] کاری که در حال انجام آن است دارد، دستکم در ظاهر امر، وابسته به این نیست که وی کاری را که دارد انجام میدهد، مطابق با قاعدهای بداند که پیش از این در حال پیرویکردن از آن بوده است؛ مثلاً این قاعده که وی باید تمام اشیای سبزرنگ را داخل جعبة یکسانی قرار دهد» (2011: 235). نمیتوان گفت که این کودک در حال پیروی از قاعدهای مشخص است که در گذشته آموخته است یا وی میداند که «سبز» به چه معنا است. فرضِ این موضوع یعنی پیشفرضگرفتن اینکه کودک پیشاپیش مفهوم سبزبودن یا معنای «سبز» را میداند؛ درحالیکه گینزبرگ با این فرض کار خود را شروع کرده است که کودک هنوز این مفاهیم، قواعد یا معانی را به دست نیاورده است. در نگاه گینزبرگ، میتوان بدون مصادرهبهمطلوب، واکنشهای رفتاری کودک یا تمایلات طبیعی وی در ارائة واکنشی معیّن به طریقی معیّن را با واکنشهای زبانی[44] جایگزین کنیم؛ یعنی بهجای اینکه فرض کنیم کودک اشیای سبز را برمیدارد و در یک جعبة خاص قرار دهد، تصور کنیم که وی هنگامی که یک شیء سبز قابلمشاهده است، کلمة «سبز» را بیان میکند؛ اما تمام فرضهایی که پیش از این داشتیم، باید بدون تغییر باقی بماند: «کودکی که یاد گرفته است عبارات زبانیاش را به این یا آن طریق به کار بگیرد، از یک قاعدة معیّن آگاه نیست. ... اما این موضوع مانع از این نمیشود که واکنش خود را به چیزی که معلمش بیان کرده است، واکنشی مناسب در نظر نگیرد؛ یعنی واکنش که «متناسب»[45] با آن چیزی است که معلمش اظهار کرده است» (2011: 235)؛ بنابراین، مفهومِ «احساس مناسببودنِ» واکنش به یک موضوع، چه زبانی باشد چه رفتاری، نقش اصلی را در تبیین گینزبرگ بازی میکند. در اینجا ممکن است اعتراضی مهم مطرح شود: روش فوق در بررسی واکنشهای کودک، وی را با مثلاً یک طوطی بسیار مشابه در نظر میگیرد. به یک طوطی نیز میتوان آموزش داد یا آن را شرطی کرد که تمایلات طبیعی مشخصی را شکل دهد و مثلاً در حضور اشیای سبز، با تولید صدای «سبز» واکنش نشان دهد. در نظر گینزبرگ، ما در اینجا باید میان دو عامل تمایز قائل شویم: 1) آموزش[46] و 2) تمایلات درونی طبیعی در تعمیم یک موضوع[47]، یعنی اینکه پس از آموختن از چند مورد مشخص بتوانیم بهطور موفقیتآمیزی کار خود را ادامه داده[48] و تعمیم دهیم و آنها را در موارد جدیدتر نیز به کار بگیریم. مثلاً در مواردی که اشیای سبزرنگ جدیدی قابلمشاهده است، آنها را بهطور موفقی تشخیص دهیم و کلمة «سبز» را درمورد آنها نیز به کار ببریم. درمورد گرایش طبیعی به ادامهدادن به کاری به یک طریقی معیّن، کودک و طوطی مشابهند، هردو در حضور یک شیء سبز جدید میگویند «سبز». همچنین، هردو میتوانند به همان طریق نیز آموزش داده شوند. دراینصورت، به نظر میرسد که هردو در داشتن دو عامل ذکرشده مشابهند؛ اما در اینجا چیزی درمورد کودک وجود دارد که مورد غفلت واقع شده است: کودک دارای آن چیزی است که گینزبرگ احساس مناسب یا متناسببودنِ واکنش نامیده بود. این احساس فقط در واکنشهای کودک وجود دارد؛ چون نمیتوان یک طوطی را دارای چنین حسی دانست. چنانکه وی بیان میکند، «موقعیت کودک با موقعیت طوطی بهاینمعنا متفاوت است که کودک خودش را ... در بیان کلمة «سبز»، هنگامی که یک قاشق سبز به او نشان داده میشود، اینگونه در نظر میگیرد که دارد بهطور مناسبی به موقعیتهایی که در آن قرار دارد، واکنش نشان میدهد» (2011: 237). موضوعی که باید به آن توجه داشت، این است که تمایلاتِ طبیعی کودک، از مشخصات گونة[49] ما یعنی انسانها است. یعنی قابلیتهای ما به تولید واکنشهایی معیّن بهطریقی معیّن، همچون دستهبندی چیزها در جهان بهروشی مشخص: جداکردن اشیای سبز از دیگر اشیا و واکنش با آنها بهطریقی متفاوت. درواقع، داشتن این تمایلات طبیعیِ مشترک در گونة ما است که کودک را به این مسیر سوق میدهد که واکنشهای خود را مناسب یا متناسب با یک موقعیت مشخص در نظر بگیرد. بهاینمعنا، «برعکس مورد طوطی، کودک «کورکورانه»[50] به موقعیتها پاسخ نمیدهد. ... [کودک پاسخِ خود] را پاسخی متناسب، یا جور[51] با آن موقعیتها «میبیند» یا در نظر میگیرد» (2011: 237). اگر قرار است کودک در فعالیتِ[52] دستهبندی اشیای سبز با هم در یک جعبة خاص متبحر شود، بهاینمعنا که بتواند چیزهایی را که دارای ویژگیِ معیّنِ مشترکی با هم هستند، در یک گروه مشخصی جای دهد، آنچه به آن نیاز داریم «این است که در کسب این تبحر، کودک بتواند اشیای سبز را بهنحوی «متعلق» به هم بداند و این ایدة «متعلقبودن» دقیقاً همان چیزی است که عنصر هنجارینبودن در تبیین من قرار است در خود جای دهد» (2011: 238). بهاینمعنا، تبیین وی یک راه میانه را طی میکند؛ راهی میان دو تبیین معروف: 1) یک تبیین، کودک را دارای هیچ تفاوت بنیادینی با یک طوطی نمیداند، جز آنکه معتقد است یکی، یعنی کودک، دارای درجة بالاتری از دقت روانشناختی بهمعنای عام آن است؛ 2) تبیین دیگر، با اینکه اجازه میدهد کودک واکنشهای خود را واکنشهایی مناسب در نظر بگیرد، این حسِ مناسببودن را نتیجة این میداند که کودک یک قاعدة مشخص را فراچنگ آورده است؛ اما در نظر گینزبرگ، «جدا از اینکه ما با کلمة «جمع» در گذشته چه معنایی را در نظر داشتهایم، پیشنهاد من این است که بیانِ پاسخِ «125» به پرسش «68 بهعلاوة 57» پاسخی مناسب با نظر به واکنشهای قبلیای است که به پرسشهایی دادهاید که کلمة «جمع» را در خود داشتهاند» (2011: 241). برایناساس، گینزبرگ پیشنهاد میدهد که دیدگاه قابلیتگرایی میتواند طوری تصحیح و صورتبندی شود که شرط هنجارینبودن را برآورده سازد. این دیدگاه اصلاحشده اکنون مدعی است که کلمة «جمع» برای شخص بهمعنای جمع است؛ تنها اگر این تمایل را داشته باشد که به پرسشِ «68 بهعلاوة 57» با «125» پاسخ دهد و نیز اگر این واکنش را بهطور ابتدایی و اولیه، یعنی بهنحوی غیرقابلتقلیل، متناسب با آن پرسش در نظر بگیرد و البته چنین کاری را در پرتو کاربردهای قبلیاش از کلمة «جمع» انجام دهد. با این فرض، برای اینکه به پرسش شکگرای کریپکی پاسخ دهیم، یعنی این پرسش که چه چیزی دربارة شخص میتواند تعیین کند که «+» برای وی معنای جمع را داشته است نه جمز، میتوان بهسادگی اینگونه پاسخ داد که 1) تمایل طبیعی شخص این است که حاصلجمع اعداد، نه حاصلجمزشان را ارائه دهد و 2) هنگامی که این کار را انجام میدهد، پاسخ خود را متناسب با موقعیت یا پرسش مذکور میداند، یعنی «خود را در حال انجام کاری میدانم که در معنای ابتدایی و اولیة خود، باید انجام دهم» (2011: 245). این پاسخ میتواند شرط هنجارینبودن معنا را برآورده سازد؛ چون «اجازه میدهد این ایده را درک کنیم که اگر قرار است واکنش شما با معنای گذشته از «جمع» انطباق داشته باشد، اکنون باید «125» را بیان کنید. چون اگر با «5» پاسخ دهید، نتوانستهاید پاسخی را ارائه کنید که پیش از آن همواره متمایل بودهاید، آن را به عنوان واکنشی در نظر بگیرید که بهطور ابتدایی متناسب بوده است و درنتیجه، واکنش شما نسبت به آن معنای گذشته نادرست است» (2011: 246). براساس حس تناسب با موقعیت و قابلیتهای طبیعیمان، تاکنون کاربردهای معیّنی از «جمع» داشتهایم و اکنون نیز تعمیم همان کاربردهای طبیعی بههمراه حس متناسببودن پاسخهایمان به ما دیکته میکند که پاسخ «125» را بدهیم؛ وگرنه با کاربردهای طبیعیِ گذشته خود مطابقت نداشته و پس بهنادرستی واکنش نشان دادهایم. به خاطر داریم که گینزبرگ مدعی بود که تبیین وی تقلیلگرایانه است. اکنون سؤال این است که چه هنگام میتوانیم بگوییم که یک شخص در حال پیروی از یک قاعده است. در نگاه وی، تنها هنگامی میتوان گفت که شخص در حال پیروی از یک قاعده است که این تمایل را داشته باشد که واکنشهایی معیّن را ارائه کند؛ اما درعینحال واکنشهای خود را نیز مناسب یا متناسب با آن موقعیتها و کاربردهای گذشتهاش در نظر بگیرد. این مدعا بهاینمعنا است که فکتها درباب معنا و پیروی از قاعده به فکتها درمورد تمایلات طبیعی گوینده تقلیل پیدا کردهاند؛ اما این تمایلاتِ طبیعی و احساس متناسببودن، بهعنوان عناصری ابتدایی، اولیه یا مبنایی[53] در نظر گرفته میشوند. چنانکه وی بیان میکند، «یک فرد را میتوان بهعنوان شخصی که قاعدة «عدد 2 را اضافه کن[54]» را درک کرده است، در نظر گرفت؛ تنها اگر این قابلیت را داشته باشد که عددهای دو را شمارش کند، بهعلاوة داشتن آگاهی از هنجارینبودن اولیه[55]، یعنی تمایل وی و آگاهی وی از متناسببودن آن پاسخها، نسبت به فکتها درمورد درک آن قاعده توسط وی، پایهایتر و بهلحاظ تبیینی مقدم[56] باشند» (2011: 248-249). چنانکه ذکر شد، دیدگاه گینزبرگ پیچیدگیهای مخصوص به خود را دارد که پرداختن به آنها از حوصلة این مقاله خارج است[iv]. در ادامه تلاش میشود برخی از این پیچیدگیها را نیز در بررسی انتقادی خود از این دیدگاه روشن کنیم. 4- بررسی انتقادی رهیافت گینزبرگ مشکلی مهم در تبیین گینزبرگ قابلذکر است. راهحل وی مبتنی است بر پیشفرضگرفتن انگارههایی مفهومی[57] و ذاتاً معناشناختی یا التفاتی، هرچند وی تلاش میکند که در صورتبندی خود مانع از آن شود که اطلاعات مشخصی از حالات معنایی و ذهنی گوینده پیشفرض گرفته شود. یکی از مهمترین آنها «احساس متناسببودن» یا «آگاهی از تناسب» یا «حس مناسببودن» است. مشکل مذکور را میتوان بهطریق زیر صورتبندی کرد. رهیافت گینزبرگ با بهکارگیری مفاهیم فوق به یک دوحدی[58] مشکلساز میرسد: 1) یا تبیین وی مجبور است به تبیینی کاملاً رفتارگرایانه یا قابلتگرایانة طبیعتگرایانة صرف از نوع تقلیلگرایانه تبدیل شود که قادر نخواهد بود برساختهشدن معانی و هنجارینبودن آن را شرح دهد؛ 2) یا تبیین وی مجبور خواهد بود از تقلیلگرایی بنیادین خود دست بکشد و تبدیل به یک دیدگاه فکتگرایانه درباب معنا شود؛ تلاش گینزبرگ این بود که به این دو تبیین گرفتار نشود؛ اما چرا ممکن است تبیین وی به یک نوع قابلیتگرایی رفتارگرایانة محض تبدیل شود؟ گینزبرگ از این موضوع آگاه است که باید امر هنجارین را توضیح دهد و درعینحال، نشان دهد که فکتهای معنایی چگونه میتوانند به فکتها درباب تمایلات شخص فروکاهیده شوند. درمورد دومی، وی رهیافتی تقلیلگرایانه داشت و درمورد اولی، رهیافتی ناتقلیلگرایانه، فکتها درباب تمایلاتِ طبیعی شخص، پیشاپیش بهطور ابتدایی هنجارین هستند، یعنی میگویند شخص «باید» چگونه واکنش نشان دهد؛ اما مشکل اساسیای که با آن روبهرو میشد، این بود که میان انسانها که براساس فرض دارای زبان هستند و رفتار زبانی آنها رفتاری معنادار است و حیواناتِ بدون زبان که براساس فرض دارای زبان نیستند و رفتار آنها نمیتواند معنادار در نظر گرفته شود، تمایزی معنادار برقرار کند. مشکل گینزبرگ از همینجا آغاز میشود. وی مجبور است این تمایز را برقرار سازد؛ چراکه در نگاه اکثر فلاسفه، بهخصوص فلاسفة پیرو ویتگنشتاین، میان یک طوطی و انسان تمایزی عمیق برقرار است. تنها یکی از آنها را میتوان عاقل[59]، دارای زبان یا واکنشهای زبانی معنادار و نیز گرایشهای گزارهای دانست. این تمایز معمولاً با بهکارگیری مفاهیمِ التفاتی توصیف میشود: انسانها دارای واکنشهای زبانی هستند و این واکنشها، معنادارند و محتوای حالات ذهنی آنها، همچون باورها و قصدهای آنها را بیان میکنند. مفاهیمی مانند «معنا»، «قاعده»، «مفهوم»، «قصد»، «باور» و مشابه آن، مفاهیمی التفاتی و معناشناختی هستند؛ چراکه متمایز از مفاهیم طبیعتگرایانة صرف مانند «رفتار»، «قابلیت»، «تحریک» و مشابه آن هستند. یکی استدلالهای شکگرای کریپکی علیه دیدگاه قابلیتگرایانه این بود که استفاده از مفاهیم التفاتی باعث میشود تبیین آنها دچار مصادرهبهمطلوب شود. نمیتوان گفت که شخص فلان واکنش طبیعی را دارد؛ چون کلمات برای وی فلان معنا را دارند؛ برعکس، قرار است فکتهای معنایی برپایة واکنشهای طبیعی، برساخته یا از آنها استخراج شوند. گینزبرگ اکنون با دو مشکل روبهرو است: برای فرار از نقد فوق از شکگرایِ کریپکی و نیز حفظ وجه تقلیلگرایانة تبیین خود، مجبور است از مفاهیم التفاتی استفاده نکند؛ اما درعینحال، مجبور است بهنوعی میان انسان و طوطیها تمایزی قابلقبول برقرار کند؛ چراکه به نظر میرسد تا آنجایی که بحث ما صرفاً متمرکز بر مفهوم «تمایلات طبیعی»، «قابلیتهای طبیعی» یا «گرایشهای طبیعی» به تولید «واکنش» به «محرکات بیرونی[60]» باشد، طوطیها و انسانها تمایز زیادی ندارند: یک کودک و یک طوطی هردو میتوانند طوری آموزش داده و شرطی شوند که این تمایلات در آنها شکل بگیرد که مثلاً در حضور میزها، با واکنش زبانیِ «میز» پاسخ دهند؛ اما کماکان تمایز مهمِ موردنظر میان آن دو برقرار نشده است. برای فرار از این مشکل، گینزبرگ مفهوم «حس مناسب یا متناسببودن» را معرفی کرد؛ اما باید توجه داشت که 1) یا این مفهوم باید یک مفهوم طبیعتگرایانة صرف باقی بماند که دراینصورت معلوم نیست چگونه میتواند تمایز موردنظر را میان انسانها و طوطیها برقرار سازد؛ 2) اما اگر این «حسی تناسب»، مفهومی التفاتی در نظر گرفته شود، وجه تقلیلگرایانة تبیین وی از بین میرود و دیگر معلوم نیست به چه معنایی یک قابلیتگرایی طبیعتگرایانة تقلیلی خواهد بود؛ اما آیا مفهوم «حس تناسب» میتواند طوری به کار گرفته شود که انگارهای غیرمفهومی و التفاتی محسوب شود و درعینحال بتواند تمایز بنیادین موردنظر ما را ترسیم کند؟ به نظر نمیرسد که بتواند چنین کاری را انجام دهد. این مفاهیمِ بهکارگرفتهشده، مفاهیمی التفاتی هستند و بهاینمعنا، تبیین گینزبرگ نهتنها تقلیلگرایانه نیست؛ بلکه دچار مصادرهبهمطلوب نیز میشود. مثلاً وی بر این نکته پافشاری میکند که کودک به «درخواست» یا «پرسشِ» والدین خود پاسخ میدهد و مثلاً شروع به دستهبندی اشیای سبز و قراردادن آنها در یک جعبة مشخص میکند و این واکنشها را «متناسب با آن درخواستها» میداند. ادعای گینزبرگ این است که تا اینجا هیچ مصادرهبهمطلوبی رخ نداده است؛ چراکه میتوان کودک را دارای چنین تمایلات یا قابلیتهای درونی طبیعیای دانست: گونة انسان بهنحوی است که اشیائی را بهطریقی معیّن دستهبندی میکند؛ مثلاً میان درختان و کوهها تمایز برقرار میکند و آنها را در گروهها مختلفی قرار میدهد؛ اما مشکل این است که طوطیها نیز میتوانند گونههایی مشابه در نظر گرفته شوند: مگر نه چنین است که طوطیها نیز بر روی درختان مینشینند، شاخههای «مناسب» را تشخیص میدهند، آنها را از تنة درخت مجزا میدانند، درختان را از کوهها و رودخانهها متفاوت میدانند و به آنها واکنشهای مختلفی نشان میدهند؟ مثلاً آنها میتوانند میان شاخههایی که مناسب ساختن آشیانه است و شاخههایی که چنین نیست، تمایز برقرار کنند. این یک تمایز نسبتاً دقیقی است؛ بههمیندلیل، گینزبرگ «احساس تناسب» را بهگونهای به تصویر اضافه کرد که فقط گونة انسان دارای چنین «احساس»، «حس» یا «آگاهیای» باشد؛ اما نکته این است که تا نتوان نشان داد که کودک فهمی از چنین مفاهیمی دارد و این مفاهیم میتوانند پیشاپیش تمایز موردنظر را برقرار کنند، بهکارگیری آنها درمورد گونة انسان هیچ مشکلی را حل نخواهد کرد و فقط یک مصادرهبهمطلوب را در پی خواهد داشت. مثلاً گینزبرگ میگوید که کودک به «درخواست» والدین پاسخ میدهد و این «حس» را دارد که این کار «متناسب» با «درخواست» والدین است. تنها چیزی که در اینجا قرار است انسانها را از طوطیها جدا سازد، داشتن چنین «حسی» است؛ وگرنه آیا میشود منکر بود که طوطیها هم واکنشهایی «متناسب» با موقعیت ارائه میدهند؟ اساساً اگر این تناسب برقرار نبود؛ آیا گونة آنها میتوانست در طبیعتی به این این پیچیدگی دوام بیاورد؟ اما اگر درمورد «داشتن حس یا آگاهی» صحبت میکنیم؛ بهخصوص بهعنوان حسی که تنها انسانهای دارای زبان آن را دارا هستند، یک مفهوم التفاتی را وارد کردهایم و این مفهوم التفاتی را دارای قدرت تبیینی[61] در نظر گرفتهایم؛ چراکه درغیراینصورت نمیتوانستیم تمایز موردنظر را میان انسان و طوطیها برقرار کنیم. این کار وجه تقلیلگرایانه و طبیعتگرایانة تبیین وی را زیر سؤال میبرد. اگر بهکارگیری این مفهوم را دارای قدرت تبیینی ندانیم، یعنی آن را بهعنوان آن مفهومی که قرار است میان انسانها و طوطیها تمایزی معنادار برقرار کند در نظر نگیریم، معلوم نیست چرا نمیتوان طوطیها را نیز دارای این «حس تناسب» یا حسی مشابه با آن دانست. درنهایت، اگر قرار است این مفهوم یک مفهوم طبیعتگرایانة محض باشد، به استدلالی دیگر در ردّ این مدعا نیاز است که طوطیها هم میتوانند دارای چنین حسی باشند؛ اتفاقاً میتوان از رفتارهای پیچیدة آنها، شواهد کافی برای داشتن این حس به دست آورد، مگر آنکه معتقد باشیم این حس یا آگاهی تنها در انسانِ دارای زبان و گرایشهای گزارهای یافت میشود و در پی آن معتقد باشیم که برهمیناساس واکنشهای مبتنی بر تمایلات طبیعیِ وی، برخلاف طوطیها، واکنشهایی معنادارند یا میتوان آنها را درست یا نادرست دانست. بهاینمعنا، تبیین وی یا تبیینی طبیعتگرایانه و تقلیلگرایانه باقی میماند؛ اما از برقراری تمایزِ میان طوطیها و انسانها عاجز است و پس تبیینی است غیرقابلقبول، یا مجبور به استفاده از مفاهیم التفاتی خواهد بود که دراینصورت دیگر یک تبیین طبیعتگرایانة تقلیلی نخواهد بود، یعنی تبیینی که قصد داشت فکتهای معنایی را به فکتهایی تقلیل دهد که صرفاً مبتنی بر تمایلات طبیعی انسانها در تولید واکنشهایی مشخص است. بهنظر نگارنده، حتی خود ویتگنشتاین نیز چنین تبیینی را رد کرده است و اتفاقاً این کار را با تمرکز و تأکید بر تمایزی انجام داده است که باید میان درستبودن عینی[62] یا لااقل بینالاذهانی[63] و به نظر درست رسیدنِ صرف[64] برای یک شخص برقرار باشد، چیزی که به تمایز میان درستبودن و به نظر درست رسیدن[65] معروف است. این نکته را دیویدسون با ترسیم تمایزی مشابه و ویتگنشتاینی بهخوبی بیان کرده است. نگارنده خوانشِ دیویدسون از ویتگنشتاین را در مقالاتی مستقل بهتفصیل بحث کرده است. در اینجا از تکرار آنها خودداری و تنها بر شرح دیویدسون از تمایز ویتگنشتاینیای تأکید میکنیم که برای نشاندادن مشکل رهیافتهای طبیعتگرایانه، بهخصوص تبیین گینزبرگ کمککننده است[v]. در نگاه دیویدسون، اینکه یک کودک یا یک طوطی بهنحوی شرطی یا آموزش داده شوند که تمایلات مشخصی در واکنش به امور پیدا کنند، نمیتواند این مدعا را موجه سازد که آن موجود، یک موجود عاقلی است که دارای یک زبان است، یعنی موجودی که دارای واکنشهایی معنادار است. از یک سو، چیزی که «یادگیری با اشاره»[66] مینامیم، مانند فرایندی که گینزبرگ درمورد اشیای سبز و کودک بیان کرد، نمیتواند تمایز مهم ویتگنشتاینی موردنظر ما را ترسیم کند. چنانکه دیویدسون بیان میکند، «در مراحل اولیة یادگیریِ با اشاره، خطا یا اشتباه، هیچ وجهی برای شاگرد ندارد ... و جایی که خطا، وجهی نداشته باشد، چیزی نیز به نام یک مفهوم یا یک اندیشه وجود نخواهد داشت» (2000: 14). بهبیان دیگر، کودک درحالتقلیدِ محض است و صرفاً تلاش میکند اصواتی را مشابه با اصواتِ والدین خود تولید کند؛ بههمیندلیل، اساساً هنوز چیزی بهنام خطاکردن برای وی معنایی ندارد. در نظر دیویدسون، مفهوم خطا بسیار بنیادین است؛ چون تا هنگامی که این مفهوم درک نداشته باشد، اساساً هیچ مفهوم دیگری نیز نمیتواند به دست آید. دلیل آن روشن است: داشتن یک مفهوم، یا مفهومسازی[67] همان دستهبندی امور یا اشیا تحت گروههای مختلف است؛ اما چنین دستهبندیای امکانپذیر نخواهد بود؛ مگر آنکه شخص درکی از «خطاکردن» یا «بهاشتباه دستهبندیکردن»[68] داشته باشد. این آموزهای آشنا است: تنها هنگامی راه درست برای یک واکنش وجود دارد که در مقابل آن، راهی نادرست هم وجود داشته باشد؛ تنها هنگامی یک شخص میتواند اشیای سبز را در جعبهای مشخص قرار دهد که بفهمد اگر در این جعبه اشیای قرمز قرار دهد، اشتباه کرده است؛ درغیراینصورت، اساساً دستهبندیکردن چیزها بهعنوان سبز و چیزهایی بهعنوان غیرسبز بیمعنی خواهد شد. در نظر دیویدسون، حتی اضافهشدن مفهوم تصحیحکردن[69] نیز بهتنهایی نمیتواند مشکل را حل کند؛ یعنی باعث شود که کودک مفهوم خطا را به دست آورد. هنگامی که کودک، در نظر والدین خود، واکنش اشتباهی را تولید کرده است، مثلاً «میز» را درمورد یک صندلی به کار برده است، والدین وی او را تصحیح میکنند. دراینصورت، شاید به نظر برسد که کودک فهمیده است که اشتباه کرده است و اکنون دارد بهروش درست واکنش میدهد؛ اما بهباور دیویدسون، این «تصحیحکردنها ... بهخودیِخود هیچ کاری بیش از این انجام نمیدهند که تمایلاتی را که شخص با آنها به دنیا آمده است اصلاح[70] کنند و تمایلاتی اینچنینی، چنان که ویتگنشتاین تأکید کرده است، هیچ قدرت هنجارینی ندارند» (1997: 138). این تمایلات نخواهند توانست به کودک بگویند که وی باید چگونه رفتار کند؛ بلکه درنهایت توصیفی از این هستند که کودک چگونه عمل میکند. در نظر دیویدسون، این خودِ کودک است که باید مفهوم خطا را به دست آورد: وی باید خودش تمایز میان درستبودن و درست بهنظررسیدنِ صرف را دریابد که همان تمایز ویتگنشتاینی است. در اینجا دیویدسون این تمایز را بهصورتی دقیقتر و روشنگر بیان میکند؛ یعنی بهعنوان تمایزی میان داشتن تمایلاتِ طبیعی به تولید واکنشهایی مشخص به چیزها یا تمایزنهادن میان آنها و قضاوتکردن[71] درمورد اینکه این روشِ واکنشنشاندادن روش صحیح است. بهنظر دیویدسون، واکنشِ حیوانات، مثلاً طوطیها یا شامپانزهها نیز میتواند تصحیح و پس دقیقتر شود؛ اما نمیتوان آنها را واکنشهایی صحیح یا ناصحیح در نظر گرفت: این ما هستیم که آن واکنشها را اینگونه دستهبندی میکنیم، مگر آنکه بتوان مدعی شد خود آن موجود مفهوم خطا (یا صدق) و در پی آن مفاهیم درهمتنیدة دیگر را فراچنگ آورده است. چنانکه وی بیان میکند، «ممکن است خودتان را فریب دهید و فکر کنید که کودک اگر صداهایی را تولید کند که هنگامی که توسط یک گویندة واقعی زبان تولید میشد، دارای معنای متعیّنی میبود، پس در حال سخنگفتن است (حتی ممکن است چنین چیزی را درمورد شامپانزهها هم بگوییم)» (1999: 127)؛ اما این تلاشها بیهوده است. تمام این امور شاید درنهایت بتوانند شرطی ضروری یا لازم برای اکتساب مفاهیم مختلف و متعیّنشدن معانیِ عبارات در نظر گرفته شوند، اما شرط کافی نخواهند بود. در نگاه دیویدسون، «چیزی که واضح است این است که تنها هنگامی میتوانیم بگوییم که یک کودک فکر میکند که چیزی قرمز است که ... کودک خودش تمایز میان قضاوت و صدق را درک کرده باشد. ... این قدمی است از واکنشهایِ شرطیشدة صرف به چیزی که ویتگنشتاین آن را «پیروی از یک قاعده» نامیده است» (2000: 13-14). در اینجا میتوان تمایز مذکور و نقش مفاهیم معناشناختی و التفاتی در آن را بهخوبی مشاهده کرد. شکلدادنِ قضاوتها نیاز به مفاهیم دارد: موجودی که اساساً فاقد مفهوم قرمزبودن است، نمیتواند درمورد قرمزبودن چیزی نیز قضاوت کند. ازسوی دیگر، مفاهیم، درهمتنیده هستند. مثلاً فهم مفهوم گربه، به فهم بسیاری دیگر از مفاهیم کلی و جزئی نیاز دارد، همچون مفهوم حیوانبودن، چهارپابودن، جسمانیبودن، این گربه، این خانه، و الی آخر. دیویدسون نکتة اصلی در بحث حاضر را اینگونه بیان میکند: «توانایی در تمایزگذاشتن میان گربهها بهمعنای داشتن مفهوم گربه نیست. تنها وقتی مفهوم گربه را دارید که بتوانید ایدة بهکارگیری اشتباه آن مفهوم را نیز درک کنید؛ یعنی ایدة باور یا قضاوت درمورد اینکه چیزی گربه است، درحالیکه گربه نیست» (1999: 124). گینزبرگ تلاش میکرد تا با اضافهکردن «حس تناسب» این مشکل را حل کند؛ اما یا این حس تناسب قرار است شخص را قادر سازد تا تمایز پیشگفته میان صدق و باور، درست و نادرستبودن، درستبودن و به نظر درسترسیدن را به دست آورد یا چنین نیست. اگر قرار باشد بتواند این کار را انجام دهد، به نظر میرسد که دستکم در نگاه دیویدسون و ویتگنشتاینِ او، خودِ کودک باید مفهوم موردنظر را فراچنگ آورده باشد و قادر به شکلدادن قضاوتهایی باشد درمورد اینکه آیا اشیائی ذیل این مفهوم یا در دایرة مصادیق آن قرار میگیرند یا نه؛ اما این کار، تبیین وی را از یک تبیین طبیعتگرایانة تقلیلگرایانه خارج خواهد کرد؛ چراکه وی اکنون از مفاهیم، قضاوتها، باورها و اندیشهها سخن میگوید که مفاهیمی التفاتی و معناشناختی هستند؛ اما اگر مفهوم «حس تناسب» قرار نیست چنین پیامدی داشته باشد، پس درنهایت به همان تمایلهای تصحیحشدة کودک خواهیم رسید و نه چیزی بیش از آن و چنانکه دیویدسون نشان داد، این تمایلها هیچگاه کافی نخواهند بود که ما را مجاز کنند واکنشهای کودک را واکنشهایی درست یا نادرست و در پی آن، معنادار بدانیم. در نظر نگارنده، خود ویتگنشتاین نیز با دیویدسون همراهی دارد[vi]. در بخشی از پژوهشهای فلسفی، ویتگنشتاین نکتة مهمی را بیان میکند: «معیار ما برای اینکه شخص چه چیزی را به خودش [یا با خودش] گفته است، همان چیزی است که وی به ما میگوید و نیز رفتارهای دیگر او و ما تنها هنگامی میگوییم که شخصی با خودش حرف میزند که در معنای معمول، وی بتواند صحبت کند[72] و ما چنین چیزی را دربارة یک طوطی نمیگوییم» (1953: §344). هر آن چیزی که قرار است ما را از طوطیها متمایز سازد، صرفِ داشتن تمایلات رفتاری یا مورد آموزش و تصحیح قرارگرفتن نیست؛ بلکه قابلیت ما برای صحبتکردن است؛ یعنی چیزی که در معنای دیویدسونی خود، همان قابلیت قضاوتکردن، فکرکردن و بهکارگیری مفاهیم خواهد بود. بهنظر نگارنده، مشکلی مشابه نیز برای پاسخ شکگرایانة ویتگنشتاینِ کریپکی به وجود میآید؛ چون تمام آن چیزی که این دیدگاه به ما میگوید، آن است که گوینده، عضوی از یک جامعة زبانی باشد که اعضای آن با هم در توافق باشند؛ یعنی واکنشهای اعضای آن جامعه، مشابه باشد؛ اما چنانکه دیدیم، وجودِ شباهت در تمایلاتِ طبیعیِ این اعضا، برای اسناد معنا به واکنشهای آنها کافی نخواهد بود: خودِ شخص باید مفهوم خطا یا تمایز ویتگنشتاینی مذکور را فراچنگ آورده باشد؛ یعنی تمایز میان آنچه که بهواقع صادق است و چیزی که صرفاً به نظر آن موجود صادق میرسد. نتیجه آنکه به نظر میرسد رهیافتهای طبیعتگرایانه به معنا، همچون تبیین گینزبرگ، با مشکلی اساسی در برآوردهساختن شرط هنجارینبودن معنا مواجهند. اگر مفاهیمی مانند قابلیتهای طبیعی و حتی قابلیتهای دقیقتری مانند خودتصحیحی[73]، چنانکه دیویدسون و بنا به تفسیری، ویتگنشتاین فکر میکنند صرفاً قابلیت تمایزنهادن میان بعضی چیزها را نتیجه دهد و نه توانایی قضاوتکردن درمورد اینکه آیا یک مفهوم در آن مورد قابلبهکارگیری است یا نه، ما هنوز نتوانستهایم تبیینی از هنجارینبودن معنا و از درستی و نادرستی کاربردها معرفی کنیم.
[1] Normativity of Meaning [2] Sceptical Argument [3] Classical Realism [4] Sceptical Solution [5] Constituted by [6] Natural dispositions [7] Hannah Ginsborg [8] Dilemma [9] Commonsense Conception of Meaning [10] Sceptic [11] Reductio [12] Meaning Fact [13] Primitive [14] Irreducible [15] Speech community [16] Mental Idea [17] Mental Image [18] Factualist [19] Reductionist [20] Interpreted [21] Possible Meaning Fact [22] Vicious regress of interpretations [23] Mysterious [24] A Superlative Fact [25] Constitution Demand [26] Normativity Demand [27] “Finitude Problem” [28] “Finiteness Problem” [29] Systematic errors [30] My actual performance [31] The totality of my dispositions [32] Actually [33] Optimal conditions [34] Descriptive [35] Prescriptive [36] Ought or Should [37] Primitive [38] Legitimately [39] Conditional [40] Natural tendencies [41] Sense [42] Appropriate [43] Sense of appropriateness [44] Linguistic responses [45] Fit [46] Training [47] Natural innate dispositions to generalize [48] Go on [49] Species [50] Blindly [51] Fitting [52] Practice [53] Basic or primitive [54] The add-two rule [55] Consciousness of primitive normativity [56] Explanatorily prior to [57] Intensional [58] Dilemma [59] Rational [60] External stimuli [61] Explanatory Power [62] Objective [63] Intersubjective [64] Seeming right [65] Seems right / is right distinction [66] Ostensive learning [67] Conceptualizing [68] Misclassification [69] Correction [70] Improve [71] Judge [72] Speak [73] Self-Correcting Dispositions [i]) «قابلیتگرایی تقلیلگرا» معادلی برای «Reductive Dispositionalism» در نظر گرفته شده است. خصوصاً معادلیابی برای «Disposition»، «Dispositional»، «Dispositionalism» و «Disposed» کاری است مشکل. در این مورد پیشنهادهای مترجمان برای عبارت «Disposition»، عبارات «تمایل»، «قابلیت» و نیز «استعداد» بوده است (که آخری را داور محترم این مقاله پیشنهاد کرده است). هرکدام از این ترجمهها مزیتها و مشکلات خود را در بیان دقیق و روانِ واژگان برساختهشده از «Disposition» دارند. بهعلاوه، مثلاً «تمایل» معمولاً برای «attitude» به کار گرفته میشود که معمولآً امری التفاتی در نظر گرفته میشود؛ درصورتیکه دیدگاه قابلیتگرایی، دیدگاهی طبیعتگرایانه است؛ همچنین، «استعداد» معمولاً برای داشتن یک ویژگی مخصوص و خاص برای «گروهی از افراد» یا «فردی» بهخصوص به کار برده میشود؛ درصورتیکه در نظر قابلیتگرایی، قابلیتهای طبیعی انسانها، قابلیتهایی هستند که نوع یا گونة انسان آنها را دارد. درمورد «قابلیت» نیز البته میتوان نکات مشابهی را بیان کرد. بهاینترتیب، انتخاب میان این معادلها، بیشتر به وزندادن به معادلی است که بیش از همه بهخصوص نسبت به امور التفاتی و گزینشی خنثی باشد. [ii] ) مثلاً ببینید: Blackburn (1984), Boghossian (1989), Ginsborg (2011), Horwich (1990), Soames (1997), and Wright (1984) [iii] ) کریپکی از عبارت «skaddition» استفاد میکند که عبارتی دلبخواهی و بیمعنا است و تنها بهعلت مشابهت آن به عبارت «addition» و مثال وی درمورد «quaddition» درمقابل «addition» که آن را «جمش» نامیده شد، توسط وی انتخاب شده است؛ بههمیندلیل، ما نیز از عبارات دلبخواهی و بیمعنای «جمز» استفاده کردهایم که به «جمع» و «جمش» مشابهت دارد. [iv] ) درمورد تبیین گینزبرگ و بررسی و نقد آن بنگرید به: Horwich (2012; 2019), Miller (2019), and Sultanescu (2021). [v] ) در این مورد، بنگرید به حسینخانی Hossein Khani, 2017; 2018; 2019; 2020; 2021a; 2021b; 2021c; 2022; Forthcoming)). [vi] ) در این مورد، بنگرید به حسینخانی (Hossein Khani, Forthcoming). | ||
مراجع | ||
Blackburn, Simon. (1984). “The Individual Strikes Back”. Synthese, 58, 281-302. Boghossian, Paul. (1989). “The Rule-Following Considerations”. Mind, 98, 507-459. Davidson, Donald. (1994). “The Social Aspect of Language”. In B. McGuinness (ed.), The Philosophy of Michael Dummett. Dordrecht: Kluwer. 1-16. Reprinted in Donald Davidson (2005). Truth, Language, and History. Oxford: Clarendon Press. 109-126. Davidson, Donald. (1997). “Seeing through Language”. In J. Preston (ed.), Thought and Language. Cambridge: Cambridge University Press. 15–28. Reprinted in Donald Davidson (2005). Truth, Language, and History. Oxford: Clarendon Press. 127-142. Davidson, Donald. (1999). “The Emergence of Thought”. Erkenntnis, 51(1), 7-17. Reprinted in Donald Davidson (2001), Subjective, Intersubjective, Objective. Oxford: Clarendon Press. 123-134. Davidson, Donald. (2000). “Truth Rehabilitated”. In R. Brandom (ed.), Rorty and His Critics. Cambridge: Blackwell. 65-74. Reprinted in Donald Davidson (2005). Truth, Language, and History. Oxford: Clarendon Press. 3-17. Ginsborg, Hannah. (2011). “Primitive Normativity and Scepticism about Rules”. The Journal of Philosophy, 108(5), 227-254. Hattiangadi, Anandi. (2007). Oughts and Thoughts. Oxford: Oxford University Press. Horwich, Paul. (1990). “Wittgenstein and Kripke on the Nature of Meaning”. Mind and Language, 5(2), 105-121. Horwich, Paul. (2012). Wittgenstein’s Metaphilosophy. Oxford: Oxford University Press. Horwich, Paul. (2019). “Wittgenstein (and His Followers) on Meaning and Normativity”. Disputatio, 8(9), 1-25. Hossein Khani, Ali. (2017). “Kripke’s Wittgenstein’s sceptical solution and Donald Davidson’s philosophy of language”. Doctoral Thesis. The University of Otago, http://hdl.handle.net/10523/7133. Hossein Khani, Ali. (2018). “Quine on the Indeterminacy of Translation: A Dilemma for Davidson”. Dialectica, 72(1), 101-120. Hossein Khani, Ali. (2019). “Kripke’s Wittgenstein’s Sceptical Paradox: A Trilemma for Davidson”. International Journal for the Study of Skepticism, 9(1), 21-37. Hossein Khani, Ali. (2020). “Davidson’s Wittgenstein”. Journal for the History of Analytical Philosophy, 8(5), 1-26. Hossein Khani, Ali. (2021a). “Interpretationism and Judgement-Dependence”. Synthese, 198(10), 9639-9659. Hossein Khani, Ali. (2021b). “The Indeterminacy of Translation and Radical Interpretation”. The Internet Encyclopedia of Philosophy (IEP), https://iep.utm.edu/indeterm. Hossein Khani, Ali. (2021c). “Davidson’s Wittgensteinian Metaphilosophy”. Academia Letters, Article 327, DOI: https://doi.org/10.20935/AL327 Hossein Khani, Ali. (2022). “Kripke’s Wittgenstein”. The Internet Encyclopedia of Philosophy (IEP), https://iep.utm.edu/kripkes-wittgenstein. Hossein Khani, Ali. (Forthcoming). “Kripke’s Wittgenstein: The Meaning Sceptic”. In A. Hossein Khani and G. N. Kemp (eds.), Wittgenstein and Other Philosophers (Volume I). NY: Routledge. Kripke, Saul. (1982). Wittgenstein on Rules and Private Language. Cambridge, MA: Harvard University Press. Miller, Alexander. (2019). “Rule-Following, Meaning and Primitive Normativity”. Mind, 128(511), 735-760 Sultanescu, Olivia. (2021). “Meaning Scepticism and Primitive Normativity”. Pacific Philosophical Quarterly, 102(2), 357-376. Wittgenstein, Ludwig. (1953). Philosophical Investigations. Translated by G. E. M. Anscombe. Oxford: Basil Blackwell. Wittgenstein, Ludwig. (1956). Remarks on the Foundations of Mathematics. Translated by G. E. M. Anscombe. Edited by G. H. von Wright, R. Rhees, and G. E. M. Anscombe. Oxford: Basil Blackwell. Wright, Crispin. (1984). “Kripke’s Account of the Argument Against Private Language”. The Journal of Philosophy, 81(12), 759-778. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 245 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 180 |