تعداد نشریات | 43 |
تعداد شمارهها | 1,677 |
تعداد مقالات | 13,681 |
تعداد مشاهده مقاله | 31,736,351 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 12,542,882 |
تشخیص قصد رفتار با پیش فرض بی گناهی: زیربنای روان شناختی اصل حقوقی برائت | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
پژوهش های علوم شناختی و رفتاری | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
مقاله 9، دوره 10، شماره 1 - شماره پیاپی 18، خرداد 1399، صفحه 109-122 اصل مقاله (605.16 K) | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
نوع مقاله: مقاله پژوهشی | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22108/cbs.2021.124631.1438 | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
نویسنده | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
ابراهیم احمدی* | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
استادیار گروه روان شناسی دانشگاه آزاد اسلامی-واحد بویین زهرا | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
چکیده | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
هنگامی که یک رفتار به دو پیامد می انجامد که یکی از آنها خوب و دیگری بد است، از کجا می فهمیم که کدام پیامد، عمدی و کدام غیرعمدی بوده است؟ با هدف شناسایی سازوکار تشخیص قصد رفتار و در یک طرح آزمایشی، 132 کودک (61 دختر) با میانگین سنّی 55 ماه از چهار پیش دبستان منطقۀ دو تهران با روش در دسترس گزینش و با روش تصادفی به سه گروه بی قصد (که چیزی دربارۀ قصد شخصیت داستان به آنها گفته نشد)، قصد خوب (که به آنها گفته شد قصد شخصیت داستان خوب بوده است)، و قصد بد (که به آنها گفته شد قصد شخصیت داستان بد بوده است) گمارده شدند. ابزار پژوهش، شکلی کودکانه از داستان واگن برقی بود که در آن شخصیت داستان رفتاری انجام می داد که یک پیامد خوب و یک پیامد بد داشت و آزمودنی ها باید قضاوت می کردند که: 1) آیا پیامد بد، عمدی بود؟ 2) آیا شخصیت داستان وظیفه داشت آن رفتار را انجام دهد؟ 3) آیا رفتار شخصیت داستان درست بود؟ آزمون های مجذور کای و تحلیل واریانس نشان دادند که در هر سه نوع قضاوت اخلاقی، دو گروه بی قصد و قصد خوب با هم تفاوتی نداشتند اما تفاوت دو گروه بی قصد و قصد بد معنی دار بود. این یافته ها نشان می دهند که آزمودنی ها برای تشخیص قصد رفتار از پیش فرض بی گناهی یا همان اصل برائت سود جسته اند، یعنی پیامد خوب رفتار را عمدی و پیامد بد آن را غیرعمدی دیده اند. | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
کلیدواژهها | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
تشخیص قصد؛ پیش فرض بی گناهی؛ اصل برائت؛ قضاوت اخلاقی؛ عمد | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
اصل مقاله | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
مقدمه هرکدام از رفتارهای انسان، آغازگر زنجیرهای از پیامدهاست. برخی از این پیامدها عمدی (اصلی) و برخی غیرعمدی (جانبی) هستند. پیامدهای عمدی آنهایی هستند که رفتار با هدف رسیدن به آنها انجام شده است و پیامدهای غیرعمدی آنهایی هستند که قصدی برای رسیدن به آنها وجود نداشته است. برای نمونه، دانشجویی که در کلاس درس دست خود را بلند میکند، هدفش اجازهگرفتن از استاد است (پیامد عمدی)؛ اما ممکن است همزمان جلوِ دید دانشجوی پشت سری را بگیرد، به دانشجویی دیگر ضربه بزند و تمرکز استاد را کاهش دهد (پیامدهای غیرعمدی). پرسش پژوهش کنونی این است که کسانی که تماشاگر این صحنه یا صحنههای مشابه [که در آنها یک رفتار به چند پیامد میانجامد] هستند، چگونه میفهمند که کدام پیامدْ عمدی و کدام غیرعمدی بوده است. بهگفتۀ دیگر، سازوکار تشخیص قصد رفتار چیست؟ هنگامی که برخی از پیامدهای یک رفتار، خوب و برخی دیگر بد هستند، تشخیص درست قصد رفتار برای انجام قضاوتهای درست اخلاقی لازم است (لوین، میکاییل، و لزلی، 2018). این که کدامیک از پیامدهای رفتار یک فرد را عمدی و کدام را غیرعمدی بدانیم، بر قضاوت اخلاقی ما دربارۀ آن فرد اثر زیادی دارد (میکاییل، 2007؛ و نگاه کنید به کیلن، مالوی، ریچردسن، جامپول، و وودورد، 2011؛ هملین، اولمن، تننبام، گودمن، و بیکر، 2013؛ یانگ و ساکس، 2011؛ یانگ، کوشمن، هاوزر، و ساکس، 2007). در مثال دانشجویی که دست خود را بلند کرده است، حتی اگر ضربه زدن به دانشجوی دیگر را پیامد جانبی رفتار او بدانیم، باز هم قضاوت اخلاقی ما دربارۀ او (به دلیل بیاحتیاطی) منفی است، اما اگر این ضربه زدن را قصد رفتار او تشخیص دهیم، قضاوت اخلاقی ما بسیار منفیتر خواهد بود. نمونۀ دیگر، تفاوت مجازات قتل عمد و قتل غیرعمد در نظام حقوقی بیشترِ کشورها است. بخش زیادی از قضاوت اخلاقی انسانها دربارۀ یک رفتار (بهویژه رفتارهایی که پیامدهای هم خوب و هم بد دارند)، به تشخیص آنها از قصد آن رفتار بستگی دارد. بسیاری از نظریههای شناخت اخلاقی، نقش قصد در قضاوتهای اخلاقی کودکان (برد و استینگتن، 2004؛ کوشمن، شکتاف، ورتن، و کری، 2013؛ کیلن و همکاران، 2011) و بزرگسالان (کوشمن، 2013؛ مل، گوگلیلمو، و مونرو، 2014؛ یانگ و همکاران، 2007) را پذیرفتهاند. از آنجا که تشخیص قصد رفتار بر قضاوتهای اخلاقی، که به نوبۀ خود پیامدهای فراوانی دارند، اثر میگذارد، شناسایی سازوکارهای تشخیص قصد رفتار، ضروری است. فرضیۀ پژوهش کنونی این است که انسانها عمدی یا غیرعمدی بودن پیامدهای یک رفتار را با بهره گرفتن از «پیشفرض بیگناهی» یا همان «اصل برائت» (همۀ انسانها بیگناه هستند، مگر آن که گناهکار بودن آنها ثابت شود) تشخیص میدهند. انسانها با به کار بستن پیشفرض بیگناهی که بخشی از دستگاه شناختی آنها است (میکاییل، 2007)، پیامدهای خوب یک رفتار را عمدی و پیامدهای بد آن را غیرعمدی میدانند. پژوهش کنونی این فرضیه را با انجام یک آزمایش بر روی کودکان آزمون کرد. برائت، یک اصل حقوقی است که برابر با فرضیۀ پژوهش کنونی، زیربنای روانشناختی هم دارد؛ حقوقدانان میگویند انسانها «باید» بیگناه فرض شوند، روانشناسان میگویند انسانها بیگناه فرض «میشوند». پژوهشهای پیشین نشان دادهاند که نوزادان تا شش ماهگی پی میبرند که بسیاری از رفتارها هدفمدار هستند، یعنی هر رفتاری دارای یک قصد است. در یک آزمایش، پس از آن که نوزادان دستی را که یکی از دو توپ را میگرفت چندین بار دیدند و به آن عادت کردند (یعنی مدّت زمان نگاه کردن آنها به این صحنه کاهش یافت)، هنگامی که آن دست یک توپ دیگر را گرفت (یعنی هدف تغییر کرد) تعجب کردند (یعنی مدّت زمان نگاه کردن آنها به این صحنه افزایش یافت) اما هنگامی که آن دست از یک مسیر جدید همان توپ اول را گرفت (یعنی هدف تغییر نکرد) تعجب نکردند (وودورد، 1998). پژوهشگران دیگر نیز این آزمایش را تکرار کرده و به یافتههای یکسانی رسیدهاند (بایرو و لزلی، 2007؛ وودورد، سامرویل، گرسن، هندرسن، و بورش، 2009). نوزادان 12 ماهه این را هم میفهمند که چند رفتار تکی میتوانند یک هدف مشترک داشته باشند (وودورد و سامرویل، 2000). امّا نوزادان از کجا میفهمند که رفتارها هدفمدار هستند؟ وودورد و همکاران (2009) میگویند هرگاه نوزادان، خودشان یک رفتار را برای رسیدن به یک هدف انجام دادند، از آن پس آن رفتار را در دیگران نیز هدفمدار میبینند (و نگاه کنید به ملتزاف، 2007). پژوهشهای بالا نشان دادند که نوزادان میفهمند که رفتارها «هدف دارند»، اما روشن نشد که آیا نوزادان این را هم میفهمند که رفتارها «چه هدفی دارند»؟ گرجلی و چیبرا (2003) پیشنهاد میکنند که نوزادان برای تشخیص هدف رفتار از اصل «بهترین روش» سود میجویند؛ هدف یک رفتار، چیزی است که آن رفتار، کارآمدترین و منطقیترین روش برای رسیدن به آن باشد (و نگاه کنید به اسکات و بیلارجن، 2013؛ چیبرا، بیرو، کاس، و گرجلی، 2003). این پیشنهاد بر پایۀ آزمایشی است که در آن پس از آن که نوزادان به آدمکی که با پریدن از روی دیوار به یک توپ میرسید عادت کردند، دیوار برداشته و مشاهده شد که هنگامی که آدمک دوباره مسیر منحنی پیشین را برای رسیدن به توپ میپیمود، در مقایسه با هنگامی که مسیر مستقیم را میپیمود، نوزادان تعجب میکردند (گرجلی، نادستی، چیبرا، و بیرو، 1995). این یافتهها نشان میدهند که هنگامی که دیوار هست، نوزادان بهترین روش برای رسیدن به توپ را مسیر منحنی و هنگامی که دیوار نیست، بهترین روش را مسیر مستقیم میدانند، و لذا از این که آدمک مسیر منحنی را میپیماید تعجب میکنند (لوین و همکاران، 2018). پس یک راه برای استنباط قصد یک رفتار این است که آیا آن رفتار، بهترین روش برای رسیدن به یک هدف بوده است یا خیر. امّا هنگامی که یک رفتار به بیش از یک پیامد میانجامد و آن رفتار بهترین روش برای ایجاد همۀ آن پیامدها بوده است، از کجا میفهمیم که کدام یک از آن پیامدها مقصود و هدف فرد بوده است؟ چیبرا و گرجلی (2007) میپذیرند که در اینگونه موقعیتها برای تشخیص قصد رفتار به سازوکارهای شناختی دیگری نیاز داریم. برخی یافتهها نشان میدهند که «دانش پیشین» میتواند در تشخیص قصد رفتار به نوزادان کمک کند. برای نمونه، سامرویل و کرین (2009) صحنهای را به نوزادان ده ماهه نشان دادند که در آن آزمایشگر با کشیدن یک پارچه به توپی که روی پارچه بود دست مییافت. در این سن، قصد چنین رفتاری برای نوزادان مبهم است، یعنی برای آنها روشن نیست که هدف رفتار آزمایشگر به دست آوردن پارچه است یا به دست آوردن توپ (سامرویل و وودورد، 2005). سامرویل و کرین (2009) مشاهده کردند که آن گروه از نوزادان که پیشتر به آنها نشان داده شده بود که آزمایشگر میخواهد توپ را به دست بیاورد، قصد این رفتار آزمایشگر را نیز به دست آوردن توپ تشخیص دادند. این نوزادان با دانشی که از قصد رفتار پیشین آزمایشگر داشتند، از قصد رفتار کنونی وی ابهامزدایی کردند (لوین و همکاران، 2018). اما برای نوزادان 12 ماهه، قصد رفتار کشیدن پارچه دیگر مبهم نیست، یعنی این نوزادان بدون نیاز به دانش پیشین تشخیص میدهند که هدف این رفتار، به دست آوردن توپ است (سامرویل و وودورد، 2005). از ده تا 12 ماهگی چه تغییری در نوزادان رخ میدهد که آنان دیگر برای استنباط قصد رفتار، نیازی به اطلاعات پیشین ندارند؟ پژوهش کنونی همین پرسش را در حوزۀ اخلاق مطرح میکند؛ هنگامی که یک رفتار، دو پیامد دارد که از نظر اخلاقی یکی از این پیامدها خوب و دیگری بد است، اگر هیچگونه دانش و اطلاعات پیشین دربارۀ شخص و موقعیت نداشته باشیم، برای تشخیص هدف و قصد شخص از چه شیوهای استفاده میکنیم؟ پژوهش کنونی بر پایۀ نظریهها و پژوهشهایی که در ادامه خواهد آمد، فرض میکند که انسانها برای استنباط قصد رفتار در حوزههای اخلاقی از پیشفرض بیگناهی یا همان اصل برائت سود میجویند، به این شکل که اگر فردی رفتاری را انجام دهد که آن رفتار به یک پیامد اخلاقاً خوب و یک پیامد اخلاقاً بد بیانجامد، بیشترِ انسانها باور دارند که پیامد خوب، قصد فرد و پیامد بد، غیرعمدی بوده است (میکاییل، 2007). پژوهش مارگونی و سورین (2017) بهگونۀ غیر مستقیم از وجود این پیشفرض بیگناهی حمایت میکند. این پژوهشگران میخواستند بدانند که کودکان از چه سنّی در قضاوتهای اخلاقی خود به قصد رفتار، نه پیامد رفتار، نگاه میکنند، یعنی کسی را که با قصد کمک، آسیب زده است خوب و کسی را که با قصد آسیب، کمک کرده است بد قضاوت میکنند. آنها مشاهده کردند که کودکان از چهار سالگی کسانی را که با قصد کمک آسیب میزنند خوب قضاوت میکنند، اما تا هفت سالگی طول میکشد تا بتوانند کسانی را که با قصد آسیب کمک میکنند بد قضاوت کنند. این یافته نشان میدهد که کودکان اهمیت اخلاقی قصد خوب را سه سال زودتر از اهمیت اخلاقی قصد بد درک میکنند (لوین و همکاران، 2018)، و لذا ممکن است برابر با فرضیۀ پژوهش کنونی، در قضاوتهای اخلاقی خود قصد خوب را زودتر و راحتتر از قصد بد به کار ببندند. اما پژوهشهایی هم هستند که، البته باز بهگونۀ غیرمستقیم، وجود این پیشفرض بیگناهی را رد میکنند. هملین و برون (2014) و مورویج (2009) نشان دادند که وقتی روشن نیست که آیا یک عامل، به وجود آورندۀ یک پیامد هست یا خیر، اگر آن پیامد منفی باشد، در مقایسه با هنگامی که آن پیامد مثبت است، آزمودنیهای نوزاد و بزرگسال بیشتر احتمال دارد که باور داشته باشند آن عامل، عمداً آن پیامد را به وجود آورده است. به سخن دیگر، هنگامی که مسؤول یک پیامد معلوم نیست، پیامدهای منفی عمدیتر از پیامدهای مثبت دیده میشوند، شاید چون انسانها برای پیدا کردن علّت پیامدهای منفی انگیزۀ بیشتری دارند. پژوهشگران برای شناسایی سازوکارهای تشخیص قصد رفتار، از مجموعه داستانهای واگن برقی[1] سود جستهاند (پلیزونی، سیگال، و سورین، 2010؛ شویتسجبل و کوشمن، 2012؛ کوشمن، یانگ، و هاوزر، 2006؛ گرین و همکاران، 2009؛ ولدمن و دایتریچ، 2007). شخصیت این داستانها رفتاری را انجام میدهد که این رفتار به یک پیامد خوب و یک پیامد بد میانجامد و آزمودنی باید بگوید که کدامیک از آن پیامدها قصد رفتار شخصیت داستان بوده است و این که آیا آن رفتار، ضروری و اخلاقی بوده است یا خیر (میکاییل، 2007). در شکل کلّی این داستانها، شخصیت داستان با فشردن یک اهرم، یک واگن برقی را روی ریل فرعی میاندازد و با این کار، کسانی که روی ریل فرعی ایستاده بودند کشته میشوند اما کسانی که روی ریل اصلی ایستاده بودند نجات مییابند. بنابراین، رفتار شخصیت داستان یک پیامد بد و یک پیامد خوب دارد: کسانی نجات مییابند و کسانی میمیرند. در این داستانها هیچگونه اطلاعاتی دربارۀ آنچه که در ذهن شخصیت داستان است به آزمودنی داده نمیشود و آزمودنی باید بگوید که قصد شخصیت داستان چه بوده است: کشتن کسانی که روی ریل فرعی ایستاده بودند، نجات کسانی که روی ریل اصلی ایستاده بودند، یا هر دو؟ اگر بیشترِ آزمودنیها پاسخ یکسانی بدهند، یعنی اگر پاسخها تصادفی نباشد، آنگاه معلوم میشود که آزمودنیها برای تشخیص قصد رفتار شخصیت داستان از یک سازوکار روانشناختی بهره گرفتهاند (لوین و همکاران، 2018). سازوکاری که بر پایۀ فرضیۀ پژوهش کنونی، پیشفرض بیگناهی یا همان اصل برائت است. اگر آزمودنیها از این سازوکار سود جسته باشند، آنگاه بیشترِ آنها باید بگویند که هدف و قصد شخصیت داستان نجات کسانی بوده است که روی ریل اصلی ایستاده بودند، و این کار او را ضروری و اخلاقی بدانند. در پژوهش کنونی، داستان واگن برقی تغییر شکل داده شده است تا برای آزمودنیهای این پژوهش (که کودکان هستند) فهمیدنی باشد. میکاییل (2007؛ 2009) نخستین کسی بود که گفت داستانهای واگن برقی میتوانند ابزاری برای پژوهش دربارۀ چگونگی تشخیص قصد رفتار باشند. او فرضیه داد که اگر هیچ اطلاعاتی دربارۀ قصد شخصیت این داستانها به آزمودنیها داده نشود، آنها برای تشخیص قصد شخصیت داستان از پیشفرض بیگناهی سود میجویند. علاوه بر میکاییل (2007؛ 2009) که بهگونۀ آشکار پیشفرض بیگناهی را سازوکار تشخیص قصد رفتار دانسته است، پژوهشگران دیگر (برای نمونه، گرین و همکاران، 2009) نیز بهگونۀ ضمنی چنین فرضیهای را مطرح کردهاند. اما این فرضیهها تا امروز حمایت تجربی دریافت نکردهاند. پژوهش کنونی با هدف شناسایی سازوکار روانشناختی تشخیص قصد رفتار، این فرضیه را آزمون کرد که انسانها برای تشخیص قصد رفتار از پیشفرض بیگناهی بهره میگیرند، یعنی پیامدهای خوب رفتار را عمدی و پیامدهای بد را غیرعمدی میدانند. ابزار پژوهش کنونی، شکلی کودکانه از داستان واگن برقی بود که در آن شخصیت داستان رفتاری انجام میداد که دو پیامد داشت: یک پیامد اخلاقاً خوب و یک پیامد اخلاقاً بد. فرضیۀ پژوهش این بود که در گروهی که هیچ اطلاعاتی دربارۀ قصد شخصیت داستان به آزمودنیها داده نمیشود (گروه بیقصد)، آزمودنیها برای تشخیص قصد شخصیت داستان از پیشفرض بیگناهی بهره خواهند گرفت، یعنی پیامد خوب را عمدی و پیامد بد را غیرعمدی خواهند دید. در این پژوهش، گروه بیقصد با دو گروه دیگر مقایسه شد: گروهی که به آزمودنیها گفته شد که قصد شخصیت داستان پیامد خوب، نه پیامد بد، بوده است (گروه قصد خوب)، و گروهی که به آزمودنیها گفته شد که قصد شخصیت داستان پیامد بد، نه پیامد خوب، بوده است (گروه قصد بد). برابر با فرضیۀ پژوهش کنونی، دو گروه بیقصد و قصد خوب از نظر متغیرهای وابستۀ پژوهش کنونی (یعنی قضاوتهای اخلاقی آزمودنیها) نباید با هم تفاوت داشته باشند، امّا تفاوت دو گروه بیقصد و قصد بد باید معنیدار باشد. اطلاعاتی که آزمودنیهای گروه قصد خوب دریافت کردند، بیشتر از اطلاعاتی که آزمودنیهای گروه بیقصد داشتند نبود، زیرا برابر با فرضیۀ پژوهش کنونی، آزمودنیهای گروه بیقصد نیز با پیشفرض بیگناهی باور داشتند که قصد شخصیت داستان خوب بوده است. بنابراین تفاوت این دو گروه نباید معنیدار باشد. اما آزمودنیهای گروه قصد بد، اطلاعاتی بیش از آزمودنیهای گروه بیقصد دریافت کردند، زیرا برابر با فرضیۀ پژوهش کنونی، آزمودنیهای گروه بیقصد با پیشفرض بیگناهی باور داشتند که قصد شخصیت داستان خوب بوده است نه بد. بنابراین تفاوت این دو گروه باید معنیدار باشد. به سخن دیگر، فرضیۀ پژوهش کنونی این بود که قضاوتهای اخلاقی گروه بیقصد به قضاوتهای اخلاقی گروه قصد خوب نزدیک و از قضاوتهای اخلاقی گروه قصد بد دور خواهد بود (لوین و همکاران، 2018). اگر این فرضیه پذیرفته شود نتیجه میگیریم که انسانها برای تشخیص قصد رفتار از پیشفرض بیگناهی سود میجویند.
این دختر بچه میتواند دو هدف داشته باشد: 1) کمک به کودک یکم، که اگر چنین باشد آسیب به کودک دوّم پیامد پیشبینی نشده و غیرعمدی رفتار او بوده است، و 2) آسیب به کودک دوم، که اگر چنین باشد کمک به کودک یکم پیامد پیشبینی نشده و غیرعمدی رفتار او بوده است. آزمودنیها بهگونۀ تصادفی به سه گروه بیقصد، قصد خوب، و قصد بد گمارده شدند تا این داستان را به سه شکل گوناگون بشنوند: آزمودنیهای گروه بیقصد هیچ اطلاعاتی دربارۀ قصد دختربچۀ داستان دریافت نکردند، به آزمودنیهای گروه قصد خوب گفته شد که هدف دختربچۀ داستان نجات بیسکویتهای کودک یکم بوده است، و به آزمودنیهای گروه قصد بد گفته شد که هدف دختربچۀ داستان این بوده است که سنجاب بیسکویتهای کودک دوّم را بخورد. پس هر سه گروه داستان یکسانی را شنیدند و فقط دربارۀ قصد رفتار شخصیت داستان اطلاعات متفاوتی به آنها داده شد. متن کامل این سه داستان و تصویرهایی که برای درک بهتر داستان به آزمودنیها نشان داده شد در پیوست دیده میشود. سپس پرسشهایی دربارۀ داستانها از آزمودنیها پرسیده شد تا اطمینان به دست آید که آزمودنیها داستانها را فهمیدهاند و به یاد دارند. این پرسشها در پیوست دیده میشوند. آزمودنیهایی که نتوانستند این پرسشها را پاسخ دهند از پژوهش کنار گذاشته شدند. سرانجام برای اندازهگیری قضاوتهای اخلاقی آزمودنیها (متغیرهای وابسته)، سه پرسش زیر از آزمودنیها پرسیده شد: 1-آیا مینا (دختربچۀ داستان) عمداً این کودک را ناراحت کرد؟ پاسخ آزمودنیها به این پرسش، دو ارزشی بود: بله (0)، خیر (1). 2-آیا مینا باید حتماً این کار را انجام میداد؟ پاسخ آزمودنیها به این پرسش نشان میداد که آیا آنان رفتار شخصیت داستان را وظیفه و تکلیف اخلاقی او میدانند یا خیر. پاسخ آزمودنیها به این پرسش، دو ارزشی بود: خیر (0)، بله (1). 3-آیا مینا کار درستی انجام داد؟ برای پاسخ به این پرسش از آزمودنیها خواسته شد که رفتار مینا را بر روی مقیاس لیکرت نشان دهند. پاسخ آزمودنیها به این پرسش، پنج ارزشی بود: خیلی بد (2-)، کمی بد (1-)، نه بد نه خوب (0)، خوب (1)، خیلی خوب (2).
یافتهها دادههای به دست آمده از این پژوهش، به همراه دستورها و بروندادها، در پایگاه اینترنتی چارچوب علم[3] باز به نشانی osf.io/5fj7v در دسترس هستند. قضاوتهای اخلاقی آزمودنیها دربارۀ عمدی بودن پیامد بد رفتار. جدول 2 فراوانی و درصد آزمودنیهایی را نشان میدهد که گفتند قصد شخصیت داستان ناراحت کردن کودک دوّم نبوده است. آزمونهای مجذور کای دوسویه نشان دادند که، برابر با فرضیۀ پژوهش، تفاوت قضاوتهای عمدی بودن در دو گروه بیقصد و قصد خوب معنیدار نیست: 54/0 = (86 =n ،1)2c، 08/0 = j، 46/0 < p، اما در دو گروه بیقصد و قصد بد معنیدار است: 33/20 = (91 =n ،1)2c، 47/0 = j، 001/0 > p (شکل 2 را ببینید).
قضاوتهای اخلاقی آزمودنیها دربارۀ وظیفه بودن رفتار. جدول 3 فراوانی و درصد آزمودنیهایی را نشان میدهد که گفتند که این رفتار، وظیفه و تکلیف اخلاقی شخصیت داستان بوده است. آزمونهای مجذور کای دوسویه نشان دادند که، برابر با فرضیۀ پژوهش، تفاوت قضاوتهای وظیفه بودن در دو گروه بیقصد و قصد خوب معنیدار نیست: 58/0 = (86 =n ،1)2c، 08/0 = j، 44/0 < p، اما در دو گروه بیقصد و قصد بد معنیدار است: 31/22 = (91 =n ، 1)2c، 50/0 = j، 001/0 > p (شکل 3 را ببینید).
قضاوتهای اخلاقی آزمودنیها دربارۀ خوب یا بد بودن رفتار. جدول 4 نشان میدهد که گروههای بیقصد و قصد خوب، رفتار شخصیت داستان را اندکی خوبتر از میانۀ مقیاس لیکرت درجهبندی کردند، اما گروه قصد بد رفتار شخصیت داستان را بدتر از میانۀ مقیاس لیکرت درجهبندی کرد. آزمون کراسکال-والیس نشان داد که سه گروه با هم تفاوت دارند (02/53 =H ، 2 =df ، 001/0 > p)، و آزمونهای U من-ویدنی نشان دادند که، برابر با فرضیۀ پژوهش، تفاوت دو گروه بیقصد و قصد خوب معنیدار نیست (00/867 = U، 501/0- = Z، 616/0 = p)، اما تفاوت دو گروه بیقصد و قصد بد معنیدار است: 50/227 = U، 63/6- = Z، 001/0 > p (شکل 4 را ببینید).
در پایان یک تحلیل همبستگی بر روی هر سه متغیر وابسته (عمدی بودن، وظیفه بودن، و خوب/بد بودن رفتار) در همۀ گروه نمونه (132 = n) انجام شد و همانگونه که پیشبینی میشد، این سه متغیر با یکدیگر همبسته بودند (جدول 4). همبستگی متغیرهای وابسته نشان میدهد که هر سۀ آنها نمایانگر یک سازه، یعنی قضاوت اخلاقی، هستند.
بحث و نتیجهگیری پژوهش کنونی به دنبال شناسایی ساز و کار تشخیص قصد رفتار بود، یعنی میخواست بداند که مردم چگونه تشخیص میدهند که کدامیک از پیامدهای یک رفتار، عمدی و کدامیک غیرعمدی است. پژوهش کنونی با انجام یک آزمایش بر روی کودکان این فرضیه را آزمون کرد که انسانها عمدی یا غیرعمدی بودن پیامدهای یک رفتار را با بهره گرفتن از پیشفرض بیگناهی یا همان اصل برائت استنباط میکنند، یعنی پیامدهای خوب را عمدی و پیامدهای بد را غیرعمدی میبینند. پژوهش کنونی با به کار بستن یک شکل کودکانه از داستان واگن برقی نشان داد که تفاوت قضاوتهای اخلاقی آزمودنیها دربارۀ عمدی بودن پیامد بد رفتار شخصیت داستان، وظیفه و تکلیف بودن رفتار او، و خوب یا بد بودن رفتار او، در دو گروه بیقصد و قصد خوب معنیدار نیست امّا در دو گروه بیقصد و قصد بد معنیدار است. این یافتهها نشان میدهند که برابر با فرضیۀ پژوهش کنونی و همساز با نظریهپردازیهای میکاییل (2007؛ 2009) و گرین و همکاران (2009)، آزمودنیها برای تشخیص قصد رفتار شخصیت داستان از پیشفرض بیگناهی یا همان اصل برائت سود جستهاند، زیرا گروهی که هیچ اطلاعاتی دربارۀ قصد شخصیت داستان دریافت نکرد (گروه بیقصد) به گروهی که به آنها گفته شد قصد شخصیت داستان خوب بوده است (گروه قصد خوب) نزدیک، و از گروهی که به آنها گفته شد قصد شخصیت داستان بد بوده است (گروه قصد بد) دور بود. به سخن دیگر، آزمودنیهای گروه بیقصد، کمبود اطلاعات دربارۀ قصد شخصیت داستان را با پیشفرض بیگناهی جبران کردند (لوین و همکاران، 2018). یافتههای این پژوهش با یافتههای پژوهش مارگونی و سورین (2017)، که نشان دادند کودکان اهمیت اخلاقی قصد خوب را سه سال زودتر از اهمیت اخلاقی قصد بد درک میکنند، همساز است، اما با یافتههای پژوهشهای هملین و برون (2014) و موروویج (2009)، که نشان دادند هنگامی که عامل یک پیامد معلوم نیست پیامدهای منفی عمدیتر از پیامدهای مثبت دیده میشوند، ناهمساز است. اما شاید بتوان یافتههای این پژوهشگران را با یافتههای پژوهش کنونی آشتی داد: هنگامی که عامل یک پیامد را نمیشناسیم (همانند پژوهش هملین و برون، 2014؛ موروویج، 2009)، پیامدهای منفی را عمدی و پیامدهای مثبت را غیرعمدی میبینیم، امّا هنگامی که عامل یک پیامد را میشناسیم (همانند پژوهش کنونی)، برعکس این ماجرا رخ میدهد: پیامدهای منفی را با پیشفرض بیگناهی غیرعمدی و پیامدهای مثبت را عمدی میبینیم (لوین و همکاران، 2018). این مسأله که انسانها چگونه قصد و هدف رفتارهای دیگران را استنباط میکنند، در روانشناسی اجتماعی بهخودی خود اهمیت بسیاری دارد اما اهمیت آن زمانی بیشتر میشود که این استنباط قصد دربارۀ رفتارهایی انجام شود که پیامدهای اخلاقاً خوب یا اخلاقاً بد دارند، زیرا در چنین موقعیت هایی چگونگی اسنتباط قصد بر قضاوتهای ما اثر میگذارد؛ چه این قضاوتها اخلاقی باشند و چه حقوقی و قضایی (لوین و همکاران، 2018). بسیاری از نظریههای شناخت اخلاقی حتی آنهایی که بر نقش مهم قصد در قضاوت اخلاقی تاکید میکنند، یا این مساله را نادیده گرفتهاند (برای نمونه، کوشمن و همکاران، 2013؛ یانگ و ساکس، 2011) و یا دربارۀ استنباطهای قصد آزمودنیها مفروضههای ضمنی دارند که این مفروضهها حمایت تجربی دریافت نکردهاند. از این گذشته در کارهای میکاییل (2007، 2009) دربارۀ استنباط قصد که بیشترین نزدیکی را به پژوهش کنونی دارند، شواهد تجربی نظامدار برای حمایت از نظریهای که از آن دفاع شده است دیده نمیشود. پژوهش کنونی با بهرهگیری از یک الگوی تجربی جدید نشان داد که انسانها هنگام استنباط قصد دیگران از پیشفرض بیگناهی بهره میگیرند. از دیرباز نظریۀ شناخت اخلاقی با این مسأله روبهرو بوده است که مردم چگونه در نبود نشانههای آشکار یا با وجود مبهم بودن موقعیت از عهدۀ تعیین هدفها و قصدهای یک رفتار بر میآیند. پژوهش کنونی با گسترش کارهای پیشین در این موضوع (میکاییل، 2007، 2009)، یک راه حل تجربی برای این مسأله ارائه داده است. بر پایۀ یافتههای پژوهش کنونی به نظر میرسد تا سن چهار سالگی یک پیشفرض بیگناهی در کودکان رشد و احتمالا تا بزرگسالی ادامه پیدا میکند. این پیشفرض میتواند توضیح دهد که انسانها چگونه میتوانند هدف رفتارهایی را که بیش از یک پیامد دارند استنباط کنند. این پیشفرض از نظر مفهومی به اصل برائت که هم در حقوق جزایی ایران و هم در حقوق بشر بینالملل وجود دارد شباهت دارد. این پیشفرض هم میتواند در اوایل رشد و تحول یاد گرفته شده باشد و هم میتواند بخشی سرشتی از دستگاه شناختی ما باشد. میکاییل (2007، 2009) در تبیین این پیشفرض بیگناهی به یک سنت فلسفی دیرینه اشاره میکند که بر پایۀ آن انسانها به طور ذاتی و سرشتی دارای دانش اخلاقی هستند و این دانش اخلاقی در بر گیرندۀ یک قاعدۀ کلی است که فیلسوفانی چون هیوم[4] به آن اشاره کردهاند: «جستجوی خوبی و دوری از بدی». بدون این دانش اخلاقی ذاتی زندگی روزمره دچار مشکل میشود زیرا مردم به هم بدبین میشوند، اقتصاد نمیتواند کار کند زیرا همه از کلاهبردای میترسند، و روابط با دیگران به دلیل ترس از فریب خوردن از هم میپاشد. میتوان گفت این که انسانهای بهنجار قصد خوب را مفروض میدانند به شکلگیری و بقای جوامع کمک کرده است. پژوهش کنونی چند محدودیت داشت که پژوهشهای آینده باید به آنها توجه کنند. نخست آن که در دنیای واقعی متغیرهای مستقل دیگری نیز هستند که میتوانند در کنار پیشفرض بیگناهی در چگونگی تشخیص قصد رفتار نقش داشته باشند. از جملۀ این متغیرها اطلاعاتی است که دربارۀ شخصیت، تاریخچه، و انگیزههای فرد داریم. در پژوهشهای آینده، این متغیرها میتوانند یا به عنوان متغیرهای تعدیلکننده یا به عنوان متغیرهای نامربوط وارد طرح پژوهش شوند. دوّم آن که آزمودنیهای پژوهش کنونی از منطقۀ دو تهران و از خانوادههایی بودند که فرهنگ و اقتصاد لازم برای فرستادن فرزندان به پیشدبستان را داشتند، امّا کسانی که پیشتر، بهویژه در دوران کودکی، رفتارهای زیادی را تجربه کردهاند که هدف و قصد آن رفتارها منفی بوده است، شاید برای تشخیص قصد رفتار، کمتر از پیشفرض بیگناهی بهره بگیرند. در واقع پیشفرض بیگناهی یک گرایش ذاتی و سرشتی است (میکاییل، 2007)، که باید با تجربههای اکتسابی فرد رقابت کند تا بتواند اثر خود را بر چگونگی تشخیص قصد رفتار بگذارد. پیشنهاد میشود پژوهشهای آینده یافتههای پژوهش کنونی را با آزمودنیهای طبقههای پایین اقتصادی-اجتماعی تکرار کنند. سوّم آن که ابزار پژوهش کنونی روایی بیرونی نداشت؛ داستان واگن برقی، و معادل کودکانۀ آن که در پژوهش کنونی به کار رفت، هرگز در زندگی آزمودنیها رخ نداده است و لذا شاید یافتههای این پژوهش تعمیمپذیری اندکی داشته باشند (باومن، مکگرو، بارتلس، و وارن، 2014؛ کاهین، اورت، ارپ، فاریس، و سوولسکو، 2015). پژوهشهای آینده میتوانند از داستانهای واقعی استفاده کنند، اما به این نکته هم باید توجه کرد که غیرواقعی بودن داستان واگن برقی، نقطۀ قوّت پژوهش کنونی نیز هست، زیرا در پژوهش کنونی لازم بود که آزمودنیها هیچ اطلاعاتی دربارۀ قصد شخصیت داستان نداشته باشند و ای بسا اگر از داستانهایی استفاده میشد که پیشتر در زندگی آزمودنیها رخ داده بود، آنگاه آزمودنیها از اطلاعات پیشین خود برای تشخیص قصد شخصیت داستان سود میجستند و این یعنی ورود متغیرهای نامربوط به پژوهش (میکاییل، 2005). به سخن دیگر، حتی اگر روایی بیرونی پژوهش کنونی اندک باشد، روایی درونی (کنترل متغیرهای نامربوط) آن قوی است و میدانیم که در هر پژوهشی به ناچار یکی از این دو نوع روایی قربانی آن دیگری میشود.
[1] trolley [2] likert scale [3] Open Science Framework [4] Hume | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
مراجع | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
منابع
Baird, J. A., & Astington, J. W. (2004). The role of mental state understanding in the development of moral cognition and moral action. New Directions for Child and Adolescent Development, 2004, 37– 49. http:// dx.doi.org/10.1002/cd.96
Bauman, C. W., McGraw, A. P., Bartels, D. M., & Warren, C. (2014). Revisiting external validity: Concerns about trolley problems and other sacrificial dilemmas in moral psychology. Social and Personality Psychology Compass, 8, 536 –554.
Biro, S., & Leslie, A. M. (2007). Infants’ perception of goal-directed actions: Development through cue-based bootstrapping. Developmental Science, 10, 379 –398. http://dx.doi.org/10.1111/j.1467-7687.2006.00544.x
Csibra, G., & Gergely, G. (2007). ‘Obsessed with goals’: Functions and mechanisms of teleological interpretation of actions in humans. Acta Psychologica, 124, 60 –78. http://dx.doi.org/10.1016/j.actpsy.2006.09.007
Csibra, G., Bıró, S., Koós, O., & Gergely, G. (2003). One-year-old infants use teleological representations of actions productively. Cognitive Science, 27, 111–133. http://dx.doi.org/10.1207/s15516709cog2701_4
Cushman, F. (2013). Action, outcome, and value: A dual-system framework for morality. Personality and Social Psychology Review, 17, 273– 292. http://dx.doi.org/10.1177/1088868313495594
Cushman, F., Sheketoff, R., Wharton, S., & Carey, S. (2013). The development of intent-based moral judgment. Cognition, 127, 6 –21. http:// dx.doi.org/10.1016/j.cognition.2012.11.008
Cushman, F., Young, L., & Hauser, M. (2006). The role of conscious reasoning and intuition in moral judgment: Testing three principles of harm. Psychological Science, 17, 1082–1089. http://dx.doi.org/10.1111/j.1467-9280.2006.01834.x
Gallese, V., & Goldman, A. (1998). Mirror neurons and the simulation theory of mind-reading. Trends in Cognitive Sciences, 2, 493–501.
Gergely, G., & Csibra, G. (2003). Teleological reasoning in infancy: The naive theory of rational action. Trends in Cognitive Sciences, 7, 287– 292. http://dx.doi.org/10.1016/S1364-6613(03)00128-1
Gergely, G., Nádasdy, Z., Csibra, G., & Bíró, S. (1995). Taking the intentional stance at 12 months of age. Cognition, 56, 165–193. http:// dx.doi.org/10.1016/0010-0277(95)00661-H
Greene, J. D., Cushman, F. A., Stewart, L. E., Lowenberg, K., Nystrom, L. E., & Cohen, J. D. (2009). Pushing moral buttons: The interaction between personal force and intention in moral judgment. Cognition, 111, 364 –371. http://dx.doi.org/10.1016/j.cognition.2009.02.001
Hamlin, J. K., & Baron, A. S. (2014). Agency attribution in infancy: Evidence for a negativity bias. PLoS ONE, 9(5), e96112. http://dx.doi.org/10.1371/journal.pone.0096112
Hamlin, J., Ullman, T., Tenenbaum, J., Goodman, N., & Baker, C. (2013). The mentalistic basis of core social cognition: Experiments in preverbal infants and a computational model. Developmental Science, 16, 209 – 226. http://dx.doi.org/10.1111/desc.12017
Kahane, G., Everett, J. A., Earp, B. D., Farias, M., & Savulescu, J. (2015). ‘Utilitarian’ judgments in sacrificial moral dilemmas do not reflect impartial concern for the greater good. Cognition, 134, 193–209.
Killen, M., Mulvey, K. L., Richardson, C., Jampol, N., & Woodward, A. (2011). The accidental transgressor: Morally-relevant theory of mind. Cognition, 119, 197–215. http://dx.doi.org/10.1016/j.cognition.2011.01.006
Levine, S., Mikhail, J., & Leslie, A. M. (2018). Presumed innocent? How tacit assumptions of intentional structure shape moral judgment. Journal of Experimental Psychology: General, 147(11), 1728.
Malle, B. F., Guglielmo, S., & Monroe, A. E. (2014). A theory of blame. Psychological Inquiry, 25, 147–186.
Margoni, F., & Surian, L. (2017). Children’s intention-based moral judgments of helping agents. Cognitive Development, 41, 46 – 64.
Meltzoff, A. N. (2007). The “like me” framework for recognizing and becoming an intentional agent. Acta Psychologica, 124, 26 – 43. http:// dx.doi.org/10.1016/j.actpsy.2006.09.005
Mikhail, J. (2005). Moral heuristics or moral competence? Reflections on Sunstein. Behavioral and Brain Sciences, 28, 557–558. http://dx.doi.org/ 10.1017/S0140525X05380095
Mikhail, J. (2007). Universal moral grammar: Theory, evidence and the future. Trends in Cognitive Sciences, 11, 143–152. http://dx.doi.org/10.1016/j.tics.2006.12.007
Mikhail, J. (2009). Moral grammar and intuitive jurisprudence: A formal model of unconscious moral and legal knowledge. Psychology of Learning and Motivation, 50, 27–100.
Morewedge, C. K. (2009). Negativity bias in attribution of external agency. Journal of Experimental Psychology: General, 138, 535–545. http://dx.doi.org/10.1037/a0016796
Pellizzoni, S., Siegal, M., & Surian, L. (2010). The contact principle and utilitarian moral judgments in young children. Developmental Science, 13, 265–270. http://dx.doi.org/10.1111/j.1467-7687.2009.00851.x
Rakoczy, H., Behne, T., Clüver, A., Dallmann, S., Weidner, S., & Waldmann, M. R. (2015). The Side-effect effect in children is robust and not specific to the moral status of action effects. PLoS ONE, 10(7), e0132933. http://dx.doi.org/10.1371/journal.pone.0132933
Scholl, B. J., & Tremoulet, P. D. (2000). Perceptual causality and animacy. Trends in Cognitive Sciences, 4, 299–309. http://dx.doi.org/10.1016/ S1364-6613(00)01506-0
Schwitzgebel, E., & Cushman, F. (2012). Expertise in moral reasoning? Order effects on moral judgment in professional philosophers and non- philosophers. Mind & Language, 27, 135–153. http://dx.doi.org/10.1111/j.1468-0017.2012.01438.x
Scott, R. M., & Baillargeon, R. (2013). Do infants really expect agents to act efficiently? A critical test of the rationality principle. Psychological Science, 24, 466 – 474. http://dx.doi.org/10.1177/0956797612457395
Sommerville, J. A., & Crane, C. C. (2009). Ten-month-old infants use prior information to identify an actor’s goal. Developmental Science, 12, 314 –325.http://dx.doi.org/10.1111/j.1467-7687.2008. 00787.x
Sommerville, J. A., & Woodward, A. L. (2005). Pulling out the intentional structure of action: The relation between action processing and action production in infancy. Cognition, 95, 1–30. http://dx.doi.org/10.1016/j.cognition.2003.12.004
Tremoulet, P. D., & Feldman, J. (2000). Perception of animacy from the motion of a single object. Perception, 29, 943–951. http://dx.doi.org/10.1068/p3101
Waldmann, M. R., & Dieterich, J. H. (2007). Throwing a bomb on a person versus throwing a person on a bomb: Intervention myopia in moral intuitions. Psychological Science, 18, 247–253. http://dx.doi.org/10.1111/j.1467-9280.2007.01884.x
Woodward, A. L. (1998). Infants selectively encode the goal object of an actor’s reach. Cognition, 69, 1–34. http://dx.doi.org/10.1016/S0010-0277(98)00058-4
Woodward, A. L., & Sommerville, J. A. (2000). Twelve-month-old infants interpret action in context. Psychological Science, 11, 73–77. http://dx.doi.org/10.1111/1467-9280.00218
Woodward, A. L., Sommerville, J. A., Gerson, S., Henderson, A. M., & Buresh, J. (2009). The emergence of intention attribution in infancy. Psychology of Learning and Motivation, 51, 187–222. http://dx.doi.org/10.1016/S0079-7421(09)51006-7
Woodward, A. L., Sommerville, J. A., Gerson, S., Henderson, A. M., & Buresh, J. (2009). The emergence of intention attribution in infancy. Psychology of Learning and Motivation, 51, 187–222. http://dx.doi.org/ 10.1016/S0079-7421(09)51006-7
Young, L., & Saxe, R. (2011). When ignorance is no excuse: Different roles for intent across moral domains. Cognition, 120, 202–214. http:// dx.doi.org/10.1016/j.cognition.2011.04.005
Young, L., Cushman, F., Hauser, M., & Saxe, R. (2007). The neural basis of the interaction between theory of mind and moral judgment. PNAS Proceedings of the National Academy of Sciences of the United States of America, 104, 8235– 8240. http://dx.doi.org/10.1073/pnas.0701408104
| ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 574 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 255 |