تعداد نشریات | 43 |
تعداد شمارهها | 1,647 |
تعداد مقالات | 13,387 |
تعداد مشاهده مقاله | 30,129,863 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 12,066,239 |
ستیز و سازش أهلالبُیُوتات و بزرگان با پادشاه در دورة ساسانیان (از خیزش ساسانیان تا پادشاهی قباد یکم) | ||
پژوهش های تاریخی | ||
مقاله 12، دوره 10، شماره 1 - شماره پیاپی 37، فروردین 1397، صفحه 203-227 اصل مقاله (640.5 K) | ||
نوع مقاله: مقاله پژوهشی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22108/jhr.2017.103407.1109 | ||
نویسنده | ||
شهرام جلیلیان* | ||
دانشیار تاریخ، دانشکده ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه شهید چمران اهواز، اهواز، ایران | ||
چکیده | ||
در دورة ساسانیان چندین خاندان کوچک و بزرگ در گسترة ایران پراکنده بودند که ازآنهمه، هفت خاندان کارن، سورن، اسپاهبذ، مهران، اسپندیاذ، زیک و خود دودة ساسانی نژادهتر و نیرومندتر از دیگران بودند. هموندان خاندانهای هفتگانه نژادهترین ایرانیان شناخته میشدند و رؤساء این خاندانها در دستگاه پادشاهی ساسانیان بسیار نیرومند بودند. پیوند این خاندانها با پادشاه ساسانی آمیزهای از ستیزها و سازشها بود. در دورة نیرومندی دستگاه پادشاهی، بزرگان ایرانی و رؤساء خاندانهای بزرگ، فرمانبردار پادشاه بودند و اگر پادشاه ناتوان بود، بزرگان و رؤساء خاندانهای بزرگ فرمانروایان راستینِ ایران بودند. باوجوداین، در درازای تاریخ ساسانیان، ایرانیان باور داشتند که پادشاه ایران تنها باید هموَندی از تخمة ساسانیان باشد؛ ازاینرو، دیگر خاندانهای ایرانی با همۀ نیرومندی خود و ناتوانی گاهبهگاه دستگاه پادشاهی ساسانیان و جنگها و آشفتگیهای خانگی، دستکم تا چند دهة پایانی تاریخ ساسانیان، این انگاره را نادیده نگرفتند و خواستار ستاندن پادشاهی از چنگ ساسانیان نشدند. پرسش اصلی ما این است که از خیزش ساسانیان تا آغاز فرمانروایی قبادیکم (488تا531م)، أهلالبُیُوتات یا خاندانهای هفتگانة ایرانی و بزرگان چگونه پیوندی با پادشاه داشتهاند؟ این جستار نشان خواهد داد که پیوند بزرگان و خاندانهای ایرانی با پادشاه آمیزهای از ستیزها و سازشها بوده است. در دورة پادشاهان نیرومند و جنگاور، خاندانهای بزرگ ایرانی فرمانبردار پادشاه میشدند و اگر پادشاه ناتوان بود، بزرگان و رؤساء خاندانهای بزرگ فرمانروایان راستینِ ایران بودند. | ||
کلیدواژهها | ||
ساسانیان؛ أهلالبُیُوتات؛ خاندانهای ایرانی؛ بزرگان و اشراف؛ ستیز و سازش | ||
اصل مقاله | ||
مقدمه گزارشهای تاریخی دربارة تاریخ تحولات سیاسی ایران در دورة ساسانیان نشان میدهند که در تاریخِ دیرپای شاهنشاهی ساسانیان، پیوند پادشاه و خاندانهای بزرگ همواره آمیختهای از ستیزها و سازشها بوده است. خاندان شاهی همواره میکوشید تا در چارچوب سنّتهای ویژهای، تداوم و ثبات حقّ پادشاهی هموندان تخمة ساسانی را به همگان نشان دهد. هموندان خاندانهای نژادة هفتگانه، بزرگان و اشراف و موبدان زردشتی نیز بهطورکلی حق فرمانروایی ساسانیان را پذیرفته بودند. بااینهمه، رؤساء خاندانهای بزرگ درنهایت فرمانبرداری خود از پادشاه، همواره میکوشیدند هوّیت خاندانی خود را نگهدارند و در این راه، حتی با پادشاه به نبرد دست میگشودند. باوجود پژوهشهای بسیار دربارة تاریخ و فرهنگ و جامعة ایرانی در دورة ساسانیان، به مسئلة پیوند ساسانیان با خاندانهای بزرگ ایرانی یا ستیز و سازشهای پادشاه و خاندانها در دورة ساسانیان چندان توجه نشده است. پژوهندگان تاریخ ساسانیان تنها هنگام گزارش تاریخ سیاسی ساسانیان آگاهیهایی کلی دربارة خاندانهای بزرگ ایرانی و جایگاه آنها در رخدادهای دورة ساسانیان به دست میدهند. گذشته از آرتور کریستنسن (A. Christensen)، دیگر پژوهندگان غربی همچون رمان گیرشمن (R. Ghirshman)، ریچارد نلسون فرای (R. N. Frye)، کلاوس شیپمان (K. Schippmann)، ولادیمیر لوکونین (V. Lukonin)، گذشته از اینها، میترا مهرآبادی در فصلی از کتاب خود، به نامِ «خاندانهای حکومتگر ایران باستان»، خاندانهای هفتگانة ایرانی را در دورة پارتیان و ساسانیان بررسی کرده است و کوشیده است تا رد پای هموندان شناختهشدة این خاندانها را در تاریخ پارتیان و ساسانیان نشان دهد. پروانه پورشریعتی نیز در پژوهشی بسیار ارزشمند و تازه دربارة سقوط ساسانیان، جایگاه خاندانهای هفتگانة ایرانی در دورة ساسانیان و بهویژه تأثیر کشاکشهای خاندانهای پارتی با ساسانیان را در نابودی شاهنشاهی آنها واکاوی کرده است. اندکبودن آگاهیهای کنونی دربارة جایگاه خاندانهای ایرانی در دورة ساسانیان، گواه آن است که باید بیشازپیش به این مسئله توجه کرد؛ ازاینرو، بایسته خواهد بود در پژوهشهایی جداگانه و با مطالعة تحولات تاریخی ساسانیان، ستیزها و سازشهای خاندانهای بزرگ ایرانی با پادشاه در دورة ساسانیان بررسی شود. آرزوی اردشیر بابکان (224تا240م)، بنیانگذار شاهنشاهی ساسانیان، نابودکردن «کَذَگْ خُوَتایان»(در زبان عربی: ملوکالطوایف) یا پادشاهان محلی و یکپارچهکردن ایران همانند روزگار پیش از اسکندر بود. رومیها گزارش میدهند که از دیدگاه اردشیر بابکان، همۀ سرزمینهایی که این سوی دریای اژه و روبهروی اروپا و دریای مرمره گسترده بودند، سرزمینهای ایرانی و مردهریگ نیاکان او بودند. از نظر نخستین پادشاه ساسانی، چون پیش از اسکندر و از روزگار کوروش همۀ این سرزمینها تا مرز ایونیه و کاریه از آن ساتراپهای ایرانی بود، پس روم باید همۀ آنها را به ایرانیان واگذارد (نک: وینتر، 1386: 43تا45؛ شاپورشهبازی، 1381: 34). از چشم ایرانیان، اسکندر نابودکنندۀ آتشکدهها، سوزانندۀ کتاب مقدّس اوستا، کُشندۀ مغان و هیربدان و دستوران ایرانی و البته نابودکنندۀ یکپارچگی ایران و شهریاری ایرانیان و کشندۀ دارای دارایان (داریوشسوم) و بهوجودآورندۀ پدیدۀ شوم کَذَگْ خُوَتائیه یا ملوکالطوایفی در ایران بود (نک: کارنامۀ اردشیر بابکان، 1378: 3تا5؛ ارداویرافنامه، 1382: 41تا43؛ فرنبغدادگی، 1380: 140؛ نامة تنسر به گشنسپ، 1354: 45تا49؛ دینوری، 1371: 64؛ طبری، 1352: 2/493و494؛ اصفهانی، 1346: 39تا41؛ گردیزی، 1347: 17). پس از یورش اسکندر رومی به ایران و مرگ دارای دارایان، «ایرانشهر دو سد و چهل کدخدا بود» و اکنون اردشیر میخواست «گیهان باز اندر یکخدایی آورد» (کارنامة اردشیر بابکان، 1378: 3، 27). طبری هم گزارش میدهد که «اردشیر میخواست کین پسرعمّ خود، دارا پسر دارا پسر بهمن پسر اسفندیار، را بازستاند که با اسکندر جنگیده بود و به دست دو حاجب خود کشته شده بود. او میگفت که میخواهد پادشاهی را به خداوندانش بازگرداند و همچون روزگار نیاکان گذشتۀ خود و دورۀ پیش از ملوکالطوایف، به فرمان یک سالار و پادشاه درآورد» (طبری، 1352: 2/580). در تاریخ بلعمی، دشمنی اردشیر با اسکندر و کینۀ او از ملوکالطوایف که همچون نتیجۀ توطئۀ اسکندر برای نابودی ایران شناخته میشدند، آشکارتر بازگو میشود: «اردشیر چنان دعوی کرد که اسکندر بیامد و دارابندارا را بکشت و مُلک از دست فرزندان وی بیرون کرد، به قهر و ناسزا؛ و دارا پسر عمّ اردشیر بود، ...اردشیر گفت: من خون دارا را طلب کنم و این مُلک را باز به جای خویش برم و دست ملوکالطوایف کوتاه کنم... و ستم اسکندر از مُلک بردارم» (بلعمی، 1385: 610). اردشیر بابکان با یکایک این ملوکالطوایف (پادشاهان محلّی ایران) در پارس، کرمان، اصفهان، خوزستان و جنوب میانرودان جنگید (نک:Widengren, 1971: 711-782; Wiesehöfer, 1986: 371-376) و آنگاه آمادة نبرد با اردوانچهارم (213تا224م)، پادشاه پارتیان، شد. پارسیان و پارتیان در روز سیاُم مهر/ بیستوهشتم آوریل224م، در دشت هرمزدگان با یکدیگر جنگیدند و با مرگ اردوانچهارم در این جنگ، هماورد جنگجوی او خود را «شاهنشاه» خواند (طبری، 1352: 2/583و584؛ بلعمی، 1385: 615و616. برای تاریخگذاری نبرد، نک: نولدکه، 1378: 433؛ تقیزاده، 1381: 178؛ دربارة موقعیت جغرافیایی دشت هرمزدگان، نک: جلیلیان، 1394و1395: 27تا68). پیروزی اردشیر و سپاهیان او در نبرد هرمزدگان بسیار مهم بود؛ اما پایان تاریخ پارتیان نبود. اردشیر هنوز راه بسیار دشواری در پیش داشت؛ چون بخشهای بسیاری از گسترۀ فرمانروایی پارتیان همچون میانرودان، آذربایجان، ارمنستان و سرزمینهای بسیاری در شرق همچنان در دست پارتیان بود. سپاهیان اردشیر پس از پیروزی در هرمزدگان، به همدان تاختند و سپس در سرزمین ماد و آذربایجان و ارمنستان با دشمنان خود جنگیدند و آنگاه به میانرودان شمالی وارد شدند و در سپتامبر226م دروازههای تیسفون، تختگاه کهنسال پارتیان را گشودند (نک: طبری، 1352: 2/583تا585؛ بلعمی، 1385: 615و616؛ Widengren, 1971: 711-782; Wiesehöfer, 1986: 371-376). این پایانِ تاریخِ پارتیان بود و اکنون اردشیر بابکان خود را «شاهنشاه ایران» میخواند. باوجود مرگ اردوانچهارم و گشودهشدن دروازههای تختگاه اشکانیان، بزرگان و هموندان خاندانهای نژادة پارتی و پادشاهان محلی هنوز آمادة جنگ با پادشاه جنگجوی پارسیان بودند. بااینکه خاندانهای پارتی سورن و اسپاهبذ به اردشیر بابکان پیوستند، هنوز پارهای دیگر از خاندانها همچون خاندان بزرگ کارن به پارتیان وفادار بودند و بهویژه کارنیها با اردشیر سخت جنگیدند (Moses Khorenats‛i, 1978: 218-219). نبردهای اردشیر با این خاندانها و پادشاهان محلی نیز بسیار سخت و خونین بود (نک: کارنامۀ اردشیر بابکان، 1378: 111تا113؛ نامة تنسر به گشنسب، 1354: 61تا64). اگر این گفتار کارنامۀ اردشیر بابکان که یادآور میشود هنگامیکه هرمزدیکم (270م)، نوة اردشیر بابکان، «به خداوندی رسید، همگی ایرانشهر باز به یک خدایی توانست آوردن و سرخدایان (ملوکالطوایف) کُستهکُسته را هرمزد به فرمانبرداری آورد و... ایرانشهر، او پیرایشیتر و چابکتر و نامیتر کرد» (کارنامۀ اردشیر بابکان، 1378: 135تا137) پذیرفتنی باشد، باید بگوییم که سالها پس از اردشیر بابکان، خاندانهای پارتی هنوز گهگاه با ساسانیان رویارو میشدهاند. آراستن دوبارة ایرانشهر به یک خدایی به این معنی بود که خاندانهای بزرگ باید فرمانبردار پادشاه ساسانی باشند و این البته همیشه بدون جنگوخونریزی رخ نمیداد. اردشیر به آرزوی خود رسید و منابع عربی و فارسی، اردشیر را برای کارها و کوششهایی که در راه یکپارچهکردن ایران و همداستانی دینی ایرانیان انجام داده است، «الجامع» (همدستکننده) نامیدهاند (نک: گردیزی، 1347: 21؛ مقدسی، 1349: 3/134و135). ازاینرو، فرمانروایی اردشیر را «ملکالاجتماع» (شهریاری همدستان) خواندهاند (مسعودی، 1365: 93؛ مسعودی، 1960: 87). ساختار پادشاهی ساسانیان در دهههای آغازین، با دستگاه پادشاهی و دربار پارتیان بسیار همانند بود (نک: فرای، 1377: 338و339). در این دوره، هنوز بسیاری از ساختارها و نهادهای پارتیان وجود داشتند و پادشاهی ساسانی اتحادیهای از پادشاهان محلی کوچک بود که از راههای گوناگون با پادشاه بزرگ تیسفون پیوند داشتند؛ اما با گرایش فزایندة ساسانیان بهسوی نیرومندکردن دستگاه پادشاهی، اندکاندک استقلال پادشاهیهای محلی در ایران رنگ باخت (لوکونین، 1377: 127و128). در سنگنوشتة کعبة زردشت شاپوریکم (240تا270م)، در فهرست آنهایی که در دورة اردشیر بابکان و شاپور زندگی میکردهاند، نام هموندان خاندانهای بزرگ پارتی همچون وراز، سورن، کارن، مهران، اندیگان و اسپاهبذ دیده میشود (هنینگ، 1384: 299و300؛ فرای، 1377: 337و338؛ فرای، 1383: 473و474). ازاینرو، باید انگاشت که خاندانهای بزرگ پارتی با نبرد یا به دلخواه خویش، فرمانبردار ساسانیان شده بودند.
خاندانهای هفتگانه در چشمانداز تاریخ ساسانیان پارهای از سنگنوشتههای بازمانده از ساسانیان که در سدههای سوم و چهارم میلادی نوشته شدهاند، آگاهیهایی دربارة چند گروه از بزرگان و نژادگان ایرانی به دست میدهند. شاپور یکم در سنگنوشتة خود در حاجیآباد گزارش داده است که چگونه پیش چشم «شهریاران و ویسپوهران و بزرگان و آزادان» تیر افکنده است (عریان، 1382: 34؛ اکبرزاده، 1381: 25تا27؛ MacKenzie, 1978: 499-511). در سنگنوشتة نرسه (293تا302م) در پایکُلی، شمال قصرشیرین و جنوب سلیمانیه، گاه از «کدخُدایان» نیز همراه این چهار گروه یاد شده است (Humbach and Skjærvø, 1978-1983, III/1: 33-74). همچنین در کارنامة اردشیر بابکان، هنگامیکه از یک شکار شاهانة اردشیر یاد میشود، «سپاهبدان و بزرگان و آزادگان و واسپوهرگان» همراه او هستند (کارنامة اردشیر بابکان، 1378: 103). گویا این ردهبندی نژادگان ایرانی در دورة ساسانیان، پیش از آن در دورة پارتیان هم وجود داشته است (لوکونین، 1377: 94). اینکه چه کسانی در این گروهها جای میگرفتهاند و خویشکاری ویژة یکایک این ردهها چه بوده است، هنوز چندان روشن نیست؛ اما در گزارشهای تاریخی دربارة تاریخ ساسانیان، همواره از ستیزها و سازشهای هموندان این چهار گروه با پادشاه یاد شده است. در دورة ساسانیان، شاهزادگان تخمة شاهی که فرمانروایی جایی از ایرانشهر پهناور را داشتند و شاهان محلی کوچکی که فرمانبردار شاهنشاه شده بودند و او فرمانروایی آنها را پذیرفته بود، در ردة «شهریاران» (شهرداران) جای میگرفتند. این شهریاران را «شاه» نیز میگفتند و ازاینرو، شاه بزرگ ایران را «شاهنشاه» (شاهشاهان) میخواندند (کریستنسن، 1374: 154؛ بسنجید با: لوکونین، 1377: 94تا96). این شهریاران یا شهرداران، باید چندی یکبار به دربار شاه بزرگ یا شاهنشاه میآمدند تا وفاداری و فرمانبرداری خود را نشان دهند (کریستنسن، 1374: 154)؛ اما سیاست پادشاه این نبود که این فرمانرواییها را برای همیشه و موروثی به این شهریاران واگذارد (نامة تنسر به گشنسپ، 1354: 54؛ کریستنسن، 1374: 156). بهگزارش سنگنوشتة کعبة زردشت، چندین هموند تخمة ساسانیان فرمانروای استانها و شهرهای ایران بودهاند و لقب شاه داشتهاند؛ چنانکه چهار پسر شاپوریکم هر کدام پادشاه یک شهر یا استان از شاهنشاهی ساسانی بودهاند: بهرام شاهِ گیلان، شاپور شاهِ میشان، هرمزد شاهِ ارمنستان و نرسه شاهِ هند، سیستان و تورستان تا کنارة دریا (عریان، 1382: 72و73؛ شاپورشهبازی، 1389: 312). کریستنسن میگوید در دورة ساسانیان، «صاحبمنصبان بزرگ دولت و عالیترین نمایندگان ادارات یا وزرگفرمذار، موبدانموبد، ایرانسپاهبد، ایراندبیربد، و واستریوشانبد و حُکّام ایالات، ساتراپها یا مرزبانان در ردة بزرگان» (به فارسی میانه: وُزُرگان) جای داشتهاند (کریستنسن، 1374: 167و168، 200). باوجوداین، لوکونین واژة «وُزُرگان» (بزرگان) را اشارهای به هموندان خاندانهای هفتگانه و بیش از بیست خاندان نژادة دیگری میداند که در سنگنوشتة کعبة زردشت شاپوریکم از آنها یاد شده است و نیز «شهربانان شهرهای شاهی» و «کارگزاران دولتی» (به فارسی میانه: کارداران) را در ردة «بزرگان» میگنجاند (لوکونین، 1377: 94تا96). در منابع تاریخی عربی و فارسی، واژة «العُظَّماء» را برای اشاره به این رده از نژادگان ایرانی به کار بردهاند؛ اما گهگاه «العُظَّماء» به همة نژادگان ایرانی نیز اشاره میکند (نک: طبری، 1352: 2/784؛ طبری، 1961: 2/232تا235؛ دینوری، 1371: 74؛ دینوری، 1960: 47؛ بسنجید با: Tafazzoli, 1990: 427). اینکه «آزادان» چه کسانی بودهاند، چندان شناختهشده نیست. از دیدگاه کریستنسن، آزادان نامی بوده است که آریاییان در برابر بومیهای ایران برای خود برگزیدهاند و در دورة ساسانیان، گروهی از خانوادههای آریایی که هنوز نژاده بودهاند در ردة «ویسپوهران» درآمدهاند و گروه دیگری که در گسترة ایرانشهر پراکنده بودهاند و کارگزاران فرودستِ شاهنشاهی از آنها برگزیده میشدهاند، خود را آزادان میخواندهاند (کریستنسن، 1374: 168؛ Tafazzoli, 1990: 427). گویا واژة «الأشْراف» در منابع عربی که بیشتر همراه با «العُظَّماء» میآید، به آزادان و همراهی آنها با بزرگان اشاره میکند (نک: طبری، 1961: 2/54، 64، 81، 90، 101، 175؛ دینوری، 1960: 56، 84، 137؛ یعقوبی، 1419: 1/162). واژة «ویسپوهران» که در سنگنوشتههای ساسانی با اندیشهنگار آرامی BRBITʼ نوشته شده است، از واژة اوستایی viso purøa (پسر قبیله، پسر طایفه) سرچشمه گرفته است (کریستنسن، 1374: 152 پانوشت1؛ Shapur Shahbazi, 1993: 430-431). بهعقیدة کریستنسن، «ویسپوهران» به هموندان خاندانهای بزرگ و نژادة ایرانی در دورة ساسانیان اشاره میکند که از آنان، هفت خاندان گزیدهتر بودهاند: خاندانهای کارن، سورن، اسپهبد، مهران، اسپندیاد، زیک و خاندان شاهی ساسانی. از این خاندانهای هفتگانه، دستکم هموندان خاندانهای کارن، سورن و اسپهبد خود را به اشکانیان پیوند دادهاند و در دورة ساسانیان نیز به نشانة اینکه از تخمة اشکانیاناند، واژه پَهلَوْ (پهلوی، پارتی) را به نام خاندانی خود میافزودهاند: کارن پَهلَوْ، سورن پَهلَوْ، اسپاهبد پَهلَوْ. در دورة ساسانیان، خودِ تخمة ساسانی نخستین خاندان از این خاندانهای هفتگانه بود (کریستنسن، 1374: 157تا159). در منابع تاریخی دورة اسلامی، از ویسپوهران یا هموندان خاندانهای بزرگ با واژگانی همچون «اصحاب بیوتات» (نامة تنسر به گشنسب، 1354: 64و65)، «اهلالبُیُوتات» (نک: طبری، 1961: 2/62، 71تا77؛ دینوری، 1960: 64، 71)، «اهل بُیوتات قدیمه» و «ارباب خاندانهای قدیم» (تجاربُالاُمَم فی اَخبار ملوکالعَرب و العَجَم، 1373: 188، 228) یاد شده است. بهگفتة طبری، این گشتاسپ پادشاه کیانیان بود که پایگاه هفت تن از بزرگان ایرانی را برکشید و با واگذاردن فرمانروایی هفت سرزمین از ایران به آنها، خاندانهای هفتگانة ایرانی را بنیاد نهاد (طبری، 1352: 2/477). باورداشتن به این اندازه کهنگی خاندانهای هفتگانة بزرگ، خود گواه نیرومندی و پایگاه برتر آنها در چشم ایرانیان بود و برای قانونیبودن حق آنها برای همبازی در دستگاه شهریاری ایرانیان بنیادی بود. خاندانهای دورة اشکانیان و ساسانیان البته بازماندگان خاندانهای هفتگانة دورة هخامنشیان نبودهاند و در این دو برهه از تاریخ ایران، دستکم یکی از این خاندانهای هفتگانه، خود خاندان شاهی بوده است (نولدکه، 1378: 464و465). در دورة اشکانیان و ساسانیان، تعداد خاندانهای ایرانی همیشه هفت خاندان نبود و آگاهی داریم که در ستیزها و نبردهای خاندانها با یکدیگر یا در رویارویی آنها با خاندان شاهی و جنگهای خانگی در ایران، هم نیرومندی خاندانها کموزیاد میشد و هم گهگاه کارنامة زندگی سیاسی و جنگی یک یا چند خاندان برای همیشه پایان میگرفت. در دورة ساسانیان، هموندان خاندانهای هفتگانه را نژادهترین مردم ایران میشناختند (طبری، 1352: 2/478). از این خاندانها، آنهایی که در جایی از ایران فرمانروا بودند، پادشاه نامیده میشدند؛ اما تاج آنها از تاج خود شاهنشاه ایران کوچکتر بود (طبری، 1380: 3/254). خاستگاه و بوم خاندان سورن در سیستان، خاندان کارن در نهاوند، خاندان اسپندیاذ در ری، خاندان اسپاهبذ در دهستان گرگان، خاندان مهران در ری و خاندان زیک در آذربایجان بود (کریستنسن، 1374: 159و160). باوجوداین، زمینها و املاک این خاندانها در گسترة ایران، بهویژه در سه سرزمین ماد و خراسان و پارس، پراکنده بود (کریستنسن، 1374: 160و161). از این خاندانهای هفتگانه، دستکم هموندان خاندانهای کارن و سورن و اسپهبد خود را از تخمة اشکانیان میدیدند و حتی در دورة ساسانیان، واژه پَهلَوْ (پهلوی، پارتی) را به نام خاندانی خود میافزودند. خاندان شاهی ساسانی خود نخستین خاندان از این خاندانهای هفتگانه بود. نام هموندان این خاندانها در کتابها و دیوانها نوشته شده بود و سخت میکوشیدند که زمینها و خواستة آنها به دست دیگران نیفتد (نامة تنسر به گشنسب، 1354: 64و65). قوانین پادشاهی نیز نگاهبان و پشتیبان پاکی خون خاندانها و خواستههای آنها بود (کریستنسن، 1374: 426). در دورة ساسانیان، پارهای از مناصب و پایگاهها بهطور موروثی به رؤساء یا بزرگان این خاندانها داده میشد (کریستنسن، 1374: 157تا159، 162تا166). تئوفیلاکتوس سیموکاتا (Theophylac Simocatta)، تاریخنویس بیزانسی سدة هفتم میلادی گزارش میدهد که هفت خاندان نژادة ایرانی، مناصب ویژهای را موروثی در دست داشتهاند؛ چنانکه خاندانی به نام ارتبیدس، دارای امتیاز شاهی و مسئول نهادن تاج بر سر شاهنشاه بوده است. خاندانی دیگر رسیدگی به کارهای نظامی را در دست داشته است. خاندانی دیگر مسئول رسیدگی به کارهای کشوری بوده است. خاندانی دیگر رسیدگی به کارهای قضاوت و دادرسی را در دست داشته است. خاندان دیگر فرماندة سوارهنظام بوده است. خاندانی دیگر مسئول گرفتن مالیات و نگهداری از خزانة پادشاهی بوده است و خاندان هفتم نگهبانی خزانة جنگافزار سپاهیان را بهعهده داشته است (Theophyact Simocattaan, 1986: 136). اینکه هریک از این مناصب، ویژة کدام خاندان از خاندانهای هفتگانه بوده است، شناخته شده نیست (کریستنسن، 1374: 162تا166).
پادشاه و اهل بُیُوتات؛ ستیزها و سازشها در درازای تاریخ ساسانیان، پیوند خاندانها با پادشاه آمیزهای از ستیزها و سازشها بود. ازسویی، ایرانیان همگی باور داشتند که پادشاه ایران تنها باید هموَندی از تخمۀ ساسانیان باشد و هموَندان خاندانهای بزرگ ایرانی، با همۀ نیرومندی خود و گسیختگیهای گاهبهگاه دستگاه پادشاهی ساسانیان و جنگها و آشفتگیهای خانگی، دستکم تا چند دهة پایانی تاریخ ساسانیان خواستار ستاندن تاجوتخت پادشاهی از چنگ ساسانیان نشدند؛ ازسویدیگر، هموندان بزرگ این خاندانها همیشه آماده بودند تا برای نگهداشتن پایگاه سیاسی و اقتصادی یا هویت خاندانی خود، با پادشاه به ستیزه برخیزند. چنانکه پیشتر آمد، در دورة اردشیر بابکان و شاپوریکم، پادشاهان محلی ایران و خاندانهای بزرگ پارتی، بیشتر به زور شمشیر فرمانبردار ساسانیان شدند و پس از فروخوابیدن آتش جنگها، سازش با فرمانروایان تازة ایرانشهر را خردمندانهتر دیدند. باوجوداین، در دورة جانشینان شاپوریکم که گهگاه بازیچة دست بزرگان خاندانها بودند، اندکاندک ستیزهها آغاز شد. در تاجگذاری بهرامدوم (274تا293م)، «العُظَّماء» (بزرگان)، او را همچون پدرانش ستودند و پادشاهی او را شادباش گفتند و بهرام نیز با گفتههای نیک به آنها نوید پادشاهی نیکو داد (طبری، 1352: 2/596؛ طبری، 1961: 2/54؛ همچنین نک: فردوسی، 1393: 6/269تا271). پارهای منابع میگویند که بهرامدوم در آغاز، پادشاهی خوشگذران، خودستا، درشتخو و سنگدل بود و به کار پادشاهی نمیاندیشید و مردم را آزرده بود تا اینکه آنها دربارۀ رفتار پادشاه با موبدِ بزرگی سخن گفتند. به پیشنهاد موبد، روز دیگر همۀ کارگزاران از رفتن به بارگاه بهرام خودداری ورزیدند و او که بسیار ترسیده بود، علت را از موبد جویا شد. موبد پاسخ داد که مردم از کردههای پادشاه آزردهاند و اگر او میخواهد فرمانروا باشد باید همچون نیاکان خود، دادگرانه و نیک فرمانروایی کند. با گفتههای موبد، اندیشۀ بهرام دگرگون شد و شیوۀ پادشاهی نیک پدران و نیاکان خود را در پیش گرفت (مسعودی، 1382: 1/246تا248؛ مقدسی، 1349: 3/136و137؛ ثعالبیمرغنی، 1372: 292و293). در گزارشی تاریخی، این مردم آزرده «ارکان دولت و اصحاب مملکت» خوانده شدهاند (تجاربُالاُمَم فی اَخبار ملوکالعَرب و العَجَم، 1373: 200و201). این داستان شاید تنها افسانهای باشد؛ اما نشان میدهد که اگر بزرگان و رؤساء خاندانهای بزرگ از پادشاه آزرده میشدند، چگونه در برابر او همداستان میشدند و او یا ناگزیر شیوۀ شهریاری خود را تغییر میداد و همچنان پادشاه میماند یا میکوشید آنها را فرو گیرد که البته این برای همۀ پادشاهان نیک فرجام نبود. بهگزارش طبری، در آیین تاجگذاری بهرامسوم (293م) «العُظَّماء» (بزرگان)، و بهگفتۀ ثعالبی «عُظَّماء اهلالمملکه» (بزرگان کشور)، برای او کامیابی و زندگانی دراز آرزو کردند و او هم به آنان پاسخی نیک داد (طبری، 1352: 2/597؛ طبری، 1961: 2/54؛ ثعالبیمرغنی، 1372: 295؛ ثعالبیمرغنی، 1963: 507و508). همة پادشاهی کوتاه بهرامسوم در جنگ با شاهزاده نرسه، پادشاه ارمنستان و تنها پسر بازماندۀ شاپوریکم، سپری شد؛ اما در منابع اسلامی که در گزارش تاریخ ساسانیان از خداینامه سود جستهاند، این ستیزها که بیگمان برای دستگاه پادشاهی ساسانیان خوشایند نبود، بازتاب نیافته است. سنگنوشتۀ نرسه در پایکُلی، گزارش مفصلی دربارۀ پیکار بهرامسوم و نرسه و هوادران آنها که بزرگان و هموندان خاندانها بودند، به دست میدهد. از این سنگنوشته آگاه میشویم که با مرگ بهرامدوم وهونام، پسر تتروس یکی از بزرگان دربار او، با خودکامگی و بدون هماندیشی با «شاهزادگان، بزرگان، آزادان و پارسیان و پارتیان»، شاهزاده «بهرام سگانشاه»، پسر و ولیعهد بهرامدوم، را همچون بازیچهای به تخت نشانده است. وهونام، همدست «اهریمن و دیوان» خوانده شد و جنگی خانگی در شاهنشاهی ساسانیان آغاز شد. نرسه، تنها پسر بازماندة شاپوریکم که در آن هنگام پادشاه ارمنستان بود، با بهرام سگانشاه و هواداران او جنگید و تاجوتخت فرمانروایی ایرانشهر را به چنگ آورد. در این ستیزهجویی شاهزادگان تخمة ساسان، چهرههایی همچون «شاپور ارگبذ، نرسة ویسپوهر پسر ساسان، پاپک بیدَخش (فرماندار)، اردشیر هزاربَد، رخش از خاندان سپاهبد، اردشیر از خاندان سورن، هرمزد از خاندان وراز، ورهانداد (؟) اندیگان خُودای (هندیجان، هندیان در شمال خلیجفارس) و دیگر شاهزادگان و بزرگان و کدخدایان و آزادان و پارسیان و پارتیان که در بندگی، بزرگترین و بهترین و نژادهترین» بودند، با فرستادن پیکهایی بهسوی نرسه، فرمانبرداری خود را نشان دادند. آنها از نرسه خواستند که از ارمنستان بهسوی تختگاه آید و تاجوتخت نیاکان خود را از دشمنان ایزدان و مردم ایرانشهر پس گیرد. چنین هم شد و نرسه به خواست «اهورامزدا و همة ایزدان و بانو آناهیتا» و کمک جنگیِ پشتیبانان خود پس از چند زدوخورد، هواداران و سپاهیان بهرام سگانشاه را پراکند تا خود برای نزدیک به یک دهه پادشاه ایرانشهر باشد (نک: Humbach and Skjærvø, 1978-1983, III/1: 33-74؛ جلیلیان، 1386: 25اتا45؛ نصراللهزاده، 1394: 279تا314). اشارة نرسه به همداستانی بزرگانی از پارسها و پارتها برای فرمانبرداری از او، نشانهای از درآمیختگی آنها در دربار ساسانیان است و آمیختگی مادها و پارسها در دورة هخامنشیان را به یاد میآورد (فرای، 1377: 347). دربارة وهونام پسر تتروس و تبار خاندانی او آگاهی چندانی نداریم؛ ولی شاید این انگاشت ممکن باشد که او با همداستانی خاندان خویش و پارهای نژادگان ایرانی، بهرام سگانشاه ولیعهد بهرامدوم را به تخت نشانده است، اما بزرگان دیگر خاندانهای پارتی و پارسی، با نرسه به سازش رسیده بودند و فرمانبردار او شده بودند. اینها در منابع عربی «الأشْراف و العُظَّماء» (آزادان و بزرگان)، یا «الأشْراف و الرؤوس و الاعیان» (آزادان و رؤساء و اعیان)، نامیده شدهاند که در آیین تاجگذاری نرسه، شهریاری او را شادباش گفته بودند و نرسه هم به آنان نوید دادگری و پادشاهی نیک داده بود (طبری، 1352: 2/597؛ طبری، 1961: 2/54؛ ثعالبیمرغنی، 1372: 296؛ ثعالبیمرغنی، 1963: 508و509). در سنگنگارهای از هرمزددوم (302تا309م) روی دیوارة کوه نقش رستم، پادشاه در نبردی سواره با نیزة بلند خود هماوردش را از اسب میافکند (نک: فونگال، 1378: 40و41؛ هینتس، 1385: 268و276؛ شاپورشهبازی، 1357: 122و123). روی کلاهخود هماورد هرمزد نشانی به چشم میآید که والتر هینتس (W. Hinz) آن را نشان خانوادگی پاپک، «بیدخش» (نایبالسلطنه) دورۀ بهرامدوم و نرسه، میداند. بهعقیدۀ هینتس، چنانکه در سنگنوشتۀ پایکُلی دیده میشود، در پایان دورۀ فرمانروایی بهرامدوم، پاپک فرماندار گرجستان شرقی که در سنگنگارههای بهرامدوم نزدیک به او دیده میشود و جامی سیمین پیداشده از آرمازی گرجستان هم چهرۀ پاپک و نام و نشان وی را به دست میدهد (نک: شاپورشهبازی، 1389: 362و363؛ Henning, 1961: 353-356)، بیدخش یا نایبالسلطنه ایران شده بود. پس از مرگ بهرامدوم، پاپک از نرسه هواداری کرد و حتی در پایکُلی نام او پیش از نام دیگر پشتیبانان نرسه آمده است. هینتس میگوید که پاپک در دورۀ نرسه چنان نیرومند شده بود که هرمزددوم دیگر وجود او را تاب نمیآورد و ازاینرو، پاپک را از پای درآورد (هینتس، 1385: 268تا273). لوکونین با اشاره به دشمنی و ستیزۀ نرسه با خاندان بزرگ کارن و دیگر دودمانها و چهرههای هوادار بهرامسوم، نشانۀ روی کلاهخود هماورد هرمزددوم را نشانة ویژة خاندان کارن میداند. او این هماورد تیرهبخت هرمزد را یکی از هموندان این خاندان بازشناخته است و میافزاید که کارنها در این جنگ نابود شدند و دیگر هیچ نشانهای از آنها در تاریخ ساسانیان دیده نمیشود (لوکونین، 1372: 198، 322). باوجوداین، چنین نبود که یکباره خاندان بزرگ کارن نیستونابود شود و نشانههایی از کارنیها در بسیاری از رخدادهای تاریخ ساسانیان دیده میشود که گواه پایندگی خاندانی و نیرومندی آنهاست (نک:Pourshariati, 2009 ؛ مهرآبادی، 1372: 186تا205)؛ اما اگر هماورد هرمزددوم در سنگنگارة او یکی از هموندان خاندان کارن بوده باشد، آنگاه از جنگی خانگی با خاندان کارن آگاه میشویم که در گزارشهای تاریخی بازتاب نیافته است. از اینکه چرا هرمزددوم با کارنیها جنگیده است و در این جنگ کدام خاندان یا خاندانهای دیگر پشتیبان پادشاه بودهاند، اطلاعی نداریم. با مرگ هرمزددوم و در پایان دورهای از کشاکشها و ستیزها، بزرگان و هموندان خاندانهای بزرگ با نادیدهگرفتن چند پسر هرمزد، کودک نوزاد او، یعنی شاپوردوم (309تا379م)، را پادشاه خواندند. بهگزارش دینوری، خود هرمزددوم از «عُظَّماء أهل فارس» (بزرگان ایرانی»، خواست که پس از مرگ او تاج شاهی را روی شکم زن آبستن وی گذارند و تا زادهشدن نوزاد، کس دیگری را پادشاه نخوانند. آنگاه اگر نوزاد پسر بود او را شاپور نام نهند و تاجوتخت پادشاهی را به او واگذارند و تا بالیدن او، یکی از بزرگان را برای پروراندن کودک و رسیدگی به کارهای پادشاهی برگزینند و اگر نوزاد دختر بود، یکی از مردان تخمة شاهی را به تخت شهریاری نشانند (دینوری، 1371: 74؛ دینوری، 1960: 47: همچنین نک: طبری، 1352: 2/598؛ بلعمی، 1385: 630، 639؛ تجاربُالاُمَم فی اَخبار ملوکالعَرب والعَجَم، 1373: 203). منابع غربی که آگاهیهای دیگری دربارة رخدادهای پس از مرگ هرمزددوم به دست میدهند، یادآور میشوند که هرمزددوم از شهبانوی خود دارای سه پسر بود به نامهای آذرنرسه و هرمزد و شاهزادۀ دیگری که نام او را نیاوردهاند. با مرگ هرمزددوم، آذرنرسه که بزرگترین پسر او بود، پادشاه شد؛ اما چون خشن و ستمگر بود، ایرانیان او را دوست نمیداشتند؛ ازاینرو، آذرنرسه را از تخت شهریاری پایین کشیدند (نولدکه، 1378: 83 پانوشت2؛ شاپورشهبازی، 1389: 363و364؛ Tafazoli, 1985: 477). هرمزد، دیگر پسر هرمزددوم، که در شکار بسیار چیرهدست بود و از داستانهای یونانی آگاهی داشت، خشم بزرگان را برانگیخته بود؛ بنابراین پس از مرگ هرمزددوم، بزرگان ایرانی برادر کوچکتر شاهزاده هرمزد را پادشاه خواندند و خود او را در بیرون شهر به زندان افکندند. هرمزد پس از سیزده سال به کمک زن و مادرش از زندان گریخت و به یاری پادشاه ارمنستان به دربار امپراتور کنستانتین (Constantine 306تا337م) پناهنده شد (Shapur Shahbazi, 2005a: 461-462). بزرگان دربار هرمزددوم، دیگر پسر این پادشاه را نیز کور کردند (نولدکه، 1378: 83 پانوشت2(. شاید ازاینرو که این شاهزادۀ گمنام نیز برای ستاندن شهریاری ایران کوشیده بود یا اینکه خود بزرگان ایرانی پیشتر با کورکردن این شاهزاده، او را از چنین خواب و خیالی در آینده بازداشتند. دورۀ فرمانروایی شاپوردوم یکی از دورههای درخشان تاریخ ساسانیان بود و بزرگان و خاندانهای نژاده بهراستی فرمانبردار او بودند. آنها در خود توانایی هیچگونه ستیزی را نمیدیدند که با پادشاه جنگاوری درآویزند که همة هماوردان شرقی و غربی خود را به زانو درآورده بود. شاپوردوم پس از هفت دهه فرمانروایی نیرومندانه در سال 379م درگذشت و برادرش اردشیردوم (379تا383م) جانشین او شد. اردشیر فرمانروایی سالخورده بود؛ اما نیرومندانه به ستیزه با بزرگان ایرانی دست گشود و در این کشاکش، پارهای از هماوردان خود را که در گزارشهای تاریخی «الاشْراف و العُظَّماء» (آزادان و بزرگان) (یعقوبی، 1366: 1/199؛ یعقوبی، 1419: 1/141)، «العُظماء و ذویالریاسه» (بزرگان و رؤساء) (طبری، 1352: 2/606؛ طبری، 1961: 2/62)، «الاعیان و الوجوه» (بزرگان و سران) (ثعالبیمرغنی، 1372: 308؛ ثعالبیمرغنی ، 1963: 532و533)، «همۀ عَلَم پارس» (گردیزی، 1347: 25) یا «مهتران پارس و موبدان عجم» (بلعمی، 1385: 640) خوانده شدهاند، نابود کرد. بیگمان بسیاری از این بزرگان ایرانی، هموندان خاندانهای بزرگ بودند و آتش کشاکش پادشاه و خاندانها که در دورة شاپوردوم فروخوابیده بود، با مرگ او دوباره شعلهور شد. در ستیزة پادشاه سالخورده با بزرگان، بازندة نبرد پادشاه بود. در تختگاه ایرانیان، تاجوتخت شهریاری را از اردشیردوم ستاندند و برادرزادهاش شاپورسوم (383تا388م) را پادشاه خواندند (یعقوبی، 1366: 1/199؛ طبری، 1352: 2/606؛ مسعودی، 1382: 1/255؛ ثعالبیمرغنی، 1372: 308؛ ابنبلخی، 1363: 73؛ همچنین نک: Shapur Shahbazi, 1986: 380-381). اگرچه این شاهگزینان که شهریاری شاپورسوم را در تاجگذاری او شادباش گفته بودند، «النّاس» و یا «الرعیّته» خوانده شدهاند (طبری، 1352: 2/607؛ طبری، 1961: 2/62؛ ثعالبیمرغنی، 1372: 309؛ ثعالبیمرغنی، 1963: 534)، امّا بیگمان آنها نژادگان و بزرگان خاندانها بودند که همداستان با همدیگر، گستاخانه اردشیردوّم را از تخت پایین کشیده بودند و اکنون شاپورسوم ناگزیر بود که رفتاری نیک و مهربانانه با این «الرعیّته» در پیش گیرد تا بتواند فرمانبرداری و دوستی آنها را به دست آورد (نک: طبری، 1352: 2/607؛ طبری، 1961: 2/62). باوجوداین، پس از چند سال «العُظَّماء و أهلالبُیُوتات» (بزرگان و خاندانهای بزرگ)، در شکارگاهی با بریدن رَسنهای خیمهگاه شاپورسوم او را کشتند (طبری، 1352: 2/607؛ طبری، 1961: 2/62) و این نشانة آشکاری بود از نیرومندی بزرگان و فرماندهان خاندانهای بزرگ در هماوردی با پادشاهان و اینکه آنها حتی برای کشتن پادشاه هم درنگ نخواهند کرد. شاید این کُشندگان پادشاه بودند که داستانی را پراکندند که مرگ پادشاه در شکارگاه بوده است؛ اما از آشفتن باد و افتادن خیمهگاه او (ثعالبیمرغنی، 1372: 309؛ فردوسی، 1393: 6/351؛ ابنبلخی، 1363: 73). ثعالبی در گزارشی دیگر که گویا در آن اشارهای به ستیز شاپور با خاندانهای بزرگ نهفته باشد، با یادکردِ آشفتن باد و افکندن خیمهگاه و مرگ شاپور، یادآور میشود که دیگرانی هم گفتهاند که چون اندیشۀ نیک شاپور دگرگون شده بود و میخواست در پادشاهی شیوهای دیگر در پیش گیرد، خداوند با فرستادن باد، «العامّه» (مردم)، را از گزند او رهایی بخشید (ثعالبیمرغنی، 1372: 309؛ ثعالبیمرغنی، 1963: 534و535). این «العامّه» بیگمان همان «العُظَّماء و أهلالبُیُوتات» در گزارش طبری هستند که با نگریستن نخستین نشانههای دگرگونی اندیشة پادشاه او را کشتند. بهرام چهارم (388تا399م)، جانشین شاپورسوم، با آگاهی از نیرومندی بزرگان شاهگزین، از آغاز فرمانروایی خود کوشید تا همدلی آنها را به دست آورد. در آیین تاجگذاری بهرام، «عُظَّماءالمملکته و روُسآء رعیّته» (بزرگان کشور و رؤسا مردم)، به دربار آمدند و پادشاهی او را شادباش گفتند و بهرام نیز بهنیکی سخنان آنها را پاسخ گفت (ثعالبیمرغنی، 1372: 310؛ ثعالبیمرغنی، 1963: 535و536). بهرامچهارم همانند پدرش در شکارگاه کشته شد (یعقوبی، 1366: 1/199؛ دینوری، 1371: 78؛ طبری، 1352: 2/697؛ بلعمی، 1385: 640؛ گردیزی، 1347: 26) و البته این شاهکشان نباید چندان ناشناخته بوده باشند؛ چراکه ثعالبی میگوید که پس از مرگ بهرامچهارم، به خونخواهی او بیستهزار تن را کشتند (ثعالبیمرغنی، 1372: 310) و اگر چنین باشد، باید بگوییم که بهرامچهارم نیز در ستیزه با خاندانهای ایرانی نابود شده است و آنگاه در جنگی خانگی، چنین کشتاری رخ داده است. منابع تاریخی دورۀ اسلامی که آگاهیهایی دربارۀ یزدگردیکم (399تا420م) به دست میدهند و البته بازتاب دیدگاهِ خداینامه، تاریخ ملی ایرانیان، بودهاند از او با واژگانی همچون فریبنده، درشت، خشن، بزهگر و مجرم سخن گفتهاند و یزدگرد چهرۀ پادشاهی ستمگر و بداندیش به خود گرفته است و همۀ کردهها و سیاستهای او زشت و نکوهیده خوانده شده است (نک: طبری، 1352: 2/613؛ بلعمی، 1385: 640تا642؛ اصفهانی، 1346: 11، 23، 52؛ مقدسی، 1349: 3/140و141؛ خوارزمی، 1347: 102؛ بیرونی، 1392: 147تا153؛ ثعالبیمرغنی، 1372: 311؛ فردوسی، 1393: 6/361تا411؛ ابنبلخی، 1363: 74؛ همچنین نک: جلیلیان، 1395: 19تا45). در این گزارشها از سختگیری، خونریزی و ستیزهگری یزدگرد با مغها، بزرگان و هموندان خاندانهای بزرگ یاد شده است که این خود آشکارا نگاه خشمآلود آنها را بهشیوۀ پادشاهی یزدگرد بازتاب میدهد. شکیبایی و بردباری دینی یزدگرد و کوششهای او برای لگامزدن به قدرت فزایندۀ موبدان و بزرگان و دوریجستن از سیاست پرخاشگرانه در برخورد با همسایۀ غربی و مسیحی شاهنشاهی ساسانیان، همهوهمه آتش خشم آنها را شعلهور کرده بود. اکنون شاید همۀ پژوهندگان همداستاناند که این بزرگان ایرانی و بهویژه موبدان زردشتی بودهاند که بهعلت بردباری و خوشرفتاری یزدگرد با مسیحیان و یهودیان او را گناهکار خواندهاند (نک: دوشنگیمن، 1377: 318؛ آسموسن، 1377: 385؛ بویس، 1381: 151؛ فرای، 1373: 242؛ شیپمان، 1384: 45؛ زرینکوب، 1373: 1/455). طبری گزارش گستردۀ خود را دربارۀ ستمگریها و خشونتهای یزدگرد به مرگ او پیوند میدهد و میگوید یزدگرد «الاشْراف و العُظَّماء» (آزادان و بزرگان)، را خوار کرد و با ستمگری، ناتوانان را کشت. او خون بسیار ریخت و مردم رفتاری مگر درشتخویی و ستمگری و خونریزی از او نمیدیدند. هنگامیکه آنها این همه ستمگری و خونریزی فزایندۀ یزدگرد را دیدند، گردهمآمدند و شکوه و گلایه به درگاه خداوند بُردند تا زودتر آنها را از بیدادگری شاه بزهگر برهاند. هنگامیکه یزدگرد در گرگان بود، روزی اسبی زیبا و خوشاندام به در کاخ وی آمد و همۀ مردم از دیدن او شگفتزده شدند. یزدگرد فرمان داد تا ستوربانان اسب را زین و لگام گذارند و پیش او آورند؛ بااینهمه کوشش آنان بیهوده بود و ناگزیر یزدگرد خود اسب را گرفت و زین و لگام نهاد. اسب در دست پادشاه آرام بود؛ اما چون خواست پاردُم اسب را بنهد، جفتهای به سینۀ شاه کوبید و او را کشت و خود به تاخت دور شد و پنهان شد. مردم مرگ یزدگرد را نشانۀ خواست و مهربانی خداوند در حقّ خود انگاشتند (طبری، 1352: 2/608و609؛ طبری، 1961: 2/64). در پارهای گزارشها که بهاحتمال شکل کهنتر این افسانه را بازتاب میدهند، آمده است که مردم گفتند آن اسب فرشتهای بود از فرشتگان خداوند که برای کشتن یزدگرد به پیکر اسب درآمده بود و خداوند او را فرستاده بود تا مردم را از ستمها و بیدادگریهای یزدگرد برهاند (نک: جاحظ، 1386: 217و218؛ بلعمی، 1385: 641و642؛ مقدسی، 1349: 3/140و141؛ گردیزی، 1347: 26و27؛ ابنبلخی، 1363: 74). بهعقیدة نولدکه بزرگان و موبدان زردشتی، فرمانروای بزهگر را کشتند و داستان آمدن اسب و مرگ یزدگرد از لگد این اسب را پراکندند (نولدکه، 1378: 109و110 پانوشت1؛ همچنین نک: کریستنسن، 1374: 72؛ Shapur Shahbazi, 2003: 355-362). نگرش خشمآلود تاریخنگاری ساسانیان دربارۀ یزدگردیکم و همداستانی بزرگان و دودمانهای نژادۀ ایرانی در نادیدهگرفتن پسران یزدگرد برای پادشاهی ایرانشهر، ممکن است نشانۀ دسیسهچینی پنهانی آنها در مرگ یزدگرد و درستی دیدگاه نولدکه باشد؛ اما اشارۀ چند منبع بیگانه به مرگ یزدگرد از نوعی بیماری (نک: موسیخورنی، 1380: 209؛ Procopios, 1954: 1/17-22) و نیز گزارش شاهنامه دربارة بیماری او و رفتن به چشمۀ سو در خراسان برای بهبودیافتن از بیماری (فردوسی، 1393: 6/385تا391)، نشان میدهند که شاید مرگ یزدگرد در نتیجۀ نوعی بیماری بوده است که در تاریخنگاری ساسانیان در چارچوب افسانهای و همچون یک پادافرۀ ایزدی و شایستۀ فرمانروایی بزهگر بازگو شده است تا همۀ مردم به چشم ببینند که مرگ شوم پادشاه ستیزهگر با خاندانهای بزرگ و موبدان به خواست خداوند چگونه بوده است (نک: جلیلیان، 1394: 13تا32). خاندانهای بزرگ گهگاه خود را شایستة گزینش پادشاهی تازه میدیدند. با مرگ یزدگردیکم، گروهی از «العُظَّماء و أهلالبُیُوتات» (بزرگان و خاندانهای بزرگ)، با اشاره به بدخویی و ستمگری یزدگرد همپیمان شدند که هیچکدام از پسران او را به تخت شاهی ننشانند. آنها همداستان بودند که از پسران یزدگرد تنها شاهزاده بهرام گور (420تا438م) مایۀ شهریاری دارد؛ اما چون او هیچگاه فرمانروای شهر یا استانی از ایرانشهر نبوده است تا شیوۀ فرمانروایی را بیاموزد و نیز به آیین ایرانیان پرورش نیافته است و فرهنگ و خوی عربی دارد، شایستۀ شهریاری ایران نخواهد بود. آنگاه «العُظَّماء و أهلالبُیوتات» همپیمان شدند و خسرو از تخمة اردشیر بابکان را پادشاه خواندند. شاهزاده بهرام پسر یزدگرد که در اندیشۀ چشمپوشیدن از تاجوتخت شهریاری نبود، آمادۀ جنگ با بزرگان ایرانی شد. او همراه با سپاهیان پادشاه عرب حیره، تا نزدیکیهای تختگاه پیش آمد و گفتوگوهایی با بزرگان و نژادگان ایرانی آغاز کرد. «عُظَّماءالفُرس و أهلالبُیُوتات» (بزرگان ایرانی و خاندانهای بزرگ)، با بازگویی همۀ زشتیها و درشتخوییهای یزدگرد یادآور شدند که چون از کردههای پادشاه به تنگ آمده بودند، همپیمان شدند تا از تخمۀ یزدگرد کسی را پادشاه ایران نخوانند. بهرام در همدردی با آنان و با اشاره به ناخشنودی همیشگی خود از ستمگریهای پدرش مژده داد که در پادشاهی خود همۀ زشتیها و کژیهای پادشاهی پدر را نیک کند و خداوند و فرشتگان و موبدان موبد را گواه گرفت که اگر در پایان یک سال فرمانروایی خود، در انجام این نویدها ناتوان بوده باشد، تاجوتخت شهریاری را به دیگری واگذارد. شاهزاده بهرام حتی پیشنهاد کرد که بزرگان ایرانی تاج شهریاری را بین دو شیر درنده گذارند تا از خسرو و بهرام هرکدام موفق شد تاج را به چنگ آورد، پاشاه شود (طبری، 1352: 2/616و617؛ طبری، 1961: 2/71تا75؛ همچنین نک: بلعمی، 1385: 648و649؛ فردوسی، 1393: 6/391تا411؛ ابنبلخی، 1363: 76و77). گزارش دیگر به زبانی گویاتر میگوید که بهرام نوید داده بود از خراج کم کند، پایگاه هموندان خاندانهای کهن و مرزبانان و اسواران را برکشد، به دستمزد و پرداختهای سپاهیان بیفزاید، گفتههای فقهها (موبدان؟) را به گوش گیرد، با خردمندان (دبیران؟) هماندیشی کند و داد بگسترد و اگر در شهریاری اینگونه نباشد، خود پادشاهی را واگذارد (تجاربُالاُمَم فی اَخبار ملوکالعَرب والعَجَم، 1373: 228؛ نولدکه، 1378: 126 پانوشت1). بزرگان ایرانی دو گروه شده بودند: گروهی از گفتهها و نویدهای بهرام شاد شدند و پادشاهی را مردهریگ پدرش و حقِّ قانونی او دانستند و گروه دیگر همچنان هوادار خسرو، پادشاه دستنشاندۀ خود، بودند. بهرام نیز به ایرانیان پیغام فرستاد که پادشاهی حق قانونی و میراث پدری اوست؛ اما آمادگی دارد که در نبردی تنبهتن با خسرو بجنگد یا اینکه بزرگان تاجوتخت شهریاری را بین دو شیر گذارند تا کسی که آنها را به چنگ آورد، پادشاه ایرانیان باشد (ابنبلخی، 1363: 76تا78). بزرگان ایرانی و هموندان خاندانها از خسرو، پادشاه دستنشاندة خود، خشنود بودند؛ اما پیشنهاد بهرام را برای نبرد با شیرها پذیرفتند. موبدان موبد تاج و زیور شاهی را آورد و گوشهای نهاد و سپهبذْ بستام نیز دو شیر گرسنه را نزدیک تاج و زیور آورد. بهرام پیش چشمان شگفتزدۀ ایرانیان، آن دو شیر درنده را کشت و تاج و زیور شاهی را به چنگ آورد تا بزرگان ایرانی و خسرو، شهریاری او را شادباش گویند (طبری، 1352: 2/619؛ طبری، 1961: 2/74و75؛ همچنین نک: یعقوبی، 1366: 1/200؛ بلعمی، 1385: 652و653؛ ثعالبیمرغنی، 1372: 317و318؛ فردوسی، 1393: 6/409تا411؛ ابنبلخی، 1363: 77و78). روز دیگر «العُظَّماء و أهلالبُیوتات و أصحابالولایات والوزراء» (بزرگان و هموندان خاندانهای بزرگ و پادشاهان ایالات و وزیران)، پیش نعمانبنمنذر، پادشاه حیره و پرورانندة بهرام، رفتند و از او خواستند که با پادشاه سخن بگوید تا از گناه آنها در بخشیدن پادشاهی به خسرو چشم بپوشد (طبری، 1352: 2/620؛ طبری، 1961: 2/75؛ همچنین نک: بلعمی، 1385: 653؛ ابنبلخی، 1363: 78). دینوری با اشاره به همپیمانی «عُظَّماء فارس» (بزرگان ایران)، در نادیدهگرفتن پسران یزدگرد و سپردن پادشاهی به خسرو، نام و پایگاه پارهای از این بزرگان را آورده است: بَستام سپهبذ سواد که پایهاش هزارفت (هزارپت، هزاربد) بود؛ یزدَجُشنَس/ یزدگُشنَسپ پاذگوسپان زوابی؛ فَیرَک که پایهاش مهران بود؛ گودرز «کاتبالجُند» (دبیر سپاه)؛ جُشنَساذَربیش/ گُشنَسپ آذر «کاتبالخراج» (دبیر خراج)؛ فَنَّاخُسرو/ پناه خسرو «صاحب صدقات مملکه» (دبیر امور اوقاف و خیریه)، و کسانی دیگر از «أهلالشرف والبیت» (هموندانی از اشراف و خاندانها). بهگزارش دینوری، بهرام با نعمانبنمنذر و سپاهیانی در نزدیکی تیسفون فرود آمد و با میانجیگری نعمان، «عُظَّماء فارس و أشرافهم» (بزرگان و آزادان ایرانی)، از گزینش خسرو پشیمان شدند و بهرام را به تخت پادشاهی نشاندند؛ سپس بهرام خواستهها و آرزوهای آنان را برآورد و نوید داد در پادشاهی خود دادگر و نیکرفتار باشد. آنان نیز به پادشاهی او گردن نهادند (دینوری، 1371: 83و84؛ دینوری، 1960: 55). ثعالبی هم میگوید که «العُظَّماء و الاعیان» (بزرگان و سران)، پس از مرگ یزدگرد به «الملُوک و المرازبه» (پادشاهان و مرزبانان)، پیغام داده بودند که برای هماندیشی دربارۀ گزینش پادشاه به آنان بپیوندند (ثعالبیمرغنی، 1372: 316و317؛ ثعالبیمرغنی، 1963: 549و550). در تاجگذاری بهرام، بزرگان ایرانی یا همة گروههای شاهگزین در بارگاه پادشاه گرد آمدند و فرمانروایی او را شادباش گفتند. پادشاه تازه باید دوستی خود را به بزرگان و رؤساء خاندانهای بزرگ نشان میداد؛ ازاینرو، چند روز پیاپی با نیکخویی همگان را بار داد و با نویدهای نیک بازگردانید (طبری، 1352: 2/620و621؛ ثعالبیمرغنی، 1372: 319؛ بلعمی، 1385: 653و654؛ ابنبلخی، 1363: 78). بهرام باید دل بزرگان ایرانی را به دست میآورد. او «وزراء و امرا و مرزبانان» و «قیاد (فرماندهان) و جنود و اشراف و اکابر و اصحاب ولایتها و اهل ممالک» را گرد آورد و آنان را بزرگ داشت و نوید نیکیها داد (تجاربُالاُمَم فی اَخبار ملوکالعَرب والعَجَم، 1373: 231). پس از پیروزی در جنگِ با هپتالیان نیز به «البُیُوتات و ذویالاحساب» (خاندانها و نژادگان)، بیستهزار درهم پیشکش دادند و خراج سه سال هم به آنان بخشیده شد (طبری، 1352: 2/623؛ طبری، 1961: 2/77؛ همچنین: بلعمی، 1385: 656). پادشاه به کارگزاران خود نوشته بود که نام «ارباب خاندانهای قدیم» را بنویسند و برای او بفرستند تا خود او بدهکاریهای آنها را پرداخت کند و از مردم بینیاز کند (تجاربُالاُمَم فی اَخبار ملوکالعَرب والعَجَم، 1373: 235). بهرام با همپیمانی نعمانبنمنذر و کمک جنگی عربها پادشاه شده بود؛ اما ناگزیر بود با نویدهای گوناگون، به همۀ دسیسهچینیهای بزرگان پایان بخشد. در دورۀ بهرام، مهرنرسه که مردی فرهیخته و نژاده و خردمند از هموندان خاندان بزرگ اسپندیاد بود، همچون سالهای پایانی فرمانروایی یزدگرد، وزیر پادشاه بود (طبری، 1352: 2/625؛ بلعمی، 1385: 656و657). گزارشی از طبری آشکارا چیرگی خاندان مهرنرسه را در دستگاه پادشاهی بهرام نشان میدهد؛ چنانکه او میگوید در دورۀ بهرام گور زروانداذ، بزرگترین پسر مهرنرسه، پایگاه هیربذان هیربذ داشت. کاردار، کوچکترین پسر مهرنرسه، ارتیشتارانسالار بود و گُشنَسپ، پسر میانی مهرنرسه، واستریوشانسالار بود (طبری، 1352: 2/625و626؛ همچنین نک: کریستنسن، 1374: 377تا379). با مرگ بهرام گور، پسرش یزدگرددوم (438تا457م) پادشاه شد. در آیین تاجگذاری یزدگرد دوم، «العُظَّماء والأشْراف» (بزرگان و آزادان)، به بارگاه آمدند و پادشاهی او را شادباش گفتند و یزدگرد هم پاسخهایی شایسته همراه با نوید دادگری و پادشاهی نیک به آنها داد و از کارهای نیک پدرش دربارۀ مردم سخن گفت (طبری، 1352: 2/627؛ طبری، 1961: 2/81؛ همچنین نک: بلعمی، 1385: 661؛ فردوسی، 1393: 7/3و4). یزدگرد که خود دستنشاندۀ بزرگانی بود که در روزگار پدرش بسیار نیرومند و گستاخ شده بودند، در رویارویی با بزرگان ایرانی همان شیوۀ پدرش را پیش گرفت و مهرنرسه از هموندان خاندان اسپندیاد را همچنان وزیر بزرگ خود نگهداشت (طبری، 1352: 2/627؛ بلعمی، 1385: 661). در دورة بهرام گور، بزرگان و رؤساء خاندانها چنان نیرومند شده بودند که این امکان وجود نداشت که یزدگرد آنها را نادیده بگیرد. بهگزارش طبری، یزدگرد در آغاز شهریاری خود «العُظَّماء و الأشْراف» (بزرگان و آزادان)، را آگاه کرد که ازاینپس برای رسیدگی به کارهای کشور، همچون دوران پدرش، آیین بار همگانی نخواهد داشت (طبری، 1352: 2/627؛ طبری، 1961: 2/81)؛ اما ثعالبی میگوید یزدگرد چندی پس از شهریاری، بهشیوۀ پدر، سُنّت بار همگانی را از بین برد و هنگامیکه «الرعیّته»، یا «بزرگان و آزادان» در گزارش طبری، از این کردۀ پادشاه خشمگین شدند، با آنها سخن گفت و بهشیوۀ نیک پیشین بازگشت؛ اما یادآور شد که نیکیها و بخششهای گشادهدستانۀ پدرش سنتی نیست که همۀ پادشاهان پس از او ناگزیر به انجام آن باشند؛ چراکه خوی پادشاهان و اندیشههای آنان همانند نیست؛ پس نباید از پادشاه خرده گرفت چون تنهاییگزیدن او برای رسیدگی به کارهای کشور و نابودکردن دشمن است. بهگفتة ثعالبی، با این گفتار یزدگرد «الرعیّته» پوزش خواستند و اندیشۀ او را پذیرفتند (ثعالبیمرغنی، 1372: 327و328؛ ثعالبیمرغنی، 1963: 2/570تا572). آشکار است که پادشاه در رویارویی با بزرگان و نژادگان چندان نیرومند نبوده است؛ ازاینرو، ازسویی یزدگرد میکوشید تا این ناتوانی را که نتیجۀ خوشگذرانی پدرش و واگذاردن کارها به بزرگان ایرانی بود، بازسازی کند و دوباره لگام پادشاهی را به پادشاه بازگرداند و ازسویدیگر، بزرگان و نژادگان که خواستار نگهداشتن همۀ امتیازهای گذشتۀ خود بودند، در رویارویی با پادشاه همداستان شدند. پس از مرگ یزدگرددوم، جنگ خانگی دیگری در شاهنشاهی ساسانیان آغاز شد و هواداران هرمزد (457تا459م) و پیروز (459تا484م)، دو پسر یزدگرد، به نبرد با یکدیگر برخاستند. در منابع ایرانی و عربی دربارة این ستیزة شاهزادگان، از پشتیبانی هیچکدام از خاندانهای بزرگ آشکارا یاد نمیشود (نک: طبری، 1352: 2/627و628؛ یعقوبی، 1336: 1/200و201؛ فردوسی، 1393: 7/4و5؛ ثعالبیمرغنی، 1372: 328و329؛ همچنین نک: کریستنسن، 1374: 391و392؛ Shapur Shahbazi, 2005b: 465-466; Schippmann, 1999: 631-632)؛ اما منابع ارمنی آگاهی میدهند که خاندان بزرگ مهران از شاهزاده پیروز هواداری میکرد. بهگفتة لازار فارپی، با مرگ یزدگرددوم دو پسر او و هواداران آنها درگیر نبرد شدند و پیروز، شاهزادۀ کوچکتر که پرورشیافتة اَشْتاد (ایتاد)، از هموندان دودمان مهران بود، سپاهیان هرمزد، برادر بزرگتر خود، را نابود کرد و هرمزد را کشت (Łazar P’arpec’i, 1991: 159, 166). باوجوداین، الیشه وارداپت میگوید پیروز، پسر کوچکتر یزدگرددوم، به دست رُهام، از خاندان مهران و «دَیَکْ» (در فارسی میانه: دایَگْ، دایه) پیروز، پرورده شده بود. در ستیزة هرمزد و پیروز، رهام با سپاه خود به جنگ شاهزاده هرمزد، پسر بزرگتر یزدگرددوم، شتافت. سپاهیان هرمزد نابود شدند و خود او نیز که گرفتار شده بود، به اشارۀ رهام کشته شد؛ سپس رهام، پیروز شاهزادۀ دستپروردۀ خود را به تخت پادشاهی نشاند (Ełišē, 1982: 242). این جنگ، رخدادی بزرگ بود؛ چون پادشاهی کشته شد، هواداران او از خاندانهای دیگر پراکنده شدند و اکنون خاندان مهران پیروزمندانه شاهزادة دستپرودة خود را به تخت مینشاند. این آغاز نیرومندی رهام و خاندان مهران در تاریخ ساسانیان بود. همدلی و سازش خاندانهای بزرگ با پادشاه و تخمة ساسانیان، در برههای دیگر از تاریخ ساسانیان نیز آشکارا به چشم میآید. گزارشهایی که گویا بازتابدهندة دیدگاه نویسندگان خداینامهاند، میگویند که با مرگ پیروز در سال 484م، در نبرد با هپتالیان، سوخرا از هموندان خاندان کارن (نولدکه، 1378: 151 پانوشت1؛ Pourshariati, 2008: 75-77.)، با سپاهی بزرگ از ایرانیان به رویارویی با هپتالیان شتافت و چنان هپتالیان را به تنگنا افکند (یعقوبی، 1366: 1/201؛ ثعالبیمرغنی، 1372: 333؛ تجاربُالاُمَم فی اَخبار ملوکالعَرب و العَجَم، 1373: 250و251؛ فردوسی، 1393: 7/33تا45؛ مجملالتواریخ والقصص، 1383: 72) و چنان پهلوانانه تیری به پیشانی اسب یکی از بزرگان هپتالی نشانید که خشنواز، پادشاه هپتالیان، را بهسختی ترسانید و او خود خواستار پیمان آشتی با ایرانیان شد (طبری، 1352: 2/632؛ بلعمی، 1385: 669و670؛ تجاربُالاُمَم فی اَخبار ملوکالعَرب و العَجَم، 1373: 250و251؛ فردوسی، 1393: 7/37تا45). سپس هپتالیان موبدان موبد و پیروزدُخت دختر پیروز و دیگر ایرانیان گرفتارشده و جنگافزارها و گنجینههای پیروز و نیز کالبد پیروز را به سوخرا بازگرداندند (بلعمی، 1385: 668و669؛ مجملالتواریخ والقصص، 1383: 72). باوجودِاین، گویا چنین داستانهایی را باید افسانهای و پرداختة ساسانیان برای زدودن یادِ فاجعة مرگ پیروز و بسیاری از سپاهیان او و گرفتارآمدن گروه بسیاری از بزرگان ایرانی در نبرد با هپتالیان بدانیم (نک: نولدکه، 1369: 27و28؛ کریستنسن، 1374: 399) و شاید ازاینرو باشد که در منابع همروزگارِ رومی و ارمنی، هیچگونه اشارهای به این پیکار پیروزمندانه و کینخواهی ایرانیان از هپتالیان دیده نمیشود. در هنگام مرگ پیروز، دو فرماندة ایرانیان که در ارمنستان و گرجستان با شورشیان میجنگیدند، شاپور از خاندان مهران و سوخرا از خاندان کارن بودند. شاپور و سوخرا پس از چندین زدوخورد با دشمنان، هنوز درگیر نبردهای پراکنده بودند که ناگهان از مرگ پیروز در جنگ با هپتالیان آگاه شدند. بهگفتة لازار فارپی، بزرگان ایرانی و دوستان و خویشاوندان شاپور و سوخرا که از جنگ با هپتالیان زنده بازآمده بودند، پیکهایی بهسوی این دو فرمانده به ارمنستان و گرجستان فرستادند و با گزارش جنگ بدشگون پیروز با هپتالیان، از آنها خواستند که بهسوی ایران بشتابند و برای آزادی ایران و رهایی ایرانیان از چنگ هپتالیان راهی بیابند. نخوارگ گُشنَسپ داذ، جانشین سوخرا در ارمنستان، در گفتوگو با واهان مامیکونیان، فرماندة شورشیان ارمنی، دربارۀ پیروز گفته بود که او هم خودش و هم ایرانشهر را به نابودی کشانیده است و سرزمین بزرگ و آبادی را به چنگ هپتالیان انداخته است و تا هنگامیکه هپتالیان در ایرانشهر چیرهاند، ایرانیان آسایش نخواهند دید (Łazar P’arpec’i, 1991: 213-215, 277). نژادگان ایرانی و بزرگان خاندانها که سوخرا و شاپور دو تن از نیرومندترین آنها بودند بلاش (484تا488م)، برادر پیروز و پسر یزدگرددوم، را پادشاه خواندند. گزارش ارزندة لازار فارپی دربارۀ گفتوگوهای بزرگان و نژادگان ایرانی در تیسفون و چگونگی گزینش بلاش به فرمانروایی ایران، دربارة پیوند دوسویة پادشاه و خاندانهای بزرگ آگاهیهای سودمندی به دست میدهد. او میگوید در هنگامۀ جنگهای پیروز با هپتالیان، سوخرا و شاپور در ارمنستان و گرجستان درگیر نبرد بودند و چون از مرگ پیروز آگاه شدند، برای گزینش جانشین پیروز با شتاب به تیسفون آمدند. ایرانیان چند روز دربارۀ جانشین پیروز گفتوگو کردند و همۀ آنها بلاش، برادر پیروز را که شاهزادهای آرام و بخشنده بود، شایستۀ شهریاری ایران خواندند (Łazar P’arpec’i, 1991: 217؛ شاپورشهبازی، 1389: 485). در آیین تاجگذاری بلاش، بزرگان ایرانی پیش بلاش آمدند و سوخرا به نمایندگی از آنها زبان به سخن گشود و از شیوۀ شهریاری ناشایستۀ پیروز گلایه کرد و اینکه چگونه او پندهای دیگران را نشنید و نه تنها خود او از پای درآمد که همۀ ایرانشهر گرفتار بیچارگی و بدبختی شد. سوخرا به بلاش یادآور شد که همۀ بزرگان او را شاهزادهای مهربان و در اندیشۀ بهبودی ایران میدانند و همداستان شدهاند که او جانشین پیروز شود تا در سایۀ فرمانروایی او، دوباره آبادانی و خوشبختی و شکوه به ایرانشهر بازگردد؛ سپس سوخرا بایستههای شهریاری و خواستههای بزرگان را پیش روی بلاش گشود: اینکه شاهگزینان امیدوار بودند پادشاه بهشیوهای آشتیجویانه و با مهربانی شورشیان را آرام کند؛ ارزش و پایگاه ایرانیان و انیرانیان را پیش چشم دارد؛ با خردمندان و اندرزگران هماندیش باشد؛ دوستان را دوست بدارد و دشمنان و بدگویان را نابود کند و کارگزاران را به اندازۀ ارزش و کارهای خود پاداش دهد. پس از این درخواستها و پارهای گفتههای دیگر، همۀ بزرگان سوگند وفاداری و فرمانبرداری خوردند و بلاش را به تخت شهریاری نشاندند. روز دیگر، سوخرا با بلاش و بزرگان ایرانی گفتوگو کرد و دوباره همۀ بیچارگیها و بدبختیهای ایران را ثمرۀ شیوۀ فرمانروایی بد و خودخواهانۀ پیروز دانست و همچنین از بلاش خواست که با ارمنیانِ مسیحی سازش کند و او نیز همه را پذیرفت (Łazar P’arpec’i, 1991: 217-218؛ شاپورشهبازی، 1389: 485و486). در منابع شرقی، بازتابی از نیرومندی سوخرا هم بهچشم میآید. گزارش میشود که در بازگشت سوخرا از نبرد پیروزمندانهاش با هپتالیان، ایرانیان همداستان شده بودند تا او را به پادشاهی خود برگزینند؛ اما سوخرا تاجوتخت را شایستة «پادشاهزادگان» (ساسانیان) خواند و از همگان خواست تا یکی از هموندان تخمة ساسانیان را به تخت فرمانروایی ایران نشانند (بلعمی، 1385: 669و670). بهگفتۀ طبری، پیروز پیش از آخرین نبرد خود با هپتالیان، سوخرا فرمانروای سیستان را در تختگاه ایران به جای خود گذاشته بود (طبری، 1352: 2/629). او در گزارشی دیگر میگوید سوخرا فرمانروای سیستان، از مردم اردشیرخورّه، مردی خردمند، بسیار زورآور، دلیر و از تخمۀ منوچهر بود و گروهی از اسواران با او بودند و چون از مرگ پیروز آگاه شد، از سیستان با سپاهیان خود به نبرد با هپتالیان شتافت (طبری، 1352: 2/232). بلعمی با اشاره به فرمانروایی سوخرا در سیستان میگوید که پیروز پیش از این جنگِ بدشگون، «سپاه و پادشاهی» همه را به او داده بود (بلعمی، 1385: 669). در شاهنامه هم آمده است که سوفرای (سوخرا) مرزبان زابلستان، بُست، غزنین و کابلستان بود و پیروز پیش از جنگ، او را در تختگاه گذاشته بود «که باشد نگهبانِ تخت و کلاه/ بلاشِ جوان را بُوَد نیکخواه» (فردوسی، 1393: 7/33). در آیین تاجگذاری بلاش، «العُظَّماء و الأشْراف» (بزرگان و آزادان)، یا بهگفتة ثعالبی «الاعیان و الوجوه» (بزرگان و سران)، فرمانروایی او را شادباش گفتند و همه از پادشاه خواستند که سوخرا را برای پیکارهایی که با هپتالیان داشته بود، پاداش دهد. بلاش سوخرا را از نزدیکان خویش گردانید، به پایگاه او افزود و خواستة فراوان بخشید (طبری، 1352: 2/637؛ طبری، 1961: 2/90؛ ثعالبیمرغنی، 1372: 334؛ ثعالبیمرغنی ، 1963: 583و584). بلعمی به زبانی گویاتر میگوید بلاش «سوخرا را خلیفت کرد بر همة مُلک و همة کار بدو سپرد» (بلعمی، 1385: 670). در گزارش دیگر میخوانیم که بزرگان ایرانی، همگی سوخرا را برای پیکارش با هپتالیان بزرگ داشتهاند و بلاش در پادشاهی خود، سپهبدی عراق و فارس را به سوخرا بخشیده بود (ثعالبیمرغنی، 1372: 333). همة این گزارشها چیرگی سوخرا و خاندان بزرگ و نیرومند کارن را در این دوره از تاریخ ساسانیان نشان میدهند و اینکه چگونه هموندان خاندانهای بزرگ، با خواست خود، شاهزادهای را به تخت مینشاندند و از او میخواستند به دلخواه آنها فرمانروایی کند؛ ازاینرو اگر شهریاری چون قبادیکم (484تا531 م) میکوشید به خواست و دلخواه خویش پادشاهی کند، ناگزیر بود که با هموندان بزرگ این خاندانها ستیز کند. دورة فرمانروایی بلاش چندان نپایید و او هم به خواست و نیروی بزرگان و نژادگان ایرانی، بهویژه سوخرا، تاجوتخت را به برادرزادهاش، قباد پسر پیروز، واگذار کرد (کریستنسن، 1374: 399و400؛ فرای، 1383: 514و515؛ Schippmann, 1989: 579). سوخرا در بهتختنشاندنِ قباد نیز نیرومندتر از دیگر بزرگان ایرانی بود (دینوری، 1371: 89). گزارشی تاریخی میگوید سوخرا خود دست قباد را گرفت و به تخت نشاند و تاج شاهی را با دستان خود سر او گذاشت (تجاربُالاُمَم فی اَخبار ملوکالعَرب و العَجَم، 1373: 269). بهگزارش شاهنامه، سوخرا که نیرومند و بیهماورد بود، بلاش را ناآگاه از آیین شهریاری خواند و از او خواست که تاجوتخت را به قباد واگذارد که از دیدگاه او، برای پادشاهی داناتر و تواناتر بود (فردوسی، 1393: 7/46و47). در نخستین سالهای فرمانروایی قباد، همچون روزگار پیروز و بلاش، سوخرا گردونة پادشاهی را در چنگ خود داشت و چنان نیرومند شده بود که در دیدة دیگران، قباد شهریاری بیکاره و همچون بازیچهای در دست سوخرا بود (دینوری، 1371: 93؛ طبری، 1352: 2/639؛ بلعمی، 1385: 671). او همة کارهای پادشاه را در دست خود گرفته بود (طبری، 1352: 2/639) و سپاهیان نیز هواخواه او بودند (بلعمی، 1385: 671). گویا خود سوخرا هم در گفتوگو با دیگران، قباد را به چشم بازیچه و دستنشاندۀ خود مینگریست و این گفتههای او به گوش قباد هم میرسید (فردوسی، 1393: 7/51تا57). قباد بهزودی نشان داد که قادر نیست برای همیشه فرمانروایی آرام و بازیچۀ دست بزرگان خاندانها و نژادگان ایرانی باشد. او نیک میدانست که چگونه از همچشمی و هماوردی خاندانها و بزرگان درباری با یکدیگر سود جوید و یکی را به دست دیگری نابود کند؛ ازاینرو، قباد که بهاحتمال از هماوردی و همچشمی سوخرا و شاپور آگاه بود، در نهان شاپور را به کشتن سوخرا کشانید. بهگفتۀ طبری، شاپور از هموندان خاندان بزرگ مهران و «اصبهبذ البلاد» (سپاهبذ کشور، ایران سپاهبذ) بود (طبری، 1352: 2/639؛ طبری، 1961: 2/92). گزارشهای دیگر، شاپور را «سپاهبد» (بلعمی، 1385: 671؛ مجملالتواریخ والقصص، 1383: 73)، «سپاهبد سواد» (تجاربُالاُمَم فی اَخبار ملوک العَرب و العَجَم، 1373: 241) یا «کارگزار قباد در بابل و خُطرانیه» (دینوری، 1371: 93) میدانند. شاید هم شاپورمهران در آغاز سپاهبد سواد بود و قباد به پاداش کشتن سوخرا، او را ایران سپاهبد خوانده باشد. به درخواست قباد، شاپورمهران با سپاهیان خود به تختگاه آمد و سوخرا را گرفت و به زندان انداخت و سپس سوخرا به فرمان خود قباد کشته شد (دینوری، 1371: 93؛ طبری، 1352: 2/639؛ بلعمی، 1385: 671و672). مردم در گوشهگوشۀ ایرانشهر به هم میگفتند: «باد سوخرا فرو خوابید و باد شاپور (مهران) وزیدن گرفت» (طبری، 1352: 2/639؛ ثعالبیمرغنی، 1372: 337) یا میگفتند: «آتش سوخرا خاموش شد و باد مهران وزیدن گرفت» (تجاربُالاُمَم فی اَخبار ملوک العَرب و العَجَم، 1373: 234). در داستان دیگر دربارۀ مرگ سوخرا گفته میشود که قباد سپاهبدی و فرمانروایی پارس را به سوخرا داده بود. سپس سخنچینان، چنان از نیرومندی و خودکامگی سوخرا سخنها گفتند که آشوب در دل قباد افتاد و او شاپور را از ری به دربار خواند و برای گرفتن سوخرا به پارس فرستاد. شاپور با جنگاوران خود، سوخرا و نزدیکان او را گرفت و به پایتخت آورد. سوخرا کشته شد و همة داراییها و ثروت او را نیز گرفتند (ثعالبیمرغنی، 1372: 336و337؛ فردوسی، 1393: 7/53تا60). با مرگ سوخرا، قباد همۀ کارهای پادشاهی خود را به شاپورمهران سپرد (یعقوبی، 1366: 1/201؛ ثعالبیمرغنی، 1372: 337؛ بلعمی، 1385: 672)؛ اما در منابع تاریخی، دیگر یادی از این شاپورمهران نمیشود و بهاحتمال پس از نابودی هماورد خود، روزگار او هم چندان دراز نبوده است (کریستنسن، 1374: 451). داستان مرگ سوخرا پردهای از ستیزة هموندان خاندانهای بزرگ دورة ساسانیان با یکدیگر بود. شاید با مرگ سوخرا، هموندان خاندان کارن و بزرگان ایرانی هوادار او به ستیز با پادشاه و پشتیبان تازۀ او، یعنی شاپورمهران، دست گشوده باشند. مرگ سوخرا پایههای فرمانروایی قباد را لرزانید و هنگامهای بزرگ در ایران به وجود آورد. طبری میگوید چون قباد چندی پس از کشتن سوخرا به آموزههای مزدک بامدادان گروید، در سال 496م «موبذان موبذ و العُظَّماء» (موبدان موبد و بزرگان)، یا «العُظَّماء منالفرس» (بزرگان ایرانی)، که این آموزهها را تاب نیاورده بودند، او را به زندان افکندند (نک: طبری، 1352: 2/639؛ طبری، 1961: 2/93و94؛ همچنین: بلعمی، 1385: 672و673؛ دینوری، 1371: 94؛ ابنبلخی، 1363: 85و86)؛ اما در چند گزارش دیگر آشکارا میخوانیم که این هواداران سوخرا بودند که کشندگان او را نابود کردند و قباد را از کاخ به زندان افکندند و آنگاه قباد از زندان گریخت و با کمک جنگی هپتالیان تاجوتخت پادشاهی خود را دوباره به چنگ آورد (نک: ثعالبیمرغنی، 1372: 337تا340؛ فردوسی، 1393: 7/61تا69؛ بهگونهای فشردهتر در: یعقوبی، 1366: 1/201؛ مجملالتواریخ و القصص، 1383: 73). پرداختن به جنبش مزدکی و پیامدهای اجتماعی و اقتصادی آموزههای مزدک بامدادن، در چارچوب این پژوهش نمیگنجد. تنها باید یادآور شد که گزارشها دربارة پیوند مزدک با قباد و پیدایی جنبش مزدکی چنان ناهمخوان و ناهمسازند که این باور به وجود آمده است که داستان گرویدن قباد به آموزههای مزدک بامدادان و آنگاه زندانیشدن او به دست بزرگان و موبدان مزدکیستیز، افسانهای بیش نیست و قباد تاجوتخت خود را در نتیجة کشتن سوخرا و سپس ستیزهگری خاندانهای بزرگ با یکدیگر و با پادشاه باخت (نک: فولادپور، 1371: 37تا79). تا کنون پژوهندگان تاریخ ساسانیان پذیرفتهاند که قباد در کوشش برای نابودی بزرگان و هموندان بزرگ خاندانهای نژاده که گهگاه گستاخانه پادشاه را به هیچ میانگاشتند، به آموزههای مزدک گروید (نک: کلیما، 1386: 156؛ شیپمان، 1384: 54؛ پیگولوسکایا، 1377: 416؛ یارشاطر، 1377: 479؛ فرای، 1383: 517؛ دریایی، 1383: 42و43). آنگاه چنانکه طبری میگوید «موبذان موبذ و العُظَّماء» یا «العُظَّماء منالفرس» همداستان با یکدیگر، قباد را به زندان افکندند و برادرش جاماسب را به شهریاری برگزیدند (طبری، 1352: 2/639؛ طبری، 1961: 2/93و94). این رخداد خواه در نتیجة گرویدن قباد به آموزههای مزدک باشد و خواه پیامد کشتن سوخرا، ازیکسو نشانة ترس پادشاه از نیرومندی فزایندة بزرگان و هموندان خاندانهای بزرگ و یافتن چارهای برای فروگرفتن آنهاست و ازسویدیگر، بیم بزرگان و خاندانهای نژاده را از فرمانروایی بازتاب میدهد که میکوشید همگی آنها را یا همچون سوخرا نابود کند یا بهطور کامل به فرمانبرداری خویش کشاند. قباد با پایمردی سیاوش، از هموندان خاندان مهران، از زندان گریخت و در سال 498م، با کمک جنگی هپتالیان تاجوتخت خود را بازیافت. سیاوش فرماندة سپاه ایران، ایران سپاهبد، شد؛ اما در سالهای پایانی پادشاهی قباد در همچشمی با ماهبوذ، از هموندان خاندان سورن و کینهورزی دیگر بزرگان، با رأی دادگاه و به بهانة کارشکنی در روند گفتوگوهای آشتیجویانه با روم برای فرزندخواندگی شاهزاده خسرو، پسر قباد، با ژوستین (Justin)، امپراتور روم، و پایبندنبودن به آیینهای ایرانی و پرستش خدایان تازه به چنگ مرگ افکنده شد (پروکوپیوس، 1382: 32تا34، 51تا57). با مرگ سیاوش، دورة زورمندی هماورد او ماهبوذ و خاندان سورن آغاز شد و این ستیز و سازش هموندان خاندانها با پادشاه و گهگاه با یکدیگر همچنان تا مرگ یزدگردسوم (632تا651م)، آخرین پادشاه ساسانیان، به چشم میآید که بررسی آن خود پژوهش جداگانهای میخواهد.
نتیجه ورود سپاهیان اردشیر بابکان به تختگاه پارتیان، پایانِ تاریخِ آنها بود؛ اما پایانِ جنگهای اردشیر با خاندانهای پارتی و پادشاهان محلی ایرانشهر نبود و هنوز پارهای خاندانهای ایرانی نمیخواستند فرمانبردار پادشاه تازۀ ایران باشند. باوجوداین، اردشیر پشتیبانی و همکاری چند خاندان نژادة پارتی را به دست آورد و پس از نبردهایی سخت و خونین با «کَذَگْ خُوَتایان» (ملوکالطوایف)، موفق شد که خود را «شاهنشاه ایران» بخواند. در دورة ساسانیان، چندین خاندان بزرگ و کوچک در گسترة ایرانشهر پراکنده بودند و از آنها خاندانهای هفتگانة کارن، سورن، اسپاهبذ، مهران، اسپندیاذ، زیک و خودِ تخمة ساسانیان از دیگران نژادهتر و نیرومندتر بودند. خاستگاه و میهن خاندان کارن در نهاوند، خاندان سورن در سیستان، خاندان اسپاهبذ در دهستان گرگان، خاندان مهران در ری، اسپندیاذ در ری و خاندان زیک در آذربایجان بود؛ اما هموندان و زمینهای این خاندانها در سرتاسر ایران، بهویژه در ماد و پارت و پارس، پراکنده بود و پارهای از مناصب و پایگاههای مهم سیاسی و جنگی، بهصورت ارث، به رؤساء این خاندانها داده میشد. پیوند این خاندانها با پادشاه ساسانی آمیزهای از ستیزها و سازشها بود. در دورة نیرومندی دستگاه پادشاهی، بزرگان ایرانی و رؤساء خاندانهای بزرگ، فرمانبردار و پشتیبان پادشاه بودند و اگر پادشاه ناتوان بود، بزرگان و رؤساء خاندانهای بزرگ فرمانروایان راستینِ ایران بودند. باوجوداین، چون ایرانیان در درازای تاریخ ساسانیان باور داشتند که پادشاه ایران تنها باید هموَندی از تخمۀ ساسانیان باشد، هموَندان خاندانهای بزرگ ایرانی، با همۀ نیرومندی خود و گسیختگیهای گاهبهگاه دستگاه پادشاهی ساسانیان و جنگها و آشفتگیهای خانگی، دستکم تا چند دهة پایانی تاریخ ساسانیان این انگاره را نادیده نگرفتند و خواستار ستاندن پادشاهی از چنگ ساسانیان نشدند.. تنها در شامگاه تاریخ ساسانیان بود که باور به حق ایزدی و خاندانی ساسانیان برای فرمانروایی در ایران، اندکی رنگ باخت و هموَندان پارهای خاندانهای بزرگ خواستار گرفتن تخت پادشاهی ایران شدند. اگرچه آنها نیز چندان کامیاب نبودند و از دیدگاه بیشتر ایرانیان، ربایندة حق ایزدی فرمانروایی ساسانیان انگاشته میشدند و شاهگزینان ایرانی حتی در آستانة نابودی ساسانیان، در نگهداشت این حق خاندانی فرمانروایی آنها هنوز میکوشیدند که تنها هموندان تخمة ساسانیان را به تخت نشانند. هموندان خاندانهای هفتگانه خود در اندیشة ستاندن تاجوتخت نبودند؛ اما همیشه آماده بودند تا برای نگهداشتن پایگاه سیاسی و اقتصادی یا هویّت خاندانی خود، با دیگر خاندانها و حتی با پادشاه ساسانی نیز به ستیز برخیزند. | ||
مراجع | ||
کتابنامه الف. کتاب . آسموسن، ی. پ، (1377)، «مسیحیان در ایران»، تاریخ ایران از سلوکیان تا فروپاشی دولت ساسانی پژوهش دانشگاه کیمبریج، گردآورنده احسان یارشاطر، ترجمۀ حسن انوشه، ج3، قسمت دوم، تهران: امیرکبیر. . ابنبلخی، (1363)، فارسنامه، به سعی و اهتمام و تصحیح گای لیسترانج و رینولد آلن نیکلسون، تهران: دنیای کتاب. . ابنحوقل، محمدبنحوقل بغدادی، (1366)، سفرنامة ابنحوقل؛ ایران در صورةالارض، ترجمة جعفر شعار، تهران: امیرکبیر. . ارداویرافنامه، (1382)، متن پهلوی، حرفنویسی، آوانویسی، ترجمۀ متن پهلوی، واژهنامه، ترجمه و تحقیق ژاله آموزگار، تهران: معین، انجمن ایرانشناسی فرانسه. . اصفهانی، حمزهبنحسن، (1346)، تاریخ پیامبران و شاهان؛ سنیالملوکالارض و الانبیاء، ترجمة جعفر شعار، تهران: بنیاد فرهنگ ایران. . اکبرزاده، داریوش، (1381)، کتیبههای پهلوی، تهران: پازینه. . بلعمی، ابوعلی محمدبنمحمد، (1385)، تاریخ بلعمی، به تصحیح محمدتقی بهار، به کوشش محمد پروین گنابادی، تهران: زوّار. . بویس، مری، (1381)، زردشتیان: باورها و آدابورسوم آنها، ترجمۀ عسکر بهرامی، تهران: ققنوس. . بیرونی، ابوریحان، (1392)، آثار باقیه از مردمان گذشته، ترجمه و تعلیق: پرویز سپیتمان (اذکائی)، تهران: نی. . پروکوپیوس، (1382)، جنگهای ایران و روم، ترجمة محمد سعیدی، تهران: علمی و فرهنگی. . پیگولوسکایا، ن، (1377)، شهرهای ایران در روزگار پارتیان و ساسانیان، ترجمة عنایتالله رضا، تهران: علمی و فرهنگی. . تجاربُالاُمَم فی اَخبار ملوکالعَرب و العَجَم، (1373)، به کوشش رضا انزابینژاد و یحیی کلانتری، مشهد: دانشگاه فردوسی مشهد. . تقیزاده، سیدحسن، (1381)، «نخستین پادشاهان ساسانی، بعضی نکات تاریخی که ممکن است محتاج تجدیدنظر باشد»، بیست مقالۀ تقیزاده، ترجمۀ احمد آرام و کیکاووس جهانداری، تهران: علمی و فرهنگی. . ثعالبیمرغنی، حسینبنمحمد، (1372)، شاهنامة کهن: پارسیِ تاریخ غررالسیر، ترجمة محمد روحانی، مشهد: دانشگاه فردوسی مشهد.. . ---------------------، (1963)، تاریخ غررالسیر المعروف به کتاب غرر أخبار ملوکالفرس و سیرهم، طهران: مکتبه الاسدی. . جاحظ، ابوعثمان عمروبنبحر، (1386)، تاج: آیین کشورداری در ایران و اسلام، ترجمۀ حبیبالله نوبخت، تهران: آشیانۀ کتاب. . خوارزمی، ابوعبدالله محمدبناحمدبنیوسف کاتب، (1347)، ترجمه مَفاتیحالعُلُوم، ترجمۀ حسین خدیو جم، تهران: بنیاد فرهنگ ایران. . دریایی، تورج، (1383)، شاهنشاهی ساسانی، ترجمة مرتضی ثاقبفر، تهران: ققنوس. . دوشنگیمن، ژاک، (1377)، «دین زرتشت»، تاریخ ایران از سلوکیان تا فروپاشی دولت ساسانیان پژوهش دانشگاه کیمبریج، گردآورنده احسان یارشاطر، ترجمة حسن انوشه، ج3، قسمت دوم،تهران: امیرکبیر. . دینوری، ابوحنیفه احمدبنداود، (1960)، اخبارالطوال، تحقیق عبدالمنعم عامر، مراجعه جمالالدین الشیال، قاهره: دار احیاءالکتبالعربیه. . -----------------------، (1371)، اخبارالطوال، ترجمة محمود مهدوی دامغانی، تهران: نی. . زرینکوب، عبدالحسین، (1373)، تاریخ مردم ایران (1)؛ ایران قبل از اسلام، تهران: امیرکبیر. . شاپورشهبازی، علیرضا، (1357)، شرح مصور نقش رستم فارس، شیراز: بنداد تحقیقات هخامنشی. . ------------------، (1389)، تاریخ ساسانیان: ترجمۀ بخش ساسانیان از کتاب تاریخ طبری و مقایسۀ آن با تاریخ بلعمی، تهران: دانشگاهی. . شیپمان، کلاوس، (1384)، مبانی تاریخ ساسانیان، ترجمة کیکاووس جهانداری، تهران: فرزانروز. . طبری، محمدبنجریر، (1352)، تاریخ طبری یا تاریخ الرسل و الملوک، ترجمة ابوالقاسم پاینده، ج2، تهران: بنیاد فرهنگ ایران. . ------------، (1380)، تاریخنامۀ طبری، گردانیدۀ منسوب به بلعمی، به تصحیح و تحشیۀ محمد روشن، 4ج، تهران: سروش. . -----------، (1387ق)، تاریخ الطبری؛ تاریخالرّسل و الملوک، تحقیق: محمد ابوالفضل ابراهیم، الجزء الثانی، قاهره: دارالمعارف بمصر. . عریان، سعید، (1382)، راهنمای کتیبههای ایرانی میانه (پهلوی- پارتی)، تهران: سازمان میراث فرهنگی کشور/ پژوهشگاه. . فرای، ریچارد نلسون، (1373)، «تاریخ سیاسی ایران در دورۀ ساسانیان»، تاریخ ایران از سلوکیان تا فروپاشی دولت ساسانی، پژوهش دانشگاه کیمبریج، گردآورنده احسان یارشاطر، ترجمۀ حسن انوشه، ج3، قسمت اول، تهران: امیرکبیر. . --------------، (1377)، میراث باستانی ایران، ترجمة مسعود رجبنیا، تهران: علمی و فرهنگی. . --------------، (1383)، تاریخ باستانی ایران، ترجمة مسعود رجبنیا، تهران: علمی و فرهنگی. . فردوسی، ابوالقاسم، (1393)، شاهنامه، دفتر ششم، به کوشش جلال خالقیمطلق و محمود امیدسالار، تهران: مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی. . ------------، (1393)، شاهنامه، دفتر هفتم، بهکوشش جلال خالقیمطلق و ابوالفضل خطیبی، تهران: مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی. . فرنبغدادگی، (1380)، بندهشن، ترجمۀ مهرداد بهار، تهران: توس. . فونگال، هوبرتوس، (1378)، جنگ سواران در هنر ایرانی و هنر متأثر از هنر ایرانی در دورۀ پارت و ساسانی، ترجمۀ فرامرز نجد سمیعی، تهران: نسیم دانش. . کارنامة اردشیر بابکان، (1378)، با متن پهلوی، آوانویسی، ترجمة فارسی و واژهنامه، ترجمة بهرام فرهوشی، تهران: دانشگاه تهران. . کریستنسن، آرتور امانوئل، (1374)، ایران در زمان ساسانیان، ترجمة رشید یاسمی، تهران: دنیای کتاب. . کلیما، اوتاکر، (1386)، تاریخ جنبش مزدکیان، ترجمة جهانگیر فکری ارشاد، تهران: توس. . گردیزی، عبدالحیالضحاکابنمحمود، (1347)، زینالأخبار، به مقابله و تصحیح و تحشیه و تعلیق عبدالحی حبیبی، تهران: بنیاد فرهنگ ایران. . لوکونین، ولادیمیر گریگورویچ، (1372)، تمدن ایران ساسانی، ترجمة عنایتالله رضا، تهران: علمی و فرهنگی. . -----------------------، (1377)، «نهادهای سیاسی، اجتماعی و اداری، مالیاتها و دادوستد»، تاریخ ایران از سلوکیان تا فروپاشی دولت ساسانی، پژوهش دانشگاه کیمبریج، گردآورنده احسان یارشاطر، ترجمة حسن انوشه، ج3، قسمت دوم، تهران: امیرکبیر. . مجملالتواریخ والقصص، (1383)، بهتصحیح محمدتقی بهار، تهران: دنیای کتاب. . مسعودی، علیبنحسین، (1960)، التنبیه و الاشراف، تصحیح عبدالله اسماعیل الصاوی، قاهره: دارالصاوی. . ---------------، (1365)، التنبیه و الاشراف، ترجمۀ ابوالقاسم پاینده، تهران: علمی و فرهنگی. . ---------------، (1382)، مروجالذهب و معادنالجوهر، ترجمۀ ابوالقاسم پاینده، ج1، تهران: علمی و فرهنگی. . مقدسی، مطّهربنطاهر، (1349)، آفرینش و تاریخ، ترجمة محمّدرضا شفیعی کدکنی، ج3، تهران: بنیاد فرهنگ ایران.. . مهرآبادی، میترا، (1372)، خاندانهای حکومتگر ایران باستان، تهران: فتحی. . موسیخورنی، (1380)، تاریخ ارمنیان، ترجمۀ ادیک باغداساریان (ا. گرمانیک)، تهران: ادیک باغداساریان. . نامة تنسر به گشنسپ، (1354)، تصحیح مجتبی مینوی، با همکاری محمداسماعیل رضوانی، تهران: خوارزمی. . نولدکه، تئودور، (1369)، حماسة ملی ایرانیان، ترجمة بزرگ علوی، به اهتمام: سعید نفیسی، تهران: جامی و سپهر. . ------------، (1378)، تاریخ ایرانیان و عربها در زمان ساسانیان، ترجمة عباس زریابخویی، تهران: پژوهشگاه علومانسانی و مطالعات فرهنگی. . هینتس، والتر، (1385)، یافتههای تازه از ایران باستان، ترجمة پرویز رجبی، تهران: ققنوس. . وینتر، انگلبرت و بئاته دیگناس، (1386)، روم و ایران دو قدرت جهانی در کشاکش و همزیستی، ترجمۀ کیکاووس جهانداری، تهران: فرزانروز. . یارشاطر، احسان، (1377)، «آیین مزدکی»، تاریخ ایران از سلوکیان تا فروپاشی دولت ساسانی، پژوهش دانشگاه کیمبریج، گردآورنده احسان یارشاطر، ترجمة حسن انوشه، ج3، قسمت دوم، تهران: امیرکبیر. . یعقوبی، احمدبنابییعقوب، (1366)، تاریخ یعقوبی، ترجمة محمدابراهیم آیتی، ج1، تهران: علمی و فرهنگی. . ----------------------، (1419)، تاریخ الیعقوبی، علقَ علیه و وضع حَواشیه: خلیلالمنصور، الجزء الأول، بیروت: دارالکتب العلمیه. ب. مقاله . جلیلیان، شهرام، (بهار1386)، «مسألة جانشینی در دورة پادشاهی نرسی (293-302م): آغاز جنگ داخلی در امپراتوری ساسانی»، فصلنامة مطالعات و تحقیقات تاریخی، دانشگاه فردوسی مشهد، ش15، ص25تا45. . ------------، (پاییز و زمستان1394)، «افسانة مرگ یزدگرد بزهگر»، تحقیقات تاریخ اجتماعی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، س5، ش2، ص13تا32. . ------------، (زمستان1394-بهار1395)، «موقعیّت جغرافیایی جنگ هرمزدگان؛ جنوب یا شمال؟»، تاریخ ایران ، فصلنامة علمی ـ پژوهشی پژوهشنامة علومانسانی، دانشکدة ادبیات و علومانسانی دانشگاه شهید بهشتی، ش19، پیاپی 5/77، ص27تا68. . ------------، (پاییز1395). «سه چهرة یک پادشاه: گناهکار، پیروزمند و نیک، یا کوروش دیگر؟»، فصلنامة علمی ـ پژوهشی تاریخ اسلام و ایران دانشگاه الزهرا(س)، س26، دورة جدید، ش31، ص19تا45. . شاپورشهبازی، علیرضا، (پاییز و زمستان1381)، «جنگهای اردشیر پاپکان و رومیان»، مجلۀ باستانشناسی و تاریخ، س17، ش1، ص34تا37. . فولادپور، همایون و هایده ربیعی، (تیر1371)، «نگاهی تازه به داستان مزدک و قباد»، کلک، ش28، ص37تا79. . نصراللهزاده، سیروس، (1394)، «نرسی (293-3/302 م) و کتیبة پایکلی»، دم مزن تا بشنوی زان آفتاب: جشننامة استاد دکتر محمّدتقی راشد محصل، بهکوشش: مهدی علایی، تهران: پژوهشگاه علومانسانی و مطالعات فرهنگی، ص279تا314. . هنینگ، والتر برونو، (1384)، «یادداشتهایی دربارۀ سنگنوشتۀ بزرگ شاپوریکم»، یادنامۀ استاد ا. و. ویلیامز جکسن: ایرانشناخت، بیست گفتار پژوهشی ایرانشناختی، ترجمۀ جلیل دوستخواه، تهران: آگاه، ص293تا314.
ج. منابع لاتین . Ełišē, (1982), History of Vardan and the Armenian War, translated and commentry by Robert W. Thomson, Harvard University Press, Cambridge, Massachusetts.
. Henning, Walter. Bruno, (1961), “A Sasanian Silver Bowel from Georgia,” Bulletin of the School of Oriental and African Studies, University of London, pp. 353-356.
. Humbach, H. and P. O. Skjærvø, (1978-1983), The Sassanian Inscription of Paikuli, 3 vols, Wiesbaden.
. Łazar P’arpec’i, (1991), The History of Lazar P’arpec’i, translated and commentry by Robert W. Thomson, Atlanta, Georgia: Scholar’s Press, Suren D. Feslian Academic Publications.
. MacKenzie, D. N, (1978), “Shapurʼs Shooting,” Bulletin of the School of Oriental and African Studies 41, pp. 499-511.
. Moses Khorenats‛I, (1978), History of the Armenians, Translation and Commentary by: Robert W, Thomson, Harvard University Press.
. Pourshariati, Parvaneh, (2009), Decline and fall of the Sasanian Empire, The Sasanian-Parthian Confederacy and the Arab Conquest of Iran, I. B. Tauris & Co Ltd. London, New York.
. Procopios of Caesarea, (1954), History of the Wars, I. With an English Translation by H. B. Dewing. London and Cambridge, Loeb Classics Library.
. Schippmann, Klaus, (1989), “Balāš, Sasanian king of kings,” Encyclopaedia Iranica, Edited by Ehsan Yarshater, Routledge & Kegan Paul, London and New York, Vol. III, p. 579.
. ------------------------, (1999), “Fīrrūz,” EncyclopaediaIranica, Edited by Ehsan Yarshater, Bibliotheca Persica Press, New York, Vol. IX, pp. 631-632.
. Shapur Shahbazi, A, (1986), “Ardašīr II”, Encyclopaedia Iranica, Edited by Ehsan Yarshater, Routledge & Kegan Paul, London, Boston and Henely, Vol. II, pp. 380-381.
. ----------------------, (1993), “Crown Prince,” Encyclopaedia Iranica, Edited by Ehsan Yarshater, Mazda Publisher, Costa Mesa, California, Vol. VI, pp. 430-432.
. ----------------------, (2003), “The Horse that Killed Yazdagerd “the Sineer””, Paitimāna, (Essay in Iranian Indo-European and Indian Studies in Honor of Hanns-Peter Schmidt), Edited by Siamak Adhami, Mazda Publishers, Costa Mesa, California, pp. 355-362.
. ----------------------, (2005a), “Hormozd,” Encyclopaedia Iranica, Edited by Ehsan Yarshater, The Encyclopaedia Iranica Foundation, New York, Vol. XII, pp. 461-462.
. ----------------------, (2005b), “Hormozd III”, Encyclopaedia Iranica, Edited by Ehsan Yarshater, The Encyclopaedia Iranica Foundation, New York, Vol. XII, pp. 465-466.
. Tafazoli, Ahmad, (1985), “Ādur Narseh,” Encyclopaedia Iranica, Edited by Ehsan Yarshater, Routledge & Kegan Paul, London, Boston and Henely, Vol. I. p. 477.
. -------------------, (1990), “Bozorgān,” Encyclopaedia Iranica, Edited by Ehsan Yarshater, Routledge & Kegan Paul, London and New York, Vol. IV. p. 427.
. Theophylact Simocatta, (1986), Historiae, tr. Michael and Mary Whitby as The History of Theophylact Simocatta Simocatta, Oxford and New York.
. Widengren, G, (1971), “The Establishment of the Sasanian dynasty in the light of new evidence,” La Persia nel medieo, Accademia Nazionale dei Lincei, Roma, pp. 711-782.
. Wiesehöfer, Joseff, (1986), “Ardašīr I, i. History,” Encyclopaedia Iranica, Edited by Ehsan Yarshater, Routledge & Kegan Paul, London, Boston and Henly, Vol. II, pp. 371-376. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 2,663 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 1,108 |