تعداد نشریات | 43 |
تعداد شمارهها | 1,640 |
تعداد مقالات | 13,343 |
تعداد مشاهده مقاله | 29,978,422 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 12,000,279 |
تفکیک و تخریب بهعنوان مرحلهای از پدیدارشناسی هایدگر | ||
متافیزیک | ||
مقاله 4، دوره 6، شماره 17، شهریور 1393، صفحه 29-44 اصل مقاله (342.62 K) | ||
نویسندگان | ||
محمدجواد صافیان* 1؛ شکوفه حسینی منش2 | ||
1دانشیار فلسفه دانشگاه اصفهان | ||
2دانشجوی کارشناسی ارشد فلسفه غرب دانشگاه اصفهان | ||
چکیده | ||
یکی از بحثبرانگیزترین مسائلی که در فلسفه هایدگر وجود دارد، ادعای هایدگر درباره غفلت سنت فلسفه غرب از مسئله هستی است. هایدگر میکوشد با تفکیک و تخریب این سنت، ریشههای این غفلت و فراموشی را آشکار کند. بااینحال، همواره اینگونه به نظر آمده است که هایدگر با چنین ادعایی قصد دارد این سنت را ویران کند و آن را بی-ارزش جلوه دهد. کوشش ما در این مقاله آن است که پس از تعریف و توضیح تفکیک و تخریب مدنظر هایدگر، نشان دهیم هدف هایدگر تخریب و نابودکردن سنت فلسفه نیست؛ بلکه تفکیک و تخریب گام مهمی در پدیدارشناسی او در راه رسیدن به درک عمیقتری از هستی است؛ زیرا تنها بهوسیله تفکیک و تخریب، هستیشناسی میتواند بهطور کامل به شیوه پدیدارشناسانه، از ویژگی اصیل مفاهیم خویش مطمئن شود. همچنین، سعی کردهایم لزوم و چرایی انجام تفکیک و تخریب را در فلسفه او نشان دهیم و با بررسی دو نمونه از آثار وی، یکی متعلق به دوره اول و دیگری متعلق به دوره دوم تفکرش، به پایبندبودن هایدگر در انجام این عمل توجه کنیم. | ||
کلیدواژهها | ||
تفکیک و تخریب؛ تاریخمندی دازاین؛ پدیدارشناسی؛ هستی | ||
اصل مقاله | ||
هایدگر در ابتدای اثر معروفش، هستی و زمان، هدف خود را از نوشتن این کتاب پیمودن مسیری، برای رسیدن به درک معنای هستی اعلام میکند. او در همان صفحات ابتدایی کتاب، قسمتی را باعنوان تفکیک و تخریب مشخص میکند و ذیل آن به اجمال، یکی از مهمترین گامهای خود را در پیمودن این مسیر توضیح میدهد. قراردادن این قسمت در مقدمه کتاب، همراه با توضیح هایدگر درباره هستی و چگونگی دسترسی به آن نشاندهنده آن است که نمیتوان این مبحث را جدای از مفهوم هستی بررسی کرد. از آنجاییکه هستی برای هایدگر در درجه اول اهمیت قرار دارد، نمیتوان از کنار این مبحث، یعنی مبحث تفکیک و تخریب، بهراحتی گذشت. در نگاه اول، لغت تخریب بهطور ناخودآگاه تاثیری منفی بر خواننده میگذارد؛ بهخصوص هنگامی که با صفت تاریخ همراه شود و باعنوان تخریب تاریخ به بیان درآید. از این اصطلاح، اینطور برمیآید که گویی هایدگر قصد دارد تاریخ قبل از خود را بیارزش نشان دهد و دست به نابودی آن بزند و خود، مفاهیم جدیدی برای فلسفه جعل کند. اما این گمان بیهودهای است؛ زیرا هایدگر خود، بهصراحت چنین قصدی را نفی میکند. برای فهمیدن اینکه هایدگر از این اصطلاح چه مراد میکند باید دانشی از دازاین، تاریخمندی دازاین و ارتباط هستی و دازاین داشته باشیم. با دریافتن ارتباط میان این سه موضوع و در نظرگرفتن مسیر و هدفی که هایدگر در ابتدای کتاب هستی و زمان مطرح میکند میتوان به چیستی و چرایی و چگونگی تفکیک و تخریب پیبرد. هایدگر در کتاب هستی و زمان، قدمبهقدم مسیری را به سمت دریافت هستی به خواننده نشان میدهد. این مسیر البته جز از طریق انسان یا همان دازاین عبور نمیکند. درحقیقت، هستی نمیتواند معنایی داشته باشد مگر آنکه دازاینی وجود داشته باشد و این معنا را درک کند. بهعبارت دیگر، هستی تنها برای دازاین مسئله است. سایر موجودات دغدغه هستی ندارند. پس میتوان اینطور برداشت کرد که اگر تنها دازاین به دنبال راهی برای رسیدن به هستی است این راه، خودِ این هستنده است. اما دازاین چیست؟ دازاین چه ساختاری دارد که پرسش از هستی برای او مطرح میشود و تنها نیز از طریق خودش میتواند راهی به سمت آن بگشاید؟ چه نسبتی میان این هستنده و تفکیک و تخریب وجود دارد؟ هایدگر وجوه ساختاری دازاین را بهطور مفصل در هستی و زمان نشان میدهد. دازاین در وهله اول در- جهان است. دازاین در این در- جهان بودن، خود را در نسبتی ناگسستنی با دازاینهای دیگر مییابد که هایدگر از آن بهعنوان همدازاینی تعبیر میکند. اما این همدازاینی یک کنارهمبودنِ ساده نیست. این همدازاینی همراه با زمانمندی که ذاتی دازاین است تاریخ را میسازد. این همدازاینی در زمان حال، همگنان و در طول تاریخ سنت را میسازد. دازاین در این سنت متولد میشود و در این سنت رشد مییابد. دازاین پرتابشده در این جهان است و راهی جز این ندارد که از طریق این سنت پی به مفاهیم بینادین جهان ببرد. دازاین ذاتاً زمانمند و تاریخمند است. حاصل پرتابشدگی و واقعبودگی و تاریخمندی دازاین آن است که دازاین ناخواسته با تعاریف گذشتگان از مفاهیم اساسی زندگی خود مواجه میشود. یکی از این مفاهیم بنیادین و به تعبیر هایدگر مهمترین آنها، مفهوم هستی است. پس برای رسیدن به درکی از مفاهیم بنیادین و ازجمله هستی، باید به تاریخ بازگشت. تاریخ و مفهوم وابسته به آن یعنی سنت، درک گنگ و مبهمی از هستی را به دازاین واقعبوده ارائه میدهد که از نظر هایدگر در طول تاریخ فلسفه غرب، متصلب شده است بیآنکه هیچگاه از آن پرسش شود. حال این سنت متصلب را باید از اساس بازبینی کرد. در این بازبینی ریشهای، باید درک هستیخداشناسانۀ افلاطونی را که بر فلسفه و تفکر غربی حاکم بوده است تخریب کرد و با بازاندیشی این سنت، به فهم و برداشت جدیدی از کلیت این سنت و اجزای سازندﮤ آن دست یافت. دریافت جدیدی که خود، دال بر درپیشگرفتن مسیری جدید و سراسر متفاوت از گذشته بوده و تنها، با رجوع به پدیدارشناسی امکانپذیر است. در این راه پدیدارشناسانه، با کنکاش در سنت موجود دست به تخریب و تفکیکی ضروری میزنیم تا امور پنهانمانده، در زیر پوشش سنت مجال ظهور پیدا کنند. باید در خلال این تخریب، معانی هستیشناسانه را نیز همزمان تفکیک کنیم و بگذاریم آنها خود را نشان دهند؛ اما تفکیک و تخریب به چه معناست؟
معنای تفکیک و تخریب1 تفکیک و تخریب چیست؟ هایدگر اصطلاح (Destruktion) را بهکار میبرد که با توجه به منظور او آن را به تفکیک و تخریب ترجمه میکنیم؛ زیرا (struktion) بهمعنای ساختار است و پیشوند De افاده نفی تدریجی میکند. بنابراین (Destruktion)، بهمعنای تفکیک و تخریب بنایی است که از قبل ساخته شده است و ما برای آنکه به نحوﮤ شکلگیری و برقراری نسبت اجزاءِ آن پیببریم و دریابیم که بنا چگونه و از چه مصالحی ساخته شده است، سازههای آن را از هم تفکیک میکنیم. فرادهش یا سنت، در نظر هایدگر در حکم بنا یا ساختاری (struktion) است که برای رسیدن به چگونگی شکلگیری آن میبایست تفکیک و تخریب (Destruktion) شود. تفکیک و تخریب، در نظر هایدگر گامی برای رسیدن به درک صحیحی از هستی است؛ آنگونهکه خودِ هستی خودش را به ما ارائه میکند. در نظام فکری هایدگر تفکیک و تخریب مرحلهای پدیدارشناسانه، برای بازگشت به سرچشمههای درک کنونی از هستی و از طریق سنت تاریخ فلسفه است. پدیدارشناسی هایدگر سه مرحله دارد: مرحله اول تحویل پدیدارشناسانه؛ مرحله دوم تقویم پدیدارشناسانه؛ مرحله سوم تفکیک و تخریب. اگر غالب آثار هایدگر را همزمان در نظر داشته باشیم میتوان گفت هایدگر در تمام طول فعالیت فلسفی خود، مشغول عمل تفکیک و تخریب بوده است. تفکیک و تخریب نه یک نظریه، بلکه نوعی دستورالعمل است. تفکیک و تخریب روشی است که هایدگر به کمک آن قصد نشاندادن مقصدی را دارد که درطول تاریخ فلسفه به دست فراموشی سپرده شده است. هایدگر نخستینبار، در هستی و زمان تعریف و هدفِ از تفکیک و تخریب را اینگونه بیان میکند: اگر پرسش از هستی قرار است شفافیت تاریخ خاص خودش را پیدا کند، در آن صورت این سنت متصلب شده باید از هم باز شده و حجابهایی که در طول زمان ایجاد کرده زایل گردد. ما این وظیفه را بهمثابه وظیفهای میفهمیم که در انجام آن باید، با راهنماییگرفتن از پرسش هستیدرونمایۀ سنتی هستیشناسی باستان را تفکیک و تخریب کرد تا به آن تجربههای اصیلی برسیم که در آنها نخستین تعیّنهای ذات هستی را به دست میآوریم، تعینهایی که از آن زمان هدایتکنندۀ ما بودهاند (Heidegger, 2001: 44). تفکیک و تخریب در نظر هایدگر، بههیچ عنوان، بهمعنای نابودکردن نیست. قصد هایدگر آن نیست که معنای واژهها و تعاریف هستی، زمان، تفکر و… را بهطور کلی کنار بگذارد و خود، تعریف جدیدی از آنها به دست دهد. هدف هایدگر شرحهشرحهکردن و بندگسلی و نرمکردن حالت متصلب فرادهش (سنت) است. هایدگر خواستار آن است که سرچشمه و خاستگاه هر چیز خود، خود را نشان دهد (جمادی، 1385: 278). واژه تخریب اگرچه در ابتدا به نظر نوعی نابودکردن هر آنچه سنت به ما اعطا کرده است، میرسد؛ لیکن هدف هایدگر چنین نابوی نیست. هدف هایدگر حتی رسیدن به نوعی نیستانگاری یا نسبیانگاری هستیشناسانه هم نیست؛ بلکه تفکیک و تخریب همانگونه که هایدگر خود، صریحاً بیان میدارد شلکردن و از همبازکردن سنت متصلب شده است. به نظر اسپیگلبرگ «تخریب به این معنا عملاً مرجعی ایجابی دارد»؛ به این معنا که تجربههای سرآغازینی وجود دارد که سنت براساس آنها شکل گرفته است. با روش تفکیک و تخریب باید، به این تجربههای اولیه بازگشت و سنتی که به دست ما رسیده است را از نو بررسی کرد (اسپیگلبرگ، 1391: 580). برای دریافت مفهوم تفکیک و تخریب، باید به مفهوم دازاین توجه کرد. آنچه قرار است تفکیک و تخریب شود سنت است و سنت مهومی نیست جز گذشته انسان و این همیشه بهمعنای گذشته نسل اوست (هایدگر، 1389: 28). انسان (دازاین) در بطن تاریخ و سنت متولد میشود. «دازاین در هر شیوۀ هستیاش در هر حالت و در نتیجه با هر فهمی از هستی که به او تعلق داشته باشد به درون و در درون تعبیری سنتی از دازاین رشد و نمو کرده است» (هایدگر، 1389: 28). این تاریخ و سنت، مفاهیمی را به ما منتقل میکند که ما در وهلۀ اول آنها را بدون بررسی میپذیریم و اغلب، به نسل بعد از خود منتقل میکنیم. پس اگر بخواهیم این مفاهیم را بازبینی کنیم و آنها را بهدرستی درک کنیم باید این تاریخِ به ما رسیده را تخریب و تفکیک کنیم. با انجام این عمل، به این امر متوجه و آگاه هستیم. «این تخریب درعینحال، بهمعنای کشف همه آن چیزی است که مورد غفلت واقع شده و در سنت و در طی قرون و نسلها همچون شیئی مرده تحجر یافته و دستبهدست گشته است» (بیمل، 1381: 50). تفکیک و تخریب متافیزیک توسط هایدگر نیز، دسترسی ما به اسناد پدیدارشناختی تجربههای نخستین و اولیه غرب را تضمین میکند؛ همچنین به ما اجازه میدهد تا دلیل اینکه چرا این تجربههای اصیل در طول تاریخ، بدون هیچ ضرورتی معین و تثبیت شدهاند درک کنیم (Thomson, 2000: 14). بنابراین با تفکیک و تخریب سنت، یا مفاهیم بنیادینی که در سنت و توسط سنت شکل گرفتهاند افقهای تازهای به روی ما گشوده میشود؛ چهبسا سیطرۀ مفاهیمی که نیندیشیده پذیرفتهایم از بین میرود. از آنجا که همین مفاهیم حاصل تفکر متفکران و فیلسوفان، بهمثابه بنیانگذاران سنت، است و تفکر آنان نیز دریافت آنها از هستی و هستی موجودات است. با تفکیک و تخریب سنت، به درک و دریافت هستی توسط متفکران و فیلسوفان میرسیم؛ پس وجود را آنگونهکه بر آنان جلوه کرده است، درمییابیم؛ چهبسا، متذکر این امر میشویم که این درک و دریافتها، مطلق و منحصربهفرد نیست و وجود، جلوههای دیگری نیز میتواند داشته باشد؛ بنابراین میتوان دریافتهای دیگر نیز از آن کرد. هایدگر در درسگفتار تابستان 1927، در دانشگاه ماربورگ باعنوان مسائل بنیادین پدیدارشناسی، پس از اینکه درباره روش دستیافتن به مفهوم هستی و رابطه سنت با این مفهوم بحث میکند، تعریفی مختصر از تفکیک و تخریب به دست میدهد. از نظر هایدگر از آنجاییکه مفاهیم اساسی فلسفه، ازجمله هستی، تحتنفوذ سنت متافیزیک قرار دارند، برای رسیدن به نقطهای قطعی و انکارناپذیر برای مفهوم هستی، باید به تقویمی تحویلی (Reductive construction)، یا همان تفکیک و تخریب، دست زد: «فرایندی حیاتی که طی آن مفاهیم سنتی که در آغاز کار باید ضرورتاً مورد استفاده قرار گیرند، از طریق تفکیک و تخریب به سرچشمههایی که از آنها برآمدهاند بازگردنند» (Heidegger, 1982: 23). تنها با چنین فرایندی است که هستیشناسی به مفاهیم اصیل خود، دست مییابد. هایدگر سه مرحله تحویل و تقویم و تخریب را، که شرح آن در ادامه خواهد آمد ، اجزای بنیادی روش پدیدارشناسانه میداند که به یکدیگر مرتبط هستند. «تقویم در فلسفه ضرورتاً تخریب است. بهعبارت دقیقتر، تفکیک و تخریبی است از مفاهیم سنتی که در بازگشتی تاریخی به سنت متحقق شده است. این بهمعنای نفی سنت یا محکومکردن آن بهعنوان چیزی بیارزش نیست؛ بلکه درست عکس آن، دقیقاً بر تصاحب مثبت سنت دلالت دارد» (Heidegger, 1982: 23). این مسئله را همواره باید، در نظر گرفت که همّ و غم هایدگر هستی است. این را میتوان در دلایلی که هایدگر قبل از بهمیانآوردن مراحل روش پدیدارشناسانه خود، برای استفاده از این روش ارائه میدهد بهآسانی فهمید. هایدگر پس از آنکه هدف هوسرل را از پدیدارشناسی مطرح میکند، تحویل پدیدارشناسی را بهمعنای بهدستآوردن هستی از طریق هستی یک هستنده میداند (Heidegger, 1982: 21). با توجه به این مسئله، آشکار خواهد شد که هایدگر هرگز قصد تخریب، بهمعنای نابودیِ تاریخ فلسفه و سنت را ندارد. دغدغه اصلی هایدگر تخریبکردن و نابودی نیست. تخریب، یا بهطور دقیقتر تفکیک و تخریب، تنها مرحلهای از روش پدیدارشناسانه او، برای رسیدن بهمعنای حقیقی هستی است. گرچه شاید در نگاه اول، اینگونه به نظر برسد که هایدگر غالب مفاهیم بنیادین فلسفه مانند هستی، حقیقت، انسان، زمان و مانند اینها را تخریب کرده و تعاریف جدیدی از آنها یا بخشی از آنها ارائه کرده است؛ لیکن، این نگاه تا حدود بسیاری تعدیل خواهد شد؛ اگر تخریب را مرحلهای از روش او برای دستیافتن به اصل و منشا مفاهیم بنیادینی بدانیم که در طول تاریخ فلسفه غرب گرفتار وضیعت ثابتی شدهاند.
لزوم انجام عمل تفکیک و تخریب در هایدگر اول (با تکیه بر مسائل بنیادین پدیدارشناسی)هستی و زمان هایدگر، با پیشگفتاری درباره علت نوشتن کتاب آغاز میشود. هایدگر در این پیشگفتار، هدف خود را جستجوی هستی میداند. از نظر وی با اینکه هستی مهمترین مسئله انسان است هرگز دربارﮤ آن پرسش و تحقیق نشده است. شاید عباراتی که هایدگر خود، قبل از شروع بخش نخست کتاب ذیل عنوان طرح رساله نوشته است بهسادگی ضرورت تفکیک و تخریب را در نظر او نشان دهد: پرسش از معنای هستی عامترین [کلیترین] و تهیترین مفهوم است؛ اما درعینحال دربرگیرندۀ امکان قاطعترین و تفردبخشی به هر دازاین خاص است. دستیابی به مفهوم بنیادی «هستی» و طرح اولیۀ [دستگاه] مفاهیم انتولوژیکی مورد نیاز آن و جرح و تعدیلهای ضروری آنها، نیازمند سررشتۀ راهنمایی انضمامی است. عامبودن مفهوم هستی با «خاصبودن» پژوهش ما در تعارض قرار نمیگیرد؛ زیرا پژوهش ما از طریق تفسیری خاص از هستندهای معین، یعنی دازاین، که در آن افق فهم هستی و امکان تعبیر آن بهدست میآید، بهسوی مفهوم هستی پیش میرود؛ اما خود این هستنده فینفسه «تاریخمند» است. بهگونهای که خودینهترین روشنسازی انتولوژیکی این هستنده ضرورتاً به تفسیری «تاریخی»تبدیل میشود (هایدگر، 1389: 52). سپس، هایدگر براساس پردازش پرسش هستی رساله خود را به دو بخش تقسیم میکند: بخش اول، تفسیر دازاین براساس زمانمندی؛ بخش دوم درباره خصوصیات بنیادی تفکیک و تخریب پدیدارشناختی تاریخ هستیشناسی (هایدگر، 1389: 52). هایدگر هرگز بخش دوم رساله خود را که درباره تفکیک و تخریب تاریخ هستیشناسی است ننوشت؛ لیکن در دوران متاخر تفکرش نیز که نقش دازاین، برای دستیابی به هستی کمرنگ شد حتی بیش از قبل، بهصورت عملی به تفکیک و تخریب مفاهیم بنیادین متافیزیک پرداخت. ما در این مقاله ابتدا دلایل انجام تخریب را در دوران اول تفکر هایدگر پیمیگیریم و در بخش دوم، نگاهی به انجام آن در دوره دوم تفکرش میاندازیم. ملاحظه کردیم که هدف هایدگر رسیدن به معنای هستی است؛ اما هایدگر برای نیل به این مقصود، به روشی نیاز دارد که راه را برای دریافت جدید و حقیقی از هستی هموار کند. او روش رسیدن به هدف خود را روش پدیدارشناسی میداند. هایدگر دلیل این امر را آن میداند که اقتضای پژوهش هستی این است که تابع هیچ نظرگاه خاصی نباشد و جهتگیری خاصی نداشته باشد. او در روش پدیدارشناسی، امکانهای مناسبی برای طرح پرسش از هستی مییابد. «زیرا پدیدارشناسی مادام که خود را میفهمد هیچیک از این دو [یعنی تابع نظرگاه خاص و دارای جهتگیری خاص] نیست و نمیتواند باشد» (هایدگر، 1389: 37). هایدگر ادعا میکند که پرسش از هستی، هیچگاه بهدرستی مطرح نشده و تمام تاریخ فلسفه غرب، در درک مبهمی که از ارسطو به ارث رسیده حرکت کرده است. این امر حتی درباره فیلسوفان بزرگی چون دکارت و کانت و هگل نیز صدق میکند. از نظر هایدگر تمام سیستمهای متافیزیکی گذشته، در یک مسیر مشترک بودهاند: تمامی آنها زمینه را برای هستندگان فراهم کردهاند و نه خودِ هستی (Thomson, 2000: 12). پس مسلماً اگر قرار است با نگاه جدیدی به سراغ هستی برویم و راه جدیدی در پیش بگیریم، این راه نمیتواند غیر از پدیدارشناسی باشد که شعار آن «بهسوی خود چیزها»ست؟ با این همه هایدگر در همان ابتدا، پدیدارشناسی را بازتعریف میکند. این تعریف جدید از پدیدارشناسی، تا حدود بسیاری با آنچه که هوسرل از پدیدارشناسی مدنظر داشت متفاوت است. بهطور کلی، میتوان گفت هدف هوسرل از پدیدارشناسی رسیدن به آگاهی و برای هایدگر رسیدن به هستی است. او در هستی و زمان، پدیدارشناسی یا همان فنومنولوژی را به دو جز سازندﮤ آن، یعنی «فنومن» (پدیدار) و «لوگوس» تقسیم میکند و ریشه و بار معنایی هرکدام را برای خوانندﮤ اثر شرح میدهد. واژه «فنومن» در اصل، بهواژه یونانی فاینومنون (φαινομενον) برمیگردد که از فعل فاینستای (φαινεσθαι) میآید و بهمعنای خود را نشاندادن است. فاینومنون بهمعنای چیزی است که خود را نشان میدهد، خودنشاندهنده و آشکار است. پس اصطلاح پدیدار، بهمعنای چیزی است که خودش را-در-خودش- نشان میدهد. از طرفی، واژه لوگوس که بهطور تحتالفظی بهمعنای گفتار است، در یونانی بهمعنای آن است که «میگذارد چیزی، یعنی چیزی که گفتار درباره آن است، برای گوینده (واسطه)، یا برای آنهایی که با یکدیگر سخن میگویند دیده شود». ما از توضیحات مفصل هایدگر درباره هر کدام از این لغات و نتایجی که وی از آنها کسب میکند عبور میکنیم و تعریف هایدگر از پدیدارشناسی را براساس ترکیب این دو واژه مطرح میکنیم. براین اساس، معنای پدیدارشناسی براساس الفاظ یونانی میشود: «گفتار پدیدارها» یا بهمعنای دقیقتر «خودنشاندهندگی پدیدارها» و «یعنی مجالدادن به اینکه چیزی که خودش را نشان میدهد با خودش، به همان شیوهای که خودش را با خودش نشان میدهد، دیده شود» که درنهایت از نظر، هایدگر همان دستور «بهسوی خود چیزها»ست؛ اما قضیه به همین سادگی نیست. هایدگر درنهایت، تعریف خود را همان شعار بهسوی خود چیزها میداند؛ اما برداشتی که او از این شعار دارد تا حدودی با برداشت هوسرل و برداشت رایج متفاوت است. هایدگر در مقابلِ «خود را نشاندادن»، مفهوم «پوشیدگی» را مطرح میکند. از نظر او اگر قرار است چیزی خودش را در خودش آنطور که هست نشان دهد، پس ممکن است در مواقعی خود را طور دیگری نشان دهد یا درواقع، از دیده پنهان بماند. هایدگر براساس تفکر یونانیان، آنچه همواره نمایان است هستنده میداند؛ زیرا منظور یونانیان از پدیدار، یا آنچه که پدیدار میشود، چیزی است که خود را در نور روز نمایان میکند. از نظر هایدگر، این پدیدارها همان تائونتا (هستندهها) هستند (هایدگر، 1389: 38). اما از نظر هایدگر آنچه از دیده پنهان میماند هستیِ هستندههاست. «هستی میتواند تا بدانجا پوشیده شود که فراموش شود و پرسش از آن و معنای آن در میان نماند» (هایدگر، 1389: 47). پس در این صورت، وظیفه پدیدارشناسی آن است که موضوع هستیشناسی را نمایش دهد. اگر این هستی هستنده است که در پوشیدگی است و از دیدهها پنهان شده است و اگر وظیفه پدیدارشناسی آن است که به چیزی مجال دیدهشدن دهد، پس «هستیشناسی تنها بهمثابه پدیدارشناسی ممکن است» (Heidegger, 2001: 60). هایدگر همچنین، در مقدمه مسائل بنیادین پدیدارشناسی نیز این قضیه را از نو یادآوری میکند و مسائل پدیدارشناسی را براساس هستی و توجه به این مفهوم مهم ردیابی میکند. هایدگر در پیشگفتار مسائل بنیادین پدیدارشناسی،2 ابتدا به بررسی تعریف پدیدارشناسی میپردازد. از نظر وی پدیدارشناسی، در تلقی متعارف، علمی است که مقدمه فلسفه است. علمی که زمینه را برای پرداختن به اصول اساسی فلسفه همانند منطق، اخلاق، زیباییشناسی و فلسفۀ دین آماده میکند (Heidegger, 1982: 3). اما هایدگر در همینجا، ایرادی به این دیدگاه وارد میکند. از نظر او این تعریف از پدیدارشناسی، دستمایه سنتی اصول فلسفه را بدون اینکه از خودِ این سنت پرسش شود و توسط خود پدیدارشناسی به شفافیت برسد تصاحب میکند. و این سوال را مطرح میکند که: آیا این امکان در پدیدارشناسی نهفته نیست که با نقض بیگانگی فلسفه با این رشتهها در جهتگیریهای اساسی خود، سنت بزرگ فلسفی را از طریق پاسخهای بنیادینش احیا و مجدداً از آن خود سازد؟ (Heidegger, 1982: 3) هایدگر سپس، به بررسی تعاریف گذشته از فلسفه از زمان باستان تا هگل میپردازد. او با بررسی این ریشهها، به دو مترادف اصلی برای فلسفه میرسد و هرکدام را بهطور جداگانه بررسی میکند: فلسفه به مثابه جهانبینی (world-view) و فلسفه به مثابه علم. هایدگر همواره جهانبینی را برآمده از وجودِ فردیِ واقعبودﮤ بشر میداند. از نظر او جهانبینی چیزی است که در هر حالت به لحاظ تاریخی از، با، و برای دازاین واقعبوده وجود دارد (Heidegger, 1982: 6). از نظر هایدگر هر نوع جهانبینی، با نوعی از هستی یا هستندگان مرتبط است. هر نوع جهانبینی متعلق به یک دازاین است و همانند خود این دازاین، در هر نمونه بر طریقی تاریخی و واقعبوده معین میشود (Heidegger, 1982: 9). هایدگر جهانبینی را مرتبط با هستندگان میداند. ارتباط دازاین با هستندگانِ درون جهان، جهانبینی مختص هر دازاین خاص را میسازد؛ اما برای اینکه بتوان درکی از این هستندگان داشت ابتدا باید درکی از هستی داشت. با وجود این، نیازی به آن نیست که ابتدا تعریف دقیق و شفافی از هستی شود تا سپس بتوان درکی از هستندگان پیدا کرد؛ بلکه تنها کافی است درکی کلی از هستی داشته باشیم و برای پیداکردن چنین درکی، باید به دنبال هستی و نه هستندهای خاص باشیم (Heidegger, 1982: 11). هایدگر در بخش بعد، به فلسفه بهعنوان علم هستی میپردازد. هایدگر در اولین جمله این بخش تنها و درستترین زمینه فلسفه را هستی میداند و این را در تاریخ فلسفه پیگیری میکند. او در ادامه بحث، بهدنبال یافتن معنای هستی، برداشتهای رایج از هستی را در تاریخ فلسفه بررسی میکند و بهدنبال آن، انتقاد خود را مطرح میکند مبنی بر اینکه هیچکدام از نظریههای ارائهشده درباره هستی، بهمعنای خود هستی نمیپردازند؛ سپس چند سوال را بهعنوان نمونه بیان میکند. این پرسشها، همانند پرسشهایی که در هستی و زمان مطرح میشوند بهنوع دسترسی بهمعنای هستی و روش آن و مشکلاتی که معنای رایج از هستی دارد، میپردازد (Heidegger, 1982: 16). از نظر هایدگر هستی خود را از طریق فهم برای ما آشکار میسازد و فهم بهنوع مشخصی از هستنده، یعنی دازاین، مربوط است. پس برای فهم هستی، ابتدا باید به تحلیل دازاین پرداخت. «در این روشِ تحلیل دازاین، آشکار میشود که ساختمان اصلی دازاین زمانمندی است» (Heidegger, 1982: 16). درنتیجه، برای رسیدن به مفهوم هستی، باید از راه زمان و زمانمندی گذشت. هایدگر در همین میانه تفاوت میان متافیزیک خود و متافیزیک در معنای عام را بیان میکند. او فلسفه را همان هستیشناسی و علم مربوط به هستی میداند. علمی که به علت فراروی از هستندگان به خودِ هستی، علم استعلایی (Transcendental science) نامیده میشود و ادامه میدهد «علم هستی استعلایی کاری با متافیزیک عامه که سروکارش با نوعی از هستی، پشت هستندههای شناخته شده است، ندارد؛ بلکه مفهوم علمی متافیزیک با مفهوم فلسفه بهطور کلی یکی است» (Heidegger, 1982: 17). با توجه به آنچه تا اینجا مطرح شد هایدگر بهوضوح، به دنبال روشنکردن معنای هستی است و فلسفه را نیز علم به هستی میداند. اما هستی جز آنکه در هستندگان باشد در جای دیگری یافت نمیشود. هستی تنها، تا زمانیکه فهمیدنی باشد بهمعنای هستی است و فهمیدنیبودن هم متعلق به دازاین است. دازاین هستندهای است میان سایر هستندگان، با این تفاوت که دارای قابلیت فهم است. هستی از طریق دازاین و از طریق فهم دازاین است که داده میشود. پس برای درک هستی، دازاین لزوماً باید وجود داشته باشد. درنهایت، هایدگر برای پیمودن این مسیر و رسیدن به مفهوم هستی، روش خاصی را مطرح میکند. «آنچه روش هستیشناسی را که بهطور کلی روش فلسفه نیز هست، از سایر روشها متمایز میکند این است که هستیشناسی با هیچکدام از روشهایی که در سایر علوم استفاده میشود وجه اشتراکی ندارد، زیراکه تمامی آنها، بهعنوان علوم تحصلی [تنها] با هستندهها سروکار دارند» (Heidegger, 1982: 19). همچنین، هستیشناسی نمیتواند براساس روش هستیشناسی محض استوار شود؛ بلکه امکان آن به یک هستنده، به چیزی انتیکی (موجودبینانه) بازمیگردد به دازاین و درنتیجه، به زمانمندی و تاریخمندی. این امر بهخوبی در طول تاریخ فلسفه مشاهدهکردنی است (Heidegger, 1982: 19). دلیل دیگری که هایدگر برای استفاده از روش متفاوتی، برای رسیدن به هستی میآورد، تقدم هستی بر هستندگان است. از نظر هایدگر این امر از زمان باستان مسلم فرض شده است که هستی بر هستندگان مقدم است؛ اما از علت این امر، هرگز حتی سوال هم نشده است. اما زمانی که ما اصطلاح تقدم را بهکار میبریم، نوعی از زمانمندی را مدنظر داریم که با اندازهگیری زمان متفاوت است. پس «تنها تفسیر هستی از طریق زمانمندی میتواند روشن کند که چرا و چگونه این ویژگی تقدم همراه با هستی است» (Heidegger, 1982: 20). برای درک تقدم هستی و سایر مقومات هستی، نیاز به نوع خاصی از تحقیق است که به آن شناخت پیشینی میگوییم. مقومات این شناخت پیشینی، به تعبیری همان پدیدارشناسی است. هایدگر از منظر خود، مراحل پدیدارشناسی را یکبهیک توضیح میدهد. اولین مرحله تحویل است؛ اما تحویل مدنظر هایدگر، با آنچه هوسرل از این اصطلاح مراد میکند یکی نیست. تحویل از نظر هوسرل فرارفتن از رویکرد طبیعی، به رویکرد پدیدارشناسانه است. به این معنا که باید، تمامی قضاوتها و دیدگاههایی را که در زندگی روزمره از آنها بهره میگیریم کنار بگذاریم (اپوخهکردن) و اجازه دهیم اشیا خودشان را آنطورکه هستند به ما نشان دهند. هوسرل در این معنا، به هستی هستندهها توجهی ندارد و هدفش درنهایت، رسیدن به آگاهی استعلایی است. اما از نظر هایدگر، ما هنگامی دست به عمل تحویل میزنیم که نگاه خود را از یک هستنده به هستی هستنده معطوف کنیم. از نظر هایدگر انجام تحویل، به تنهایی برای رسیدن به هستی کافی نیست. تحویل تنها جنبه منفی و سلبی عمل پدیدارشناسانه است. به این معنی که با انجام تحویل مدنظر هایدگر، ما تنها هستندهها را کنار میگذاریم؛ اما هنوز درکی به آنچه از این کنارگذاشتن نصیبمان شده است نداریم. درنتیجه، برای بهدستآوردن آنچه هستی به ما ارائه میکند نیاز داریم خود را متوجه هستی کنیم. «... [هستی] بنابراین، نیاز به هدایت دارد. هستی همانند یک هستنده [بهراحتی] به چنگ نمیآید.» ما نمیتوانیم هستی را بهراحتی، در مقابل خود بیابیم؛ بلکه باید در یک فراروی (Projection) یا طرحاندازیِ آزادانه، هستی را در منظر نظر آوریم. هایدگر این عمل طرحاندازیِ آزادانه را که از سمت هستنده به طرف هستیاش است، تقویم پدیدارشناسانه (Phenomenological Construction) مینامد (Heidegger, 1982: 22). اما روش پدیدارشناسی به همین جا ختم نمیشود. از آنجاییکه درک ما از هستی از طریق هستنده صورت میگیرد، هر درکی از هستی تجربهای است که از آن کسب شده است؛ درنتیجه، درک هستی علاوهبرآنکه بسیار متنوع است امری است که مخصوص یک دازاین واقعبوده و درنتیجه، مختص پژوهشی تاریخی است. اما دسترسی به هستندگان و قلمرو آنها، در تمام زمانها و برای تمام افراد امکانپذیر نیست. همچنین از آنجاکه دازاین در هستی خود، تاریخمند است درک و تفسیر آن، در طول تاریخ متنوع و در موقعیت تاریخیِ متفاوت متغیر است. از آغاز تاریخ فلسفه (در غرب) درکی از هستی وجود داشته است. افلاطون بهدرستی فهمیده بود انسان که دارای روح و لوگوس است دارای هستی متفاوتی از یک هستنده حساس است؛ اما او و ارسطو و پیروان آنها تا هگل هم نمیتوانستند نوع این هستی را بهدرستی توضیح دهند. بنابراین تاریخ فلسفه، با درک مبهمی از هستی ادامه یافته است. به همین دلیل هر نوع پژوهش درباره هستی همچنان تحتنفوذ همان درک مبهم از هستی است. از نظر هایدگر، تمامی فیلسوفان گذشته تلاش کردهاند که به کُنه هستی راه ببرند؛ اما تمامی آنها، با تمامی تفاوتهایی که در دیدگاههایشان وجود دارد از پرداختن به یک وجه مشترک (Same) غفلت کردهاند. این وجه مشترک که به فراموشی سپرده شده است، خودِ هستی و نه هستندگان است. با وجود تمامی دشواریها، هدف هایدگر از تفکیک و تخریب، یافتن همین وجه است که از نظر او چیزی نیست جز هستی (Thomson, 2000: 13). با اینهمه، سنت فلسفه درباره هستی دارای چنان نفوذی است که هیچ بررسی و تحقیقی نمیتواند ادعا کند از نو آغاز کرده است و دارای هیچ پیشفرضی نیست. به همین دلیل، ما برای توضیح و تفسیر مفهوم هستی نیاز داریم تا توضیحات و تفسیرهای پیشین از هستی را تفکیک و تخریب کنیم (Heidegger, 1982: 22). ما بدون انجام عمل تفکیک و تخریب، آگاهانه یا ناآگاهانه درک گذشتگان از مفهوم هستی را که درک مبهمی نیز هست پیشفرض گرفتهایم. پس «تنها بهوسیله این تفکیک و تخریب است که هستیشناسی میتواند بهطور کامل در یک طریق پدیدارشناسانه از ویژگی اصلی مفاهیم خود یقین حاصل کند» (Heidegger, 1982: 23). از نظر هایدگر تحویل و تقویم و تخریب به یکدیگر پیوستهاند. تقویم (ساختن) همان تفکیک و تخریب (بازسازی) است. بازسازی مفاهیم سنتی که در بازگشت به تاریخ به دست میآیند. تفکیک و تخریب نفی سنت یا بیارزش نشاندادن آن نیست؛ برعکس تصاحب مثبت گذشته است. از آنجایی که تفکیک و تخریب متعلق به تقویم است معرفت فلسفی، معرفتی تاریخی است. به این ترتیب، میتوان مشاهده کرد که هایدگر روشی را بنیان میدهد که سه مرحله دارد. این سه مرحله دارای نوعی وابستگی ذاتی هستند. شاید بتوان گفت که هایدگر بهصراحت از یک متدولوژی خاص صحبت نکرده است این نوع نگاه او به پدیدارشناسی، امکان نوعی متدولوژی را فراهم میآورد که امکان دارد به تفصیل بررسی شود. ولی از آنجایی که تاکید این مقاله در نشاندادن اهمیت تفکیک و تخریب است، پرداختن به این مبحث را به مقالهها و پژوهشهای آینده موکول میکنیم. نمونهای از تفکیک و تخریب در هایدگر اولیکی از نمونههای تفکیک و تخریب در هایدگر اول، در درسگفتارهای موسوم به مسائل بنیادین پدیدارشناسی (1927) منعکس شده است. هایدگر در این کتاب، در چند فصل متوالی دیدگاههای بنیادینی را که در طول تاریخ فلسفه غرب درباره هستی وجود داشته است بیان و هر کدام را از دیدگاه خود، میکند. او در فصل اول از بخش اول کتاب، نظر کانت را درباره هستی بررسی میکند. در فصل دوم، بهمعنای هستی نزد فیلسوفان مدرسی میپردازد و این تلقی از هستی را برگرفته از معنای هستی نزد ارسطو میداند. در فصل سوم، معنای هستی را در دوره مدرن نشان میدهد. در فصل چهارم، به مفهوم هستی با توجه به فعل «هست» در منطق، یعنی جایگاه آن بهعنوان فعل ربط، میپردازد. مجموعه درسگفتارهای 1927، نیز همانند هستی و زمان هیچگاه بهطور کامل منتشر نشد؛ لیکن میتوان نمونههای تفکیک و تخریب را در بخشهایی از این کتاب که در اختیار ماست دنبال کرد؛ بهعنوان مثال، هایدگر در اولین فصل به بررسی نظر کانت درباره هستی میپردازد. از نظر کانت، هستی محمول حقیقی (Real) نیست؛ بلکه وضعیتی است (Heidegger, 1982: 43). به این معنا که محمول حقیقی، همواره محتوایی را به موضوع اضافه میکند حال اینکه هستی فاقد محتواست. هایدگر چنین دیدگاهی را تلاش کانت، برای رد یکی از براهین سنتی اثبات وجود خدا میداند؛ زیرا براساس این برهان، با برقرارکردن یک قیاس منطقی ساده میتوان وجود خداوند را اثبات کرد. این قیاس از این قرار است: ۱. خدا مبتنی بر مفهومش بزرگترین موجود است؛ ۲. وجود به مفهوم بزرگترین موجود تعلق دارد؛ نتیجه: پس خداوند وجود دارد. کانت برای رد این برهان، مقدمه دوم را زیر سوال میبرد. او با بیان اینکه وجود محمول حقیقی نیست و بنابراین نمیتواند محمول مقدمه دوم قرار بگیرد، این برهان را باطل اعلام میکند. اما از نظر هایدگر نظریه کانت نهتنها ارتباط وجود را با مفهوم بزرگترین موجود نفی میکند، بلکه فراتر از آن و از اساس، وجود مفهومی که برای تعیین و تشخص، با چیزی مانند وجود ارتباط داشته باشد به کل رد میکند (Heidegger, 1982: 32). آنچه برای هایدگر اهمیت دارد نه اثبات یا رد وجود خدا، بلکه نظر کانت درباره وجود است. هایدگر در این خصوص، به بررسی آنچه از نظر کانت حقیقی است و آنچه حقیقی نیست میپردازد. حقیقیبودن به چه معناست که وجود از آن بیبهره است؟ از نظر کانت تنها چیزی حقیقی است که دارای محتوا (Content) باشد؛ یا بهعبارت دیگر آنچه حقیقی است همواره به چیزی (Res) مربوط میشود (Heidegger, 1982: 34). اما محتواداشتن، یعنی دارای تعیین و ماهیتبودن. به بیان دیگر، شی از آنجایی که به دلیل مفهومش دارای تعیین و تشخص است، حقیقی است (Heidegger, 1982: 35). در مقابل، وجود (existence) یا واقعیت (Actuality)، از مجموعۀ مقولات به دستۀ کیفیت تعلق دارد و فاقد تعیین و ماهیت است. اما هایدگر این تعریف سلبی از وجود را کافی نمیداند و این سوال را مطرح میکند که کانت بهطور مثبت و ایحابی چه تعریفی از معنای وجود و واقعیت به دست میدهد؟ پاسخ کانت به این سوال این است که وجود تنها وضعیتی مطلق است. اما اینکه ما وجود را وضعیت مطلق بدانیم، به درک ما از وجود چه کمکی میکند؟ و اصلاً خودِ وضعیت مطلق، به چه معناست؟ شاید بتوان تفاوت وجود با سایر محمولها را با مثال سادهای نشان داد؛ بهعنوان مثال، هنگامی که ما میگوییم «الف ب است»، درواقع، شی «ب» را به شی «الف» مرتبط کردهایم؛ اما چه اتفاقی میافتد هنگامی که میگوییم «الف وجود دارد» یا «الف موجود است»؟ اگر از نظر کانت وجود، محمول حقیقی و دارای محتوای مشخص و معین نیست پس در گزاره «الف موجود است»، الف به چه چیزی مرتبط میشود؟ هایدگر پاسخ کانت به این سوال را چنین میداند: در گزاره «الف موجود است»، ارتباط نه میان «الف» با شی دیگری، بلکه میان «الف» و «آگاهی ما» برقرار میشود (Heidegger, 1982: 45). پس آگاهی ما یا درک (Perception) و معرفت ما وجه ممیزه وجود از سایر محمولهاست. بنابراین، میتوان اینطور نتیجه گرفت که برای رسیدن بهمعنای وجود، باید به درک و معرفت انسان رجوع کنیم؛ زیرا از آنجایی که خود مفهوم ادراک، دارای تعین و تشخص است نمیتواند خودِ وجود باشد (وجود، ادراک نیست) و اگر ادراک را برابر با وجود بدانیم نتیجه آن میشود که وجود موجود نیست. پس برای آنکه بتوانیم درکی از ادراک و معرفت و درنتیجه وجود داشته باشیم، باید به سراغ من یا اگو (ego) برویم. اما حیطهای که در آن اگو یا همان انسان بررسی میشود روانشناسی است. سوال هایدگر آن است که آیا روانشناسی قادر است به این پرسش که ادراک و درنتیجه وجود چیست پاسخ دهد؟ او در ادامه بحث، توانایی روانشناسی را برای بهعهدهگرفتن چنین پژوهشی بررسی میکند و درنهایت، نتیجه میگیرد از آنجایی که روانشناسی خود، علمی است که براساس رویدادها و تجربیات عمل میکند و فاقد ویژگی پیشینیبودن است نمیتواند از عهده چنین جستجویی برآید و جواب واضح و مشخصی، به چیستی وجود بدهد (Heidegger, 1982: 55). درنهایت، از نظر هایدگر کانت مفاهیم وضعیت مطلق و برابری وجود با ادراک را بهقدر کافی روشن نمیکند. از نظر او، این مشکلی است که در پس فلسفه کانت نهفته است و علاوهبرآن، با سایر دریافتها از وجود که در فصلهای بعدی مسائل بنیادین پدیدارشناسی بررسی میشوند ارتباط دارد (Heidegger, 1982: 76). هایدگر وجود را در نظر کانت، ابژکتیویتۀ ابژهها یا موردیت و متعلّیقیت شناساییِ موارد و متعلّقات شناسایی بشری میداند. موجود از نظر کانت آن چیزی است که مورد و متعلّق شناسایی ما قرار میگیرد؛ زیرا وجود یکی از مقولات است و مقولات، مفاهیم پیشینی شناسایی ما هستند. تفکیک و تخریب در هایدگر دومهایدگر مسیر اولیه خود را که در هستی و زمان مطرح کرده بود تا انتها ادامه نداد و به گفته خود، گشتی در تفکرش رخ داد؛ بااینحال در آثار پس از این گشت، همچنان سنت و مفاهیم رسیده از آن را تفکیک و تخریب و بازبینی کرد. او تلاش کرد با روش پدیدارشناسی، بهسمت مفهوم هستی برود. ردیابی نمونه این کار در آثاری همچون در باب ذات حقیقت (1930)، سرآغاز کار هنری (1936)، و چه باشد آنچه خوانندش تفکر؟ (52-1951)امکانپذیر است. هایدگر در آثار متاخر خود، کمتر نامی از پدیدارشناسی میبرد و به نظر میرسد علاقهای ندارد خود را در جرگه پدیدارشناسان قرار دهد؛ بااینهمه، بهطور کلی به روشی پایبند است که حداقل خود، در هستی و زمان و مسائل بنیادین پدیدارشناسی آن را پدیدارشناسی میداند. هایدگر برخلاف انتقاد از دوره اول تفکرش، درنهایت موفق شد با راهنماییگرفتن از هستی، پروژه تفکیک و تخریب را عملی سازد بررسی تفکیک و تخریب در اثر چه باشد آنچه خوانندش تفکرهایدگر درسگفتارهای تابستانِ 1952 را با روشنکردن پرسش «چه باشد آنچه خوانندش تفکر» آغاز میکند. تأمل هایدگر بر معنای تفکر در دوران مدرن و عصر حاضر، بررسی ریشههای آن، نحوه تحول این مفهوم و چگونگی از یادرفتن معنای اولیۀ آن در بامداد تفکر غربی نمونه بارزی است از آنچه او پیشتر تفکیک و تخریب خوانده است. هایدگر چهار دلالت را برای این پرسش مطرح میکند که بهطور خلاصه عبارتاند از: «1. چیست آنچه با کلمۀ «تفکر» نامیده میشود؟ 2. آموزۀ تاکنونی تفکر، یعنی منطق از آنچه عنوان تفکر دارد چه میفهمد؟ 3. این که ما تفکر را درست انجام دهیم چه متعلقاتی دارد؟ 4. چیست آنی که ما را به تفکر فرمان میدهد؟» از نظر هایدگر هر چهار دلالت به یکدیگر وابستهاند؛ لیکن پرسش چهارم پرسش معیارگذار است و سه پرسش دیگر، بهدنبال آن مطرح میشوند (هایدگر، 1388: ۲۵۷ و 258). درنتیجه، باید ببینیم چیست آنی که ما را به تفکر دعوت میکند، یا چه چیز ما را به فکرکردن میخواند؛ آنچه هایدگر آن را اندیشهانگیزترین امر میداند و در ادامۀ این درسگفتارها بهدنبال یافتن آن است. اما این «فراخوانش تا آنجا که ما را به فکرکردن میخواند امر فراخوانده یا، به دیگر سخن، تفکر را پیشاپیش به ندا درآورده و در اختیار نهاده است» (هایدگر، 1388: 274). پس دراین صورت آغاز راه میتواند پیگیری معنای واژه تفکر باشد. لغت تفکر در زبانی آلمانی (Denken) خوانده میشود که از نظر آوایی به کلمۀ (Gedächtnis)، بهمعنای تذکر و ذکر و یاد و کلمه (Dank)، بهمعنای شُکر و سپاس شباهت دارد. بر مبنای این نگاه، تفکر نه محاسبۀ عقلی بلکه نوعی سپاسداشت و بهیادسپاری چیزی است که بهصورت نوعی هدیه به ما عطا میشود. زمانی درباره این هدیه تفکر میشود که اندیشهانگیزترین امر باشد و دیده میشود هدیه پدیدهای جز خود تفکر نیست. دراینصورت، یاد و در یاد نگاهداشتن، بهمعنای ذکر و فکر انسانی درباره امر اندیشیدنی، بر نگهداری و صیانت از اندیشهانگیزترین امر مبتنی است. حال سوال این است که «صیانت، امر اندیشیدنی را از چه خطری ایمن میدارد؟» بنابر نظر هایدگر، از «فراموشگشتگی» (هایدگر، 1388: 302). بنابراین، تفکر غرب نه از اندیشیدن به اندیشهانگیزترین؛ بلکه از آنجا شروع میشود که میگذارد تا اندیشهانگیزترین امر در نسیان بماند. «بدینسان تفکر غرب، اگر نگوییم از شکست و خطا، از غفلتی شروع شده است» (هایدگر، 1388: 302). بهطور خلاصه، میتوان گفت تفکر بهمعنای حقیقی وظیفه صیانت و در یاد نگاهداشتن اندیشهانگیزترین امر را بهعهده دارد. وظیفهای که از آغاز تاریخ تفکر مغرب زمین از یاد رفته و جای خود را به برداشت دیگری داده که تا عصر حاضر ادامه یافته است. حال میتوان پرسید در طول این تاریخ، تفکر بهمعنای یاد و تذکر جای خود را به چه نوع برداشتی داده است؟ یا به بیانی دیگر: «از دیرباز تاکنون چه چیزی را از «تفکر» فهم کردهاند؟» (هایدگر، 1388: 305). اگر به تعاریفی که از زمان ارسطو تاکنون درباره واژه تفکر به دست داده شده است توجه کنیم، خواهیم دید که تفکر عموماً برابر با منطق در نظر گرفته میشود. منطق (Logik) از لغت یونانی لوگوس (λóγος) ریشه گرفته است. لوگوس اسمی است که فعل آن لِگِئین (λέγειν) خوانده میشود و بهمعنای چیزی درباره چیزی گفتن است. بهاین ترتیب، تفکر میشود: «گفتن چیزی درباره چیزی». این آخری را میتوان به اختصار گزاره نامید. هایدگر در درسگفتار 5 از بخش دوم کتاب، پس از آنکه به بررسی معنای لوگوس بهعنوان گزاره میپردازد، این نوع برداشت از تفکر را نوعی فراخوانش میداند و میپرسد چیست آن فراخوانشی که ما را به این سمت ره نموده است (هایدگر، 1388: 320). از دید هایدگر اینکه غربیان نمیدانند چرا فراخوانشی آنها را به سمت لوگوس میخواند ازاینروست که غربیان هنوز تفکر را با دید تاریخی و مقایسهای میبینند. او بهصراحت بیان میکند که: «هرچه فراگیرتر تفکر ما خود را صرفاً از دید تاریخنگارانهمقایسهای و در این معنا از دید تاریخ بنگرد، با قطعیت بیشتری خود را در بیعهدی، در قبال تقدیر متصلب میکند...؛ اما همان وقتی نیز که از فراخوانش تفکر لوگوسمدار میپرسیم آیا نباید به عصر آغازین تفکر مغربزمین بازگردیم تا دریابیم که چه فراخوانی این تفکر را به شروعش ره نموده است؟» (هایدگر، 1388: 323 و ۳۲۴). هایدگر بهدنبال یافتن نخستین سرچشمههایی که راه تفکر را به منزلۀ منطق و گزاره تعیین کردهاند، قولی از پارمنیدس در انتهای درسگفتار پنجم مطرح میکند: «لازم است هم گفتن و هم اندیشیدن که هستنده هست» (هایدگر، 1388: 350). هایدگر براساس اصل لغت یونانی، کلمه خِرِه (Χρε) را «مفید است» ترجمه میکند؛ زیرا اصل این واژه بهمعنای استفادهکردن و بادستگرفتن و استعمالکردن است. واژۀ لِگِئین نیز به «گفتن»ترجمه شده است؛ ولی در اصل یونانیِ آن، بههیچوجه بهمعنای سخنگفتن نیست. پیشنهادن، شرحدادن، سگالیدن و در معرض تاملنهادن، اطوار فعل legen، در زبان آلمانی، یا همان (λέγειν) در زبان یونانیاند. درنتیجه، لگئین بهمعنای «گذاشت» یا «نهش» است. گذاشتن و نهش بهمعنای نهادهشده و فراروی ما قرار داده شده است (هایدگر، 1388: 369). «نهش، رخصتدادن به فراپیش قرارداشتن است» (هایدگر، 1388: 375). نوئین (νοειν) نیز بنابر ریشه لغت یونانی، نه آنگونه که عموماً بهمعنای ادراک منفعلانه ترجمه میشود بلکه بهمعنای «به- چیزی- دل- نهادن» است (هایدگر، 1388: 377). نوس (νóος) نیز با نوئِین قرابت معنایی دارد و نه بر عقل یا خرد، بلکه بهگونهای مراقبه دلالت میکند که چیزی را در هوش و حس دارد و در دل مینهد (هایدگر، 1388: 384). نوئین و لگئین دارای همپیوندی و همبستگی ذاتیاند. ذات تفکر را نمیتوان آنگونهکه بعدها رخ میدهد، در جدایی این دو از هم دریافت؛ بلکه بنابر گفته هایدگر، تفکر بهمعنای راستین، تنها هنگامی تحقق مییابد که رخصتدادن با فراپیش قرارداشتن و دلنهادن به چیزی همزمان با هم روی دهند. هایدگر درپی تفکیک و تخریب سنت فلسفی، شرح میدهد که تفکر چگونه به برداشت کنونی از آن میرسد. تفکر به لِگئِین، بهمعنای گزاره و نوئین بهمعنای دریافت از طریق عقل تبدیل میشود. این دو، در آنچه رومیها به آن (ratio) میگویند به یکدیگر متصل میشوند و درنهایت با غلبه (ratio)، ذات سرآغازین لگئین و نوئین ناپدید میشود (هایدگر، 1388: 391). بنابراین، دلیل انجام تفکیک و تخریب آن است که: «... اندیشه تصوری [یا بازنمودی] مدرن ما مادام که در خود، متصلب گشته است، راه دستیافت به آغاز و درنتیجه بهویژگی اساسی تفکر مغربزمین را به روی خود میبندد» (هایدگر، 1388: 395). در ادامه بحث، هایدگر آنچه را که پارمنیدس با نام إئُون (έòν) میخواند بررسی میکند. آنچه بهطور تحتلفظی «هستنده» ترجمه میشود. ویژگی لغت (έòν) آن است که دلالتی دوگانه دارد؛ یعنی هم میتواند بهمعنای چیزی باشد که هستی دارد و هم بهصورت فعل، یعنی هستن در نظر گرفته شود. اما از نظر هایدگر تفاوت (έòν) با سایر وجوه وصفی آن است که سایر وجوه وصفی خود ریشه در این لغت، یعنی (έòν) دارند. «ممکن است چنین پنداریم که وجوه وصفیای چون شکوفنده، طنینافکنده، جاریشونده و دردکِشنده انضمامی هستند و وجه وصفی (έòν) یا هستنده، برعکس هماره انتزاعی است. عکس آن حقیقت دارد» (هایدگر، 1388: 406). درنتیجه، بنابر نظر هایدگر تفاوتی که ما میان اسم و فعل قائل میشویم از گرامر ریشه نمیگیرد و چنین نیست که این تفاوت دستورالعملی بر طبق کتب منطق باشد؛ بلکه این تفاوت از دو وجهیبودن واژه هستنده برمیخیزد. «ما هماره بنابر دوجهیبودن سخن میگوییم. چه به نزد پارمنیدس، چه به نزد افلاطون و کانت و چه به نزد نیچه. این دو وجهیبودن هماره داده پیشینی است» (هایدگر، 1388: 416). هایدگر دو واژه انتهای قول پارمنیدس، یعنی (έòν) و (πμμεναι) را به ترتیب، امر حاضر و حاضربودن ترجمه میکند. وی دلیل اینکار را در این میبیند که «کلمۀ «هستن» هماره در هر دلالت نامعینِ ممکنی منتشر و متلاشی میشود؛ درحالیکه کلمۀ «حاضربودن» بیدرنگ، بهنحوی گویاتر مبین امر حاضر است» (هایدگر، 1388: 425). از نظر او اگر هستنده برابر با امر حاضر نبود، کانت هرگز هستنده را ابژه یا برابرایستای تجربه تعریف نمیکرد. به بیان دیگر، اگر این یا آن هستنده پیشاپیش همچون امر حاضر آشکاره نبود، هستندگان هرگز بهصورت ابژه مطرح نمیشدند و هرگز درباره برابرایستایی آنها سوالی پرسیده نمیشد. با این همه، امر حاضر در نظر یونانیان نه بهمعنای دیرندی صرف، بلکه بهمعنای «به- نزدیک»، در تقابل با غایب- بودن، به معنای «به- دور» است. براین اساس، از نظر هایدگر تفکر یونانی همواره متوجه نامستوریت و برآمدن امر حاضر از نامستوری است؛ مسئلهای که تفکر بعدی اروپا آن را از یاد میبرد و با پرسش از چیستیِ هستنده، تفکر را در مسیر دیگری قرار میدهد (هایدگر، 1388: 431). در طول این درسگفتارها، هایدگر واژه تفکر را تا رسیدن به آنچه که پارمنیدس از بیان کلمه لگئین مدنظر داشت با دقت بسیاری تحلیل میکند. او ابتدا، معنای تفکر را در زمان کنونی نشان میدهد و ریشه آن را دنبال میکند، تا جایی که به واژه لگئین میرسد؛ سپس به بررسی معنای این واژه نزد پارمنیدس میپردازد. از دید هایدگر تفکر در نظر او تنها هنگامی بهمعنای واقعی امکانپذیر است که اختصاص به هستی داشته باشد. اینکه هایدگر از معنای کنونی تفکر آغاز میکند و بهدنبال یافتن معنای حقیقیتر آن قدمبهقدم تا رسیدن به اولین نوشتههایی که از این واژه در آن سخن به میان آمده است حرکت میکند چیزی نیست جز بازکردن سنت فلسفه غرب و بهدستآوردن هر آنچه این سنت به ما داده است. نتیجهبا توجه به آنچه گفته شد میتوان مشاهده کرد که هایدگر در تمام طول حیات فلسفی خود، یعنی هم در دوران اول و هم در دوران دوم تفکر، مسیر خود را به سمت دریافت هستی ادامه داد. او در آثار اولیه خود، همچون هستی و زمان و مسائل بنیادین پدیدارشناسی تلاش میکند تا با روشنکردن جایگاه دازاین و از طریق آن، به درک عمیقتری از هستی دست یابد. وی در این راستا، با بازتعریفکردن روش پدیدارشناسی و اضافهکردن مرحلهای باعنوان تفکیک و تخریب سعی میکند دیدگاههای فیلسوفان پیش از خود، مانند کانت و هگل و ارسطو را تفکیک و تخریب کند و ضعف آنها را نشان دهد. هایدگر با بهکاربردن روش تفکیک و تخریب و نگاه پدیدارشناسانه نشان میدهد که تاریخ فلسفه از همان ابتدا بهتدریج، پرداختن به خود هستی را از یاد برده است و خود را با تعریف ماهیت هستندگان، بهجای هستی، سرگرم کرده است. او با بهکاربردن روش تفکیک و تخریب نهتنها قصد ازمیانبردن و ویرانساختن سنت فلسفه غرب را ندارد، بلکه تلاش میکند ریشههای این نوع نگاه به هستی را در دوران اولیه فلسفه، یعنی دوران پیشسقراطی نشان دهد. وی در دوره متاخر، دیگر بهصراحت از پدیدارشناسی یا تفکیک و تخریب سخن نمیگوید؛ ولی این نوع نگاه و روش را کنار نمیگذارد و کاملا برعکس، به کمک روش تفکیکیتخریبی، مفاهیمی را که در طول زمان و تاریخ سخت و متصلب شدهاند از بند سنت آزاد میکند تا شاید به اصل و پیشینه آنها بار دیگر توجه شود. او در آثار متاخر خود، تلاش میکند همزمان با تفکیک و تخریبِ مفاهیم بنیادین فلسفه، به این مفاهیم فرصت دهد تا با نگاه متفاوتی نگریسته شوند. بهطور خلاصه، میتوان تمام تلاش هایدگر را در این جمله خلاصه کرد: برای آنکه چیزی بتواند خود را آنطور که هست بنمایاند، آنچه پدیدارشناسی بهدنبال آن است، ما ابتدا باید آن چیز را از بند سنت و تعاریف تثبیت شده برهانیم. این کار تنها، با همراهکردن نگاه پدیدارشناسانه با روش تفکیک و تخریب امکانپذیر است. سعی ما در این مقاله، نشاندادن همین وجه مهم از تفکر و روش هایدگر بود. پینوشتها 1- برای واژه Destruction (در آلمانی: Destruktion) چندین مترادف در ترجمه فارسی استفاده شده است. واژه تفکیک و تخریب مترادفی است که دکتر رضا داوری در کتاب فلسفه چیست هایدگر برای این اصطلاح بهکار برده است. سیاوش جمادی در ترجمه هستی و زمان از واژه «تخریب»، مسعود علیا در ترجمه جنبش پدیدارشناسی و بیژن عبدالکریمی در ترجمه کتاب بررسی روشنگرانه اندیشههای مارتین هایدگر نوشته والتر بیمل نیز از همین واژه و عبدالکریم رشیدیان در ترجمه هستی و زمان از واژه «ساختگشایی» استفاده کرده است. 2.The Basic Problems of Phenomenology
| ||
مراجع | ||
- اسپیگلبرگ، هربرت. (1391). جنبش پدیدارشناسی درآمدی تاریخی، ترجمه مسعود علیا، تهران: مینوی خرد. - بیمل، والتر. (1381). بررسی روشنگرانه اندیشههای مارتین هایدگر، ترجمه بیژن عبدالکریمی، تهران: سروش. - جمادی، سیاوش. (1385). زمینه و زمانه پدیدارشناسی، تهران: ققنوس. - هایدگر، مارتین. (1389). هستی و زمان، ترجمه عبدالکریم رشیدیان، تهران: نی. - هایدگر، مارتین. (1388). چه باشد آنچه خوانندش تفکر، ترجمه سیاوش جمادی، تهران: ققنوس، چ۲.
-Heidegger, M., (2001), Being and Time, J. Macquarrie, & E. Robinson, Oxford: Blackwell. -Heidegger, M., (1982), The Basic Problems of Phenomenology. A. Hofstadter, Bloomington & Indianapolis: Indiana University Press. -Thomson, I., (2000), “Ontotheology? Understanding Heidegger’s Destruktion of Metaphysics”. International Journal of Philosophical Studies , Vol.8, 297-327.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 1,529 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 1,776 |