تعداد نشریات | 43 |
تعداد شمارهها | 1,637 |
تعداد مقالات | 13,304 |
تعداد مشاهده مقاله | 29,860,651 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 11,941,027 |
ردیابی مضمون رهاییبخشی سوبژکتیویته از فرانکفورت تا پاریس | ||
متافیزیک | ||
مقاله 4، دوره 2، شماره 5، شهریور 1389، صفحه 59-74 اصل مقاله (200.59 K) | ||
نویسنده | ||
حسین مصباحیان* | ||
استادیار فلسفه دانشگاه تهران | ||
چکیده | ||
این مقاله به بررسی وضعیت فلسفی سوژه در اندیشۀ معاصر میپردازد. پرسشهای اصلی آن بدین شرح است: 1) اصولاً مشکل یا مشکلاتی که فلسفۀ مدرن، از سوژۀ دکارتی تا صورتبندی کانتی از"ارادۀ رادیکال سوژۀ آزاد"، و تا سوبژکتیویتۀ هگلی با آن مواجه است، چیست؟ 2) آیا بر مبنای نقادیهای درونی مدرنیته و بر اساس تلاش آخرین بازماندۀ اصلی و مهم فلسفۀ مدرن یعنی یورگن هابرماس، میتوان بر تعارضهای درونی سوبژکتیویته غلبه کرد؟ 3) آیا نقد رادیکال سوبژکتیویته توسط کسانی همچون فوکو و دریدا، الزاماً به از دست رفتن معنای جوهری انسان یعنی گوهر آزادی میانجامد یا اصولاً برعکس، برای ردیابی جوهری مضمون رهاییبخشی نظریۀ انتقادی باید از فرانکفورت به پاریس کوچ کرد؟ این سه پرسش، در سه قسمت این مقاله بررسی میشوند و لبّ پاسخهای آنها از این قرار است: نخست اینکه سوژه برای اینکه سوژه باشد، به ابژهای احتیاج دارد و همین امر به انکار ذهنبنیادیِ دیگران منجر میشود که اصلیترین معضل فلسفۀ مدرن است. دوم اینکه هابرماس ادعا میکند که در پارادایم جایگزین او_ جایگزین پارادایم هگلی _ ذهنبنیادی و جهانشمولی از طریق ارتباط زبانی به وفاق میرسند، بیآنکه هیچکدام از آنها قربانی دیگری شوند. گرچه نظریۀ ارتباط زبانی هابرماس معتدل است و به دیگران در درونبودش خوشامد میگوید، اما مسائلی بنیادی نظیر اعتماد، عدالت و شکوفانندگی خود وجود دارند که نمیتوانند در سوژۀ مدرن جایگاه واقعی خود را بازیابند. و سوم اینکه، درحالیکه مفاهیم سنتی و مدرن سوژه، عقلگرا و ذاتگرا و ایدهآلیستی و متافیزیکی بودند، انتقادهای معاصر به سوژه_ یا آنچه در این مقاله مکتب پاریس خوانده شده است_ امکان و انگیزهای فراهم ساختهاند که برداشتهای انتقادیتر و خلاقترِ ذهنیت پسامتافیزیکی رشد یابند و تفکر فلسفی در خصوص سوژه از طریق برجسته شدن مسئلهآفرینیهای آن، غنیتر گردد. | ||
کلیدواژهها | ||
مدرنیته؛ سوبژکتیویته؛ رهاییبخشی؛ سلطه؛ جهانشمولی؛ مکتب فرانکفورت | ||
اصل مقاله | ||
این مقاله از سه قسمت به هم پیوسته تشکیل شده است. در قسمت اول که به بررسی وضعیت فلسفی سوژه در اندیشۀ معاصر اختصاص یافته است، این پرسش مطرح میشود: اصولاً مشکل یا مشکلاتی که بنیاد فلسفی مدرن، یعنی سوبژکتیویته (ذهنبنیادی یا ذهنیت) با آن مواجه است، چیست؟ لبّ پاسخ به این پرسش این است: "از یک سو، سوژه برای اینکه سوژه باشد، به ابژهای احتیاج دارد و همین، سبب انکار سوبژکتیویته (ذهنبنیادی) دیگران میشود. از سوی دیگر، وقتی بعضی از ما به ذهنبنیادی دست مییابیم، نشاندهندۀ این است که ما همگی خواهان دست یافتن به آن هستیم. این تناقض یکی از ناسازههای مرکزی عصر مدرن است، ناسازهای که از یک سو تلاش برای ابژه کردن دیگران را شکل داده است و از سوی دیگر و در همان حال، به تلاش برای رهایی از هر نوع سلطه و به شئ درآمدن و نبرد علیه آن، انگیزه داده است." (Vahdat, 2002: XVI) تشخیص و بازشناسی این معضل را هم در فلسفۀ مدرن نزد کسانی چون کانت و هگل و هابرماس میبینیم و هم در فلسفههای پسانیچهای و یا آنچه در این مقاله به دلیل تشخص یافتن آن فلسفهها در پاریس، مکتب پاریس خوانده شده است. آنچه بین این دو نوع تشخیص و بازشناسی فاصله میافکند، این است که در اولی بر راه حلهای درونی _ درون فلسفۀهای سوژه_ تأکید گذاشته میشود و در دومی ضمن اعلام بیکفایتی آن راه حلها، تأکید میشود که برای ردیابی جوهری مضمون رهاییبخشی نظریۀ انتقادی باید از فرانکفورت به پاریس کوچ کرد و راه حلهای بیرون از فلسفۀ مدرن را مورد توجه قرار داد. قسمت دوم مقاله، این پرسش را بررسی می کند که آیا بر مبنای نقادیهای درونی مدرنیته و بر اساس تلاش آخرین بازمانده اصلی و مهم فلسفۀ مدرن یعنی یورگن هابرماس، میتوان بر تعارضهای درونی سوبژکتیویته غلبه کرد، یا این اندیشه بهتدریج به اردوی فاتحان پاریسی روی میآورد و برای جستجوی مضمون رهاییبخشی آن باید از فرانکفورت به پاریس کوچ کرد؟ چکیدۀ پاسخ به پرسش مذکور این است که هابرماس گرچه اعتقاد دارد که"تنها منبع هنجارینی که خودش را بیان میکند، اصل ذهنبنیادی است" (Habermas, 1987:41)، ولی بهروشنی به مشکلاتی که ذهنبنیادیِ تمام عیار عصر مدرن با آن مواجه است، آگاه است و تلاش میکند این مشکلات را از طریق نظریۀ بینالاذهانی (Intersubjectivity) حل کند. "او از هگل به جهت تلاشش برای گسترش اصل بینالاذهانی که بر اساس خود اصلِ مدرنِ ذهنبنیادی سامان یافته است، و نیز به جهت عدم برقراری آن در بستر کنش ارتباطی انتقاد میکند" مشکل عمدهای که در هابرماس و نظریۀ کنش ارتباطی او وجود دارد، این است که او هنوز دربارۀ عقلانیت غربی صحبت می کند. او به طور تلویحی جهانشمولیای را ادعا می کند که با "فهم غربی ما از جهان" (Habermas, 1981:44) در ارتباط است. برای برجسته ساختن اهمیت این ادعا، او بر جفتِ تاریخی- ژئوپلیتیکی پیشمدرن و مدرن تکیه می کند تا بدین طریق تفاوت عقلانیت را با فهم اسطورهای از جهان برجسته سازد. او تضادهای دوگانۀ پیشمدرن/مدرن، غرب/غیرغرب، اسطورهای/عقلی را مفروض می گیرد. از نظر او یگانگی غرب واقعیتی مفروض و تقریباً ملموس است. ازاینرو، مشمول ساختن ) Inclusion ) از طریق زبان و از شمول خارج کردن ) Exclusion ) از طریق عقلانیت غربی، همزمان در فلسفۀ هابرماس حضور دارد. آنچه تعجبآورتر است این است که او درحالیکه نیاز به غیر غربی و اهمیت نوع نگاه او را به غرب تشخیص می دهد(Habermas, 1981:44)، اما همین نگاه را نیز از طریق قومشناسان و مردمشناسان غربی بازتاب می دهد. پرسش این است که آیا تلقی غیرغربی از غرب، از طریق گزارش غربیان حاصلشدنی است یا نه؟ برای هابرماس فرهنگها و سنتهای غیرغربی گویی آنچنان شکل گرفتهاند که می توان بهعنوان ابژه با آنها مواجه شد. هابرماس برای اینکه اطمینان معرفتشناسانهای را در ما تثبیت کند و ما را به جهانشمولی مطمئن سازد، همواره با اطمینان معرفتشناسانه صحبت می کند (Rorty, 1985:167) ،اطمینانی که گاه چنان برانگیزاننده و یقینی است که به نژادگرایی ( و نه نژادپرستی) می گراید. اطمینان معرفتشناسانۀ هابرماس با هیچ نقدی، به لرزه نیفتاده است. او از منتقدان خود کمتر میآموزد. بااینهمه، در انتقاد از هابرماس نباید به مواضع شاید بدبینانۀ کسانی مانند فوکو افتاد و ادعا کرد که" مرگ انسان چیزی نیست که آدم را بهنحوی خاص هیجانزده سازد. آن، یکی از شکلهای نمایان مرگهای کلیتر است. منظورم مرگ خدا نیست، بلکه مرگ سوژه است... سوژه بهعنوان منشأ و مبنای معرفت، آزادی، زبان و تاریخ." (Foucault, 1980:171) قسمت سوم مقاله به این پرسش میپردازد که آیا نقد رادیکال سوبژکتیویته، بهعنوان ستون فلسفی مدرنیته، الزاماً به از دست رفتن معنای جوهری انسان یعنی گوهر آزادی میانجامد؟ پاسخ این پرسش در این مقاله، منفی است؛ زیرا نقد اروپا محوری و ‘انسان محوری تمام مباحث نظری نوشتۀ حاضر دربارۀ موقعیت سوژه و مضمون رهاییبخشی آن را در سه نکته میتوان خلاصه کرد. نخست و مهمتر از همه اینکه، امروزه پس از قریب سه قرن تجربۀ سوژۀ شناسا، به زبان هراکلیتوس اگر سخن بگوییم، نه سوژه همان سوژۀ مدعی است و نه رهاییبخشی همچنان محدود و منحصر به فلسفههای سوژهمحور. دوم اینکه، امروزه جهانشمولی خود محلّ تردیدی جدی است. این تردید فلسفی نه تنها شامل سوبژکتیویتۀ ماهیتاً ناسازهوار بلکه شامل انسانیترین نتایج آن هم شده است؛ و بحث شده است که اگر فرهنگ جهانشمول وجود ندارد، هیچ چیز جهانشمول هم وجود ندارد. از اینجا به نکتۀ سوم میرسیم و آن اینکه، از نظر این نوشته، نقد بنیاد فلسفی و نتایج سیاسی-اجتماعی مدرنیته هنگامی قابل اعتناست که چشمانداز روشنتر وانسانیتری بگشاید. در غیر این صورت، باید به تعمیق همان راه حلهای درونی پرداخت وآن را تاحد امکان گسترش داد. هدف مقاله این است که نخست بکوشد پرسشهای درست هر حوزه را طرح کند؛ و سپس بر ضرورت پیگیری سرگذشت مفاهیم تا روزگار حاضر تأکید کند و از این طریق نسبت به خطرات ناشی از ادعای جهانشمولی مدرنیته و بنیاد فلسفی آن (سوبژکتیویته) و همچنین نسبت به خطرات نقدهای غیرمسئولانه و بدبینانه به سوژۀ مدرن هشدار دهد؛ و در نهایت پرسشی معاصر را به میان آورد: آیا زمان ترک موقعیت هستیشناختی سوژۀ خودبنیاد و حرکت در جهت فراهم آوردن اسباب نظری درکی دیگر از سوژه فرانرسیده است؟
1. ناسازۀ فلسفۀ مدرن از سوژه دکارتی تا سوبژکتیویتۀ هگلی و تا اعلام مرگ سوژه دکارت را عموماً پدر فلسفۀ مدرن لقب دادهاند و منظور از این عنوان این است که وی توجه ما را از موضوعات فکر به فاعلی که دارای فکر است، معطوف کرد. دکارت، خودآگاهی را هم بهعنوان پایهای برای تأمل فلسفی و هم بهعنوان موضوع تفکر فلسفی معرفی کرد. به محض اینکه تغییر از ‘بودن’ به ‘آگاه بودن’ صورت گرفت، فیلسوفان درگیر مسائلی شدند که از دوگانگی این تمایز سربرآورد: ما چگونه می توانیم از اسباب خودمان برای شناخت، شناخت داشته باشیم؟ اگر سوژۀ شناسا پایهای برای شناخت معرفت است، آگاهی از این شناخت بر چه پایهای است؟ مشکل عمدهای که سوژۀ دکارتی با آن مواجه است، این است که میتوان در بحث دکارت "هر دو بعد ذهنبنیادی را تشخیص داد، سوژهای که خود را رهایی میبخشد و سوژهای که دیگری را ابژۀ خود میسازد، ابژهای که در اینجا طبیعت است". درحالیکه دکارت مفهوم ذهنبنیادی انسانی، بهمثابۀ ارادۀ انسانی را به سمت موضوع ساختن طبیعت و ‘سودمندگرایی هابرماس بررسی و دفاع از مدرنیته را در قالب چهار پرسش مشخص پی میگیرد: چه وقت و چگونه فیلسوفان به مدرنیته و نقد آن علاقهمند شدند؟ چرا نقد مدرنیته، در قالب نقد عقل بیان شد؟ چرا فلسفه سرانجام کار تفسیر مدرنیته را به نظریۀ اجتماعی واگذار کرد؟ و چرا همچنان باید مدرنیته را یک طرح و برنامۀ ناتمام تلقی کرد و از جهانشمول بودن آن دفاع کرد؟ چه وقت و چگونه فیلسوفان به مدرنیته و نقد آن علاقهمند شدند؟ هابرماس پاسخ میدهد که از زمان هگل. فلسفه از نظر هگل، از آنجا که مستقل از زمینه و شرایط است، تنها هنگامی میتواند از مرزهایی که وضعیت تاریخی برای اندیشه تعیین کرده است فراتر برود که بتواند از وضعیتی که در آن هست، تصوری به دست آورد. هگل نخستین فیلسوفی بود که از لزوم "درک زمان خویش در قلمرو اندیشه" سخن گفت. هگل همچنین به طور صریح از گسستی سخن گفت که انقلاب فرانسه و روشنگری گشوده بود. او این گسست را آغاز فصل یا دورهای(Epoch)نو خواند و آن را از دیدگاه فلسفی در قالب اصطلاح سوبژکتیویته مفهومپردازی کرد. هگل نخستین فیلسوفی بود که مفهوم روشنی از مدرنیته ارائه کرد. از هگل بدین سو، مدرنیته و آگاهی مدرن به یکی از کانونیترین مسائل فلسفه تبدیل شد. چرا نقد مدرنیته، در قالب نقد عقل بیان شد؟ از آنجا که مدرنیته خود را در مخالفت با سنت فهم میکرد، ناچار بود برای خود دستاویزی در عقل بجوید. مدرنیته چارهای نداشت جز اینکه برای تثبیت خود، به مرجعیتی در خود، به تنها مرجعیت باقیمانده یعنی عقل توسل جوید. فلسفه بهعنوان پاسدار عقل، مدرنیته را فرزند روشنگری و عقلانیت خواند. به عبارت دیگر، از زمان دکارت به بعد، فلسفۀ مدرن مرکز ثقل توجهش را بر خودآگاهی و ذهنبنیادی نهاد. ذهنبنیادی هم معنای عام و هم معنای فردی، هردو را در بر میگیرد. هر فرد، بهیکسان، در خور احترام همگان است. در همان حال هر فرد در حق نیل به خوشبختی، مرجع و داور نهایی خویش است. هگل مضمون هنجارین مدرنیته را در ساختار خود عقل و اصل ذهنیت جای داد. هگل نقد سه گانۀ کانت را بهعنوان تعبیر قطعی خودفهمیِ مدرنیته قرائت کرد. از نظر او نقد عقل محض کانت، ذهن انسان را از پندارهای مابعدالطبیعه آزاد ساخت. نقد عقل عملی کانت، قدرت نقد قوانین خودنهاده _ در عین فرمانبرداری موقتی از قوانین _ را به بشر اعطا کرد؛ و نقد قوۀ داوری، تجربۀ زیباییشناسانه را از هرگونه مرجعیت دینی مستقل کرد. بااینهمه، گرچه کانت عقل عملی و قوۀ داوری را از عقل نظری جدا کرد، هیچگاه آنها را بر کنار از عقل نظری ندید. کانت، از نظر هگل، توانسته بود نقشۀ انفکاک درونی عقل را متلازم با حوزههای فرهنگی علم و اخلاق و هنر ترسیم کند. ولی هم در این تجزیه کردن دردناک و هم در لزوم ترکیب آن در یک کلیت متعالیتر دچار اشتباه شده بود. روشنگری کانت، عقل را به جای دین نشانده بود و از عقل بت ساخته بود. و از همینجا بود که وجه ابزاری و سلطهگری عقل، خود را نشان میداد. اکنون می توانیم بفهمیم که چرا و چگونه موضوع مدرنیته، ارتباطی با عقل و فلسفه پیدا کرده است. هگل نیز با قاطعیت، هر یک از حوزههای مرتبط با علم و تحقیق، اخلاق و قانون، و هنر و نقد هنری را بهعنوان تبلورهای اصل ذهنیت قلمداد کرد. گرچه از نظر هگل، باز هم تنها عقل است که میتواند به روشنگری نیروی جهش را اعطا کند، ولی بررسی انتقادی دیالکتیک روشنگری (دیالکتیک رهایی-سلطه) باید در دستور کار فلسفه قرار گیرد. آنچه هگل جوان را از هگل سن کمال جدا میکند، درواقع همین نگاه انتقادی به مدرنیته است. منظور از ذهنبنیادی، تشخص دادن به خودمختاری فرد، قائم به ذات دانستن او و استقلال رأی و خودآگاهی انسان است؛ و مراد از جهانشمولی، "به رسمیت شناخته شدن متقابل سوژۀ ذهنبنیاد توسط سوژههای ذهنبنیاد دیگر" است. اما مشکلات درونی چنین صورتبندی ساده و وسوسهانگیزی آنجایی خود را نشان میدهد که دانسته شود که "از یک سو، سوژه برای اینکه سوژه باشد، به ابژهای احتیاج دارد و همین، سبب انکار ذهنبنیادی دیگران میشود. از سوی دیگر، وقتی بعضی از ما به ذهنبنیادی دست مییابیم، نشاندهندۀ این است که ما همگی خواهان دست یافتن به آن هستیم. این تناقض یکی از ناسازههای مرکزی عصر مدرن است"(Vahdat, 2002:XVI)، ناسازهای که تمام متفکران مدرن از آن آگاهی داشتند و در صدد یافتن راههایی برای رفع تعارضهای آن بودند. برای مثال، تلاش کانت در ترکیب ذهنبنیادی و جهانشمولی، در مفهوم او از حق، تجسم سیاسی–اجتماعی پیدا کرد؛ زیرا کانت حق را بهعنوان "تمامیتی از شرایط تعریف میکند که تحت این شرایط، ارادۀ هر فرد میتواند با ارادۀ دیگری تحت قانون جهانی آزادی، یکی شود"(Kersting, 1992:344; Vahdat, 2002:6). حق از نظر کانت، متشکل از شرایطی است که تحت آن، آزادی هر فرد میتواند با آزادی تمام افراد دیگر همزیستی کند. هگل نیز رابطۀ بین فرد و جمع در جامعۀ مدنی را شکلی از ذهنبنیادی تعمیمیافته میداند. هگل هردو شکل افراطی فردگرایی و جهانشمولی را نقد میکند. او در فلسفۀ حق، افلاطون را به دلیل نادیده گرفتن حق فرد_ در جمهوری _ و آمریکای زمانۀ خود را به سبب نوعی افراط در ذهنبنیادی فردی نقد میکند: "شهروند خصوصی، بالاتر از هر چیزی متوجه صنعت و سود و نفع خصوصی خویش است. او در دنیا به گونهای مینگرد که رضایت خصوصیاش حاصل آید." علاوه بر این، میتوان به نقدهای رادیکالی اشاره کرد که یا به طور کامل در خارج از فلسفههای سوژه قرار دارند یا بر سر مرز کسوف عقل ایستادهاند و یا با اعلام مرگ سوژه و هر نوع فراروایت دیگر، اصولاً از ورود به عصری دیگر سخن میگویند. برای مثال، گرچه گاه تلاش میشود که نقد رادیکال مارکس به ستون فلسفی مدرنیته و ایدهآلیسم هگلی که در نظریۀ کانونی او یعنی ایدئولوژی بهمثابۀ کژتابی واقعیت منعکس است، به حاشیه رانده شود، اما این نکته بهخوبی شناخته شده است که جدل اصلی مارکس با هگل بر سر سوژه، جدل عین و ذهن است و نه فرد و جمع در فلسفه سیاسی–اجتماعی. مارکس اصولاً خودمختاری بهعنوان محصولی از آگاهی را مورد تردید قرار می دهد و ایدهها را فقط تصویر، انعکاس یا پژواکی از جریانِ واقعی زندگی می داند: در تقابل مستقیم با فلسفۀ آلمان که از آسمان به زمین فرود میآید، ما از زمین به آسمان فرامیرویم؛ یعنی عزیمتگاهمان را بر آنچه انسانها می گویند، تصور میکنند و میانگارند، قرار نمیدهیم... ما عزیمتگاهمان را بر واقعیت، بر کنش انسانها و بر جریانِ واقعی زندگی قرار میدهیم. تخیلاتی که در مغز انسانها شکل میگیرند، ضرورتاً از جریان زندگی مادّی آنها تصعید میشوند. اخلاق، مذهب، متافیزیک و هر نوع دیگری از ایدئولوژی و اشکال مرتبط با آن، نمیتوانند به صورت انتزاعی و مستقلانه در نظر گرفته شوند. آنها هیچ تاریخی ندارند، هیچ توسعهای ندارند؛ اما انسانها، با گسترش تولید مادی و مراودۀ مادی و همراه با واقعیت موجود، فکرشان را و محصولات فکرشان را تغییر میدهند. زندگی با آگاهی تعین نمییابد، بلکه آگاهی با زندگی متعین میشود. (Marx, 1968:47) علاوه بر مارکس، نقد آدورنو به مدرنیته نیز گرچه به نقد مارکس به کاپیتالیسم بهمثابۀ شکلی از ‘از خودبیگانگی ’ نزدیک است، ولی تحلیل او به طور مستقیم در مقولۀ ذهنبنیادی میگنجد. در حقیقت آدورنو تاریخ مدرنیته را بهعنوان تکامل تدریجی ذهنبنیادی میبیند. نقطۀ اتکای بحث او این است که ذهنبنیادی مدرن، در به تخت نشاندن خویش، خودش را موضوعیت داده است و بدینترتیب خود را باطل کرده است. گرچه هابرماس این نقدها را افراطی میداند و معتقد است که "آدورنو، دستکم در دیالکتیک روشنگری، مدرنیته را به عقلانیت ابزاری فروکاسته است" (Habermas, 1981:350)، بحث دیگری عرضه نمی کند. گرچه نقد عقل ابزاری، برنامۀ مشترک دههی 1940 هورکهایمر و آدورنو بود و نتایج آن در سه کتاب دیالکتیک روشنگری، نوشتۀ مشترک هورکهایمر و آدورنو، کسوف عقل نوشتۀ هورکهایمر و دیالکتیک منفی نوشتۀ آدورنو منتشر شد، ولی به آن محدود نماند. آدورنو اصولاً مفهوم سنتی جدایی سوژه-ابژه را از بین میبَرَد. آدورنو امیدوار است که فراتر از رابطۀ سلطه، میان سوژه و ابژه، میان تاریخ و طبیعت، میان انسان و دیگری او، خارج از او و درون او، گام بردارد. سوژه گرچه در فلسفۀ آدورنو باقی میماند ولی ویژگی مطلق افسانهایش از بین میرود. فلسفۀ آدورنو به کل تاریخ و کل ماهیت ابژه امتداد مییابد. آلتوسر نیز همچون آدورنو، ناقد رادیکال سوبژکتیویته است. آلتوسر سؤال میکند که آیا ذهنبنیادی فردی واقعاً در غرب وجود دارد؟ و پاسخ میدهد که اصولاً کلید درک سوبژکتیویتۀ مدرن در ابهام خود اصطلاح سوژه قرار دارد. در کاربرد معمولی این اصطلاح، سوژه در حقیقت هم به معنی یک ذهنبنیادی آزاد و هم به معنای یک موجود سوژه شده که خود را به قدرتی بالاتر تسلیم میکند، به کار میرود. فرد بهعنوان سوژۀ آزاد رسماً مورد پرسش قرار میگیرد، برای اینکه خواسته شود تا آزادانه خود را به فرمانهای سوژۀ [بزرگتر] تسلیم نماید. بنابراین، سوژهها وجود ندارند مگر به وسیله و برای تسلیمشان. (Althusser, 1971:181-182; Vahdat, 2002:233) اما نقد نیچه به مدرنیته که میتوان آن را با نقل گزیدهای از تبار شناسی اخلاق بیان کرد، به تعبیر فرزین وحدت نشاندهندۀ این است که نیچه با "نگریستن در فرد به عنوان شهریار مطلق(Sovereign) "، مفهوم روشنگری ذهنبنیادی انسانی را "در افراطیترین حد آن" (Vahdat, 2002:230) مورد نقد قرار میدهد: اگر خود را در پایان این فرایند عظیم قرار دهیم، یعنی آنجا که درخت سرانجام میوۀ خویش را بار آورده است، آنجا که جامعه و اخلاقیت ِعرفِ اخلاقیِ آن سرانجام پدیدار میکنند که وسیلهای برای چه کار بودهاند، میبینیم که بر شاخسار این درخت، آن رسیدهترین میوه، یعنی خودفرمانفرما رُسته است که به هیچ کس جز خود نمیماند؛ فردی دیگر بار رَسته از بندِ اخلاقیتِ عرف اخلاقی که فرد خودفرمانِ زِبَر اخلاقی گشته است. (زیرا ‘خودفرمان’ و ‘اخلاقی’ با هم یکجا گرد نمیآیند.) (Nietzsche, 1967:59; Vahdat, 2002:230) در حقیقت، نیچه است که راه را برای نقادیهای پست مدرنیستی بعدی هموار میکند و این زمینه را فراهم میآورد که کسانی چون فردریک جیمسون (Fredric Jameson) در پی توصیف سه اصل مدرنیته، مرگ سوژه را اعلام کند و به روشی مشابه، لیوتار فراروایتهایی چون عقل، علم، ملت – دولتها و غیره را که جایگزین مذهب شدهاند، رو به از هم پاشیدن و متلاشی شدن ببیند؛ دیدگاههایی که هابرماس با همۀ آنها رویارو میشود و ضمن نامیدن ناقدان رادیکال سوبژکتیویته به ‘نیچهایهای جوان’ یا ‘نیچهایهای محافظهکار’، میکوشد تا از میراث روشنگری پاسداری کند.
2. هابرماس و تلاش برای تعمیم ذهنبنیادی هابرماس در پاسخ به ناقدان رادیکال مدرنیته بیان میدارد که آنان با تلقی ذهنبنیادی دوران مدرن بهعنوان عنصری مقصر در پدیدۀ سلطه، در حقیقت نوزاد را همراه با آب کثیف حمام به دور میریزند (Vahdat, 2002:238). هابرماس ریشۀ این خطا را در ماکس وبر میبیند که با وجود تشخیص سه حوزۀ عینی و اجتماعی و ذهنی، معین نکرد که هر یک از این سه حوزه میتوانند مستقلاً گسترش یابند. ماکس وبر از نظر هابرماس، خطای دیگری هم مرتکب شد و آن برابر دانستن ذهنبنیادی با وجه سلطهطلبانۀ آن، یعنی با عقلانیت ابزاری بود. گرچه میتوان در جهت همدلی با هابرماس گفت که "در مقابل طغیان مجدد نیهیلیسم اخیر که در مجاری معینی از تبارشناسی و پساساختارگرایی بیان شده است، تلاشهای هابرماس برای نجات دادن برنامۀ مدرنیته، کمتر از تلاشی قهرمانانه نیست" (Vahdat, 2002:238)، با این حال، نمیتوان از دستکم دو نقد جدی نکته به طرح و برنامۀ هابرماس غفلت کرد: نقد وابسته به روانکاوی رینر نیگل و نقد سیلا بن حبیب که معتقد است هابرماس در برنامۀ بینالاذهانی خود جایی برای پلورالیسم و تفاوت باقی نگذاشته است. نیگل بحث میکند که "شالودۀ الگوی هابرماس، مفهومی از سوژۀ خودبنیاد است که بر تمام گفتمان حاکمیت کاملی دارد. هابرماس، آنچه را فروید بهعنوان موضع پیوسته در حال تغییر و کاملاً سست اختیار نشان میدهد، بهعنوان حاکم مطلقی تعیین میکند که از یک سو در بهترین شکل به نقش محدود حاکم در سلطنت مشروطه میرسد و از سوی دیگر بهعنوان یک برده، عشق اربابش را از آن تمنا می کند." (Nagele, 1981:55) هابرماس معتقد است که فرقۀ محافظهکار جوان که از نیچه الهام گرفته است و نیز عمده پیروان پساساختارگرایی، عقلانیت را به کلی رها میکنند و به نیهیلیسم و آنارشی سقوط میکنند. ازاینرو، هابرماس بحث میکند که کسانی که احساس میکنند از برنامۀ مدرنیته فراتر رفتهاند، درواقع فقط خود را فریب میدهند. به نظر هابرماس، سازش مجدد بین ذهنبنیادی و جهانشمولی فقط میتواند در عصر مدرن اتفاق بیفتد. در جامعۀ پیشمدرن (سنتی یا متافیزیکی– مذهبی)، با قلمروهای کفر و ایمانش (تقدس و بیتقدسیاش)، قلمرو تقدس از کنش ارتباطی مصون بود. هابرماس معتقد است هیچ راه فراری به جز بازگشت به دوران آغازین برای حل مسائلی که از ذهنبنیادی و روشنگری منشأ میگیرند، وجود ندارد. خود وی طرح بینالاذهانی را پیشنهاد میکند که میتواند از رویارویی سوژه با نوعی جهان ابژه جلوگیری کند. هابرماس، الگویی را پیشنهاد میکند که در آن انسانها از طریق دیالوگ و گفتگو با یکدیگر، مبنای رهایی اجتماعی از انواع سلطه را فراهم میآورند. هابرماس با تمایز نهادن میان دو نوع عقلانیت: عقلانیت ابزاری که هژمونی و سلطه را در پی داشته است و عقلانیت ارتباطی که انواع دموکراسیهای مدرن را ایجاد کرده است، از تعمیق دومی و تقلیل اولی جانبداری میکند. او در اثر بزرگ خود، نظریۀ کنش ارتباطی(1981) طرحِ عقلانیت ارتباطی خود را میپروراند. اما پرسش این است که آیا هابرماس در عزم استوارش برای یافتن تکیهگاهی ارشمیدسی در نجات سوژۀ مدرن موفق شده است؟ بسیاری بحث کردهاند که تلقی هابرماس از سنت جدید فلسفۀ فرانسوی نادرست بوده است (Gasche, 1988:528). هابرماس تشخیص میدهد که ستارۀ سنت روشنگری، دیری است که نوری نمیافشاند و پیشگوییهای پیامبرانۀ سنت ضدّ روشنگری مبنی بر مرگ سوژه نیز دیر مانده است که تحقق یابد. ازاینرو، او دو کار را همزمان پیش میبرد. نخست، اهمیت فلسفی هم دورۀ روشنگری و هم ضدّ روشنگری را بهعنوان فلسفههای شکست خوردهای که به دام آگاهی ذهنی افتادهاند، مورد تردید قرار میدهد؛ و سپس به اکتشاف در ساختار زبان و تمایز نهادن میان زبان ارتباطی مفاهمه و زبان ابزاری هدفمند میپردازد. گرچه نظریۀ کنش ارتباطی هابرماس مهربان است و به دیگران در درونبودش خوشامد میگوید، اما مسائلی بنیادی نظیر اعتماد، عدالت ، شکوفانندگی خود وجود دارند که نمیتوانند در سوژۀ مدرن جایگاه واقعی خود را بازیابند. مشکل عمدهای که در هابرماس و نظریۀ کنش ارتباطی او وجود دارد، این است که او هنوز دربارۀ عقلانیت غربی سخن میگوید. او به طور تلویحی جهانشمولیای را ادعا می کند که با "فهم غربی ما از جهان" (Habermas, 1981:44) در ارتباط است. برای برجسته ساختن اهمیت این ادعا، او بر جفت تاریخی- ژئوپلیتیکی پیشمدرن و مدرن تکیه می کند تا بدین طریق تفاوت عقلانیت را با فهم اسطورهای از جهان برجسته سازد. او تضادهای دوگانۀ پیش مدرن/ مدرن، غرب/غیرغرب، اسطورهای/عقلی را مفروض می گیرد. ولی از نظر او، یگانگی غرب واقعیتی مفروض و تقریباً ملموس است. آنچه تعجبآورتر است این است که او درحالیکه نیاز به غیرغربی و اهمیت نوع نگاه او را به غرب تشخیص می دهد (Habermas, 1981:44)، اما همین نگاه را نیز از طریق قومشناسان و مردمشناسان غربی بازتاب می دهد. اما پرسش این است که آیا تلقی غیرغربی از غرب، از طریق گزارش غربیان حاصلشدنی است یا نه؟ برای هابرماس فرهنگها و سنّتهای غیرغربی گویی آنچنان شکل گرفتهاند که می توان بهعنوان ابژه با آنها مواجه شد. هابرماس برای اینکه اطمینان معرفتشناسانهای را در ما تثبیت کند و ما را به جهانشمولی مطمئن سازد، همواره با اطمینان معرفتشناسانه صحبت می کند (Rorty,1985:167)، اطمینانی که گاه چنان برانگیزاننده و یقینی است که به نژادگرایی می گراید. اطمینان معرفتشناسانۀ هابرماس با هیچ نقدی به لرزه نیفتاده است. او از منتقدان خود کمتر میآموزد. بااینهمه، در انتقاد از هابرماس نباید به مواضع شاید بدبینانۀ کسانی مانند فوکو افتاد و ادعا کرد که " مرگ انسان چیزی نیست که آدم را بهنحوی خاص هیجانزده کند. آن، یکی از شکلهای نمایان مرگ های کلیتر است. منظورم مرگ خدا نیست، مرگ سوژه است... سوژه بهعنوان منشأ و مبنای معرفت، آزادی، زبان و تاریخ." خلاصۀ پاسخهای هابرماس به پرسشهای آغازین نوشته را میتوان به این گونه بیان کرد: مشکل سوبژکتیویته این است که سوژه برای اینکه سوژه باشد، به ابژهای احتیاج دارد و همین میتواند سبب انکار ذهنبنیادی دیگران شود. برای غلبه بر این مشکل، راه حلهای بیرون از فلسفههای سوژه را نمیتوان مبنای کار قرار داد زیرا به نیهیلیسم و از دست رفتن وجه رهاییبخشی سوبژکتیویته میانجامد. تنها راه حل ممکن و موجود، راه حل درونی و تلاش برای تعادل بخشیدن میان ذهنیت و جهانشمولی است که مسیری است طولانی و پیچاپیچ و به لحاظ تاریخی در غرب مدرن همچنان رو به کمال است. اما این فرضیهها در اندیشۀ فلسفی معاصر مورد تردیدهای جدی قرار گرفته است که در ادامه به بررسی برخی از آنها پرداخته میشود.
3. مکتب پاریس و عدول از فلسفههای سوژه نوشتههای بسیاری در نقد ذهنیت مدرن و تلاش برای جهانشمول کردن آن وجود دارد؛ از تحلیل روانی تا نظریۀ ادبی، از انتقاد اجتماعی تا ایدۀ فلسفی، و از نظریۀ سیاسی تا جنبش فمینیستی. ولی وجه مشترک همۀ آنها این ادعاست که ‘من’ دکارتی پدید نمیآید بلکه تشکیل میشود_ بنابراین تابع نفوذ خارج است_ و در ارتباط با دیگری یا دیگران شکل میگیرد. در میان جریانهای فلسفی میتوان به سه جریان عمده اشاره کرد که در قرن ما، ادعاهایی مهم علیه ماهیت سوژه و موضوعات محوری مرتبط با آن طرح کردهاند و بسیار تأثیرگذار بودهاند: پدیدارشناسی هوسرل و هایدگر، نظریۀ فمینیستی (سیلا بن حبیب) و پساساختارگرایی فرانسوی (در اینجا دریدا و فوکو). آنچه در این متفکران مشترک است این است که آنها این نظر را پذیرفتهاند که چه سوژۀ دکارتی مبنا و ضامن یقین قرار گیرد و چه فردیت، در بهترین شکل نوعی قصۀ مفید است. علاوه بر این، آنها در این نکته اتفاق نظر دارند که اذعان به وجود ساختار مستقل ذهنیت بهعنوان چیزی واقعی به همان اندازه فهمپذیر است که انکار مطلق وجود آن ساختار. همۀ اینها توضیح مبسوطی میطلبد. ما از یک سو نیازمندیم که معین کنیم که هر یک از این جنبشها چه چیزی را رد میکند و چرا رد میکند و از سوی دیگر معلوم کنیم که هر یک، چه مجموعهای از دریافتها نسبت به ‘خود’ و امکانات آن را برای عمل معرفی میکند. گرچه نمیتوان از پدیدارشناسی سخن گفت و نام هوسرل و تلاش او را برای یافتن مفهومی از ذهنیت که حقیقت را به فهم معین ذهنی تقلیل نمیدهد، ذکر نکرد، ولی از آنجا که او بسیاری از ایدههایش را در سرتاسر زندگی فلسفیاش بازبینی و اصلاح میکند، میتوان از او، با توجه به محدودیت حجم مقاله، چشمپوشی کرد و به شاگرد او، هایدگر، پرداخت و شرح پیچدگیهای فلسفۀ او را هم به عهدۀ یکی از شارحان آرای او نهاد: " در کار اولیۀ هایدگر، سوژه بهعنوان دازاین بازتفسیر میشود، یک راه غیر-خود-گردان و از نظر فرهنگی وابسته-به-وجود که میتواند هنوز زمینۀ امکاناتی را که در آنها عمل میکند، تغییر دهد. در هایدگر میان سال، متفکران فقط قدرت دارند که دنیای جدیدی را آشکار کنند، درحالیکه در هایدگر پیر، هرکسی آزاد است از دنیای اخیر گام برگیرد و به یکی از دنیاهای متکثر وارد شود و بدین وسیله تغییر در شیوههای عمل جامعه را تسهیل سازد" (Dreyfus, 2002:11). هایدگر شرح مدرنیته را با این جمله آغاز میکند که متافیزیک یک دوره را بنیاد مینهد که در آن، از طریق تفسیری خاص از آنچه هست و از طریق درک خاصی از حقیقت انسان، انسان نه فقط بهعنوان یک خودگردان روشناندیش بلکه به منبع خود- متیقنِ( Self-Certain) کلِ معنی تبدیل میشود. ماهیت ذهنیت بعد از کانت، پایه بودن کل فهمپذیری است. انسان بهعنوان یک وجود عقلی دورۀ روشنگری، خود را بهعنوان یک قوم اراده میکند، خود را بهعنوان یک نژاد میپروراند و سرانجام خود را از طریق تکنیک بهعنوان آقای زمین قدرت میبخشد. هایدگر معتقد است که فنآوری به گونهای کاملاً مؤثر هم با انسانها و هم با طبیعت بهعنوان منابع رفتار میکند و پیشبینی میکند که بهزودی نه سوژهای برپا خواهد ماند و نه ابژهای برجا؛ ‘سیستمی اطلاعاتی’ در راه است که هم جان بشری را، آزادی را خواهد مکید و هم ذخائر دائمی او را برای بقا یکجا خواهد بلعید. (Dreyfus, 2002:12) غالباً خاطر نشان شده است که فمینیسم بهعنوان یک استراتژی نظری آنقدر متنوع است که به جای فمینیسم باید از فمینیستها سخن گفت. گزارش این تفاوتها و تنوعها در مکتب فمینیسم را میتوان در اینجا رها کرد و به یکی از فمینیستهای فیلسوف یعنی سیلا بن حبیب پرداخت. بن حبیب در بلندپروازیاش برای مفید ساختن و مرتبط ساختن فمینیسم به جریانهای فلسفی بزرگتر، پیشنهاد میکند که مفهوم معینی از خودمداری، جانشین تفکر فلسفی سنتی ذهنیت شود. پیشنهاد او، حرکت از یک خود برین (متعالی) به یک ‘من روایتگر’ است. درحالیکه بن حبیب اعلام مرگ سوژۀ انتزاعی و ادعاهای آن نسبت به شناخت را لازم میداند، ولی ذهنیتی را پیشنهاد میکند که به گونهای رادیکال به احیای نوعی سوژۀ انضمامی میانجامد. از این جنبه، بن حبیب نگرانیهای نظریهپردازان قدیمیتر مکتب فرانکفورت، بهویژه آدورنو را منعکس میکند که در صدد انحلال انسانباوری انتزاعی به نفع نوعی انسانباوری انضمامی بود، نوعی انسانباوری که تمام وجودهای زنده را با همۀ نیازها و رنجهای ویژهشان در بر میگرفت. اما بن حبیب نگران است که ممکن است بدون مفهوم عاملیت و اختیار و خودمداری، رهایی زنان تصورناپذیر باشد. بن حبیب صورتبندی روایتی از ذهنیت را به عهده میگیرد که از یک سو اعتقاد به سوژه را حفظ میکند و از سوی دیگر، از اشارۀ متافیزیکیِ اصل قراردادن یک شکل معین عقل بهعنوان پایۀ عینی و کلی برای شناخت حقیقت، اجتناب میکند. این ذهنیت تعدیل شده، الگویی آرامتر و فراگیرتر از عقیدۀ کلاسیک عقل خودمختارِ خودبنیاد است. به گونهای مشابه، یک نظریۀ ‘ذهنیت وابسته به جنسیت’(Gender dependent Subjectivity) در کار کارول گیلیگان (Carol Gilligan) ،یعنی به نام یک صدای متفاوت (In a difference Voice)، میتواند بهمثابۀ ابزاری برای یادآوری جنبههایی از زندگی که هرگز مورد تأمل قرار نگرفتهاند، به کار گرفته شود. این نوع خودفهمی، در حقیقت میتواند هم از نظر فکری و هم از نظر وجودی، آزادیبخش باشد و نتایجی نیز برای تصمیمهای سیاسی در بر داشته باشد. این امر در قضایایی مانند روش سقط جنین یا مرگ آسان (کشتن دلسوزانه) که از نظر اخلاقی، مسائل حساسی را در بر دارد نیز تعمیمپذیر است. نقد سوبژکتیویته به جنبشهای مذکور محدود نمیماند و دامنۀ آن تا فلسفۀ نوعملباوری ریچارد رورتی، نظریۀ پسااستعماری، و پستمدرنیته امتداد مییابد، جریانهایی که تماماً مورد اعتراض هابرماس قرار میگیرند. او به طور مثال در مخالفت با نظریۀ شرایط پستمدرن ژان فرانسوا لیوتار، ادعا میکند که مدرنیته وظیفهای را در برابر ما نهاده است که هنوز به تکمیل نیاز دارد. فوکو را شاید بتوان بر خلاف تمایلش، وابسته به جنبش فلسفی پساساختارگرایی دانست. باید گفت که پدیدارشناسی از نظر این جنبش، آخرین دژ تفکر متافیزیکی در سنت قارهای است. بر اساس چشمانداز پساساختارگرایی، این عقیده که ما می توانیم خود را از شیوۀ عمل اجتماعی و زبانی که گفتمان نظری ما را ممکن میسازد، جدا کنیم نوعی افسانه است. ازاینرو، پساساختارگرایی بهعنوان یک جنبش فلسفی میتواند نوعی انکار برنامۀ پدیدارشناسی تلقی شود. بااینهمه، فوکو با یکی از اصلیترین نمایندگان جنبشی که برای او افسانهای بیش نیست، یعنی هایدگر، در تفسیر و نقد سوژۀ مدرن شباهت انکارناپذیری پیدا میکند. "برای فوکوی جوان، سوژه به نوعی کارکرد گفتمان تقلیل مییابد. برای فوکوی میان سال، نوشتن میتواند دنیاهای جدید را آشکار کند و در فوکوی پیرسال، آزادی بهمثابۀ قدرتی برای پرسش از آنچه فعلاً مسلم فرض شده است، به علاوۀ صلاحیت تغییر خود شخص و شاید محیط فرد درک میشود. از نظر فوکو، در هر فرهنگ مفروض و در هر لحظۀ مفروض فقط یک شناخت وجود دارد که شرایط امکان تمام دانش را خواه به شکل نظریه بیان شده باشد خواه به خاموشی در عمل نهفته باشد، تعریف می کند" (Dreyfus, 2002:11). فوکو در تاریخ جنسیت، داستان یک توسعۀ تدریجی را در غرب نقل میکند که سوژۀ کاملاً واحد و ثابتی را تولید کرد، سوژهای که فوکو آن را ‘انسان آرزوها’ مینامد. چنین سوژهای فقط یک عنصر خودکفا آن گونه که در تفکر دکارت دیده میشود، یا منبع کل معنی آن گونه که در تفکر کانت دیده میشود، نیست بلکه بیشتر مکان نیتها و آرزوهای خصوصی علیه کنشهای عمومی است. غرب ترتیبی داده است که ما را تقریباً به طور کامل تحت نفوذ منطق آزمندی و آرزو درآورد. فوکو سرانجام، با مرکز قرار دادن قدرت در تفسیر سوژه، از دو معنی کلمۀ سوژه سخن میگوید: سوژهای که از طریق نظارت و وابستگی، مقهور دیگری است و سوژهای که از طریق آگاهی یا خودشناسی، دلبستۀ هویت خویش است. در هردو مورد، سوژه شکلی از قدرت را ارائه میدهد که مقهور میسازد و چیره میشود. بنابراین، قدرت توسط سوژههای مدرن اعمال نمیشود، قدرت آنها را خلق میکند. ازاینرو، سوژه آزادیبخش نیست بلکه بردهساز است. (Dreyfus, 2002:13) هیوبرت دریفوس می نویسد: "شباهتها و تفاوتهای هایدگر و فوکو هرچه باشد، چیزی که در آنها به وضوح مشترک است این است که هردو، منتقد ایدۀ دکارتی سوژۀ ‘خود- پیدا’(Self- transparent ) و ایدهآل کانتی عاملیت خودمختار هستند. بااینحال، آنها اهمیت آزادی انسانی را انکار نمیکنند. به طور خلاصه، درحالیکه هردو متفکر، ایدۀ دورۀ روشنگری یک سوژۀ خودگردان را رد میکنند، تصور نیرومندی که آنها از آزادی و عمل دارند، هردو را به این نتیجه میرساند که هر شخص میتواند شیوههای عمل فرهنگیاش را از طریق گشایشی به نهال زدن در آنها اصلاح کند." (Dreyfus, 2002:14) فوکو اگر با هایدگر در خصوص نقد سوژۀ مدرن به اشتراک میرسد، با هموطن پساساختارگرای خود، ژاک دریدا، در نحوۀ مواجهه با این سوژه که هردو آن را توهمی متافیزیکی میپندارند، به مجادله میپردازد. در مقالۀ دیگری با عنوان "میاندیشم، جنون و نوشتن" که به مجادلۀ فوکو و دریدا بر سر میاندیشم دکارتی اختصاص یافته است، نشان دادهام که فوکو در جنون و تمدن (1969)بحث کرده است که عقلانیت مدرن بهعنوان شکل سلطه یافتهای از شناخت، به طور سیستماتیک هر چه غیرعقلانی، دیگری یا جنون است را موضوع خود کرده است. او ادعا میکند که لحظۀ فلسفی چنین ‘از شمول خارج کردنی’ از دکارت آغاز می شود. دریدا در پاسخ _ در مقالهای با عنوان "کوژیتو و تاریخ جنون"(1978)_ صرف نظر از متهم کردن فوکو به اینکه دکارت را خوب نخوانده است، از شمول خارج کردن جنون را امری مختص به دوران مدرن و دکارت نمیداند و ریشههایش را در فلسفۀ یونان جستجو میکند. او علاوه بر این، از یک تصحیح سادۀ تاریخی فراتر میرود و مینویسد همۀ نوشتهها و فلسفههای غرب برای اینکه به ظهور برسند، نیازمند از شمول خارج کردن جنون هستند. او این سخن فوکو را که میخواهد "خود تاریخ جنون را بنویسد" نقد میکند و میپرسد آیا فوکو با عقلانیت میخواهد این تاریخ را بنویسد یا با جنون ؟ فوکو در پاسخ، با روشی مشابه و با لحن جدلی، در مقالهای با نام "جسم من، این مقاله، این آتش" (1979) روش گفتار عمومی دریدا را زیر ضربههای چکش نقد خود میگیرد و بیآنکه در حقیقت به اتهاماتی که دریدا به او وارد کرده است بپردازد، درواقع شرایطی را فراهم میآورد که دریدا در مقالۀ جوابیه، "رعایت انصاف دربارۀ فروید"، دچار اشکال روششناختی دیگری میشود که مفسران آرای او، آن را عجیب خواندهاند و آن اینکه دریدا از یک سو معناداری ایدۀ دکارتی ذهنیت را انکار میکند و از سوی دیگر اعلام میکند که ما بدون آن، ناتوان از اندیشیدن هستیم. (Mesbahian, 2008: 23)
ملاحظات پایانی در مجموع، نقد سوژه توسط مکتب فرانکفورت، پدیدارشناسی، فمینیسم، پساساختارگرایی، نظریۀ پستمدرن و گفتار پسااستعماری آغاز شد و دیگران تفکر ما را در خصوص سوژه با به چالش کشیدن ما برای بازاندیشی در مسئلهآفرینیهای سوژه، غنی ساختهاند و کمک کردهاند که در ابعاد مختلف تجربه و عمل که در گزارشهای سنتی ما مورد غفلت قرار گرفتهاند بیاندیشیم و آنها را مفهومسازی کنیم و نیز امکانات دیگری برای تفکر و عمل و زندگی روزانه تصور کنیم. درحالیکه، مفاهیم سنتی و مدرن سوژه زیاده عقلگرا، ذاتگرا، ایدهآلیستی و متافیزیکی بودند، انتقادهای معاصر از سوژه، فرصت و انگیزهای فراهم میکند که برداشتهای انتقادیتر و خلاقتر ذهنیت پسامتافیزیکی را توسعه دهیم. کاز ون (Couze Venn ) نویسندۀ غربآئینی(Occidentalism) ، از تلاش برای متحد کردن انواع متفاوت نقدِ ذهنیت در قالب داستانی دربارۀ خود و دیگری در نظریۀ پسااستعماری دم میزند، داستانی که در آن پاسداشت بیکرانۀ آزادی به گونهای نوشته شود که سلب آزادی دیگران به محالی فلسفی تبدیل شود؛ داستانی که وجود ندارد و باید نوشته شود. این داستان را که روایتگران اصلی آن کسانی مانند فوکو، دریدا، لویناس، جیمسون، لیوتار و کریستوا در پاریس هستند، می توان بهنحوی نمادین ‘مکتب پاریس’ خواند، مکتبی که وجه ممیزۀ اصلی آن بیاعتمادی به راه حلهای درونی حل معضل سوبژکتیویته در مدرنیته و در مکتب فرانکفورت است. در عین حال باید تأکید کرد که هیچ متفکری به مسائلی که ذهنبنیادی انسانی با آن مواجه است، پاسخ قطعی و نهایی نداده و بنابراین مسئولانه این است که از آرای تعداد بیشتری از متفکران برای بازسازی و نوسازی ذهنیت در دورۀ معاصر استفاده کنیم تا همچنانکه داگلاس کلنر اظهار داشته است، علاوه بر پرهیز از سادهسازی مسئله در سطح فلسفی، دربارۀ مسئلهآفرینیهای ذهنیت در خصوص توسعۀ اجتماعی–اقتصادی و نبردهای سیاسی دورۀ متلاطم خود ما، بازاندیشی بیشتری کنیم. به این نحو، نقدهای معاصر به سوژه ما را به چالش فرامیخوانند که به برداشتهای بهتری برسیم و منابع جدیدی را برای نظریه و عمل انتقادی توسعه دهیم. (Kellner, 2000: 8) بااینهمه، تردیدی وجود ندارد که سوژۀ مدرن در بحرانیترین وضعیت ممکن خود قرار دارد. حملاتی که از منظرهای مختلف به ادعای خودبنیادی سوژه شده است، سلطۀ آن را در فلسفۀ مدرن به شدت تضعیف کرده است. از یک سو، پساساختارگرایان و پستمدرنها با حملۀ شدید به آن، نظریهای را پیش کشیدهاند که در نهایت منجر به رها کردن ایدۀ سوژۀ مدرن به طور کلی میشود و از سوی دیگر حتی هابرماس بهعنوان آخرین بازماندۀ جدی فلسفۀ مدرن، در کتابش، گفتار فلسفی مدرنیته، علیه مفهوم سنتی سوژه بحث میکند و البته در همان حال به بدیل فرانسوی آن حمله میکند. اما بسیاری بحث کردهاند که تلقی هابرماس از سنت جدید فلسفۀ فرانسوی نادرست بوده است (Gasche,1988:528) و جایگزین پیشنهادی او نیز،با وجود ادعایی که دارد، به شامل گردانیدن دیگری (غیر غربی) منجر نمیشود. تمام مباحث نظری نوشتۀ حاضر دربارۀ موقعیت سوژه را میتوان در چهار نکته خلاصه کرد. نخست و مهمتر از همه اینکه، برای درکی همه جانبه و واقعگرایانه از این مفاهیم، سرگذشت آنها را باید تا روزگار کنونی و تا آخرین اندیشههای معاصر تعقیب کرد و به جابهجاییهای مداوم نقش و کارکرد مفاهیم، بهعنوان نخستین درس تاریخ فلسفه، آگاه بود و بدان آگاهی داد. امروزه پس از قریب سه قرن تجربۀ سوژه شناسا، به زبان هراکلیتوس اگر سخن بگوییم، نه سوژه همان سوژۀ مدعی است و نه آزادی همچنان منحصر و محدود در فلسفههای سوژهمحور. دوم اینکه امروزه، جهانشمولی خود دچار تردیدی جدی است. این تردید فلسفی نه تنها شامل سوبژکتیویتۀ ماهیتاً ناسازهوار بلکه شامل انسانیترین نتایج آن یعنی حقوق بشر هم شده است و بحث شده است که اگر فرهنگ جهانشمول وجود ندارد، هیچ چیز جهانشمول هم وجود ندارد. از اینجا به نکتۀ سوم میرسیم و آن اینکه محقق بنا به خصلت پژوهشگرانۀ خود نمیتواند با در نظر گرفتن موقعیت سیاسی و اجتماعی کشورش و در هراس از امکان سوءاستفادۀ قدرتمداران، مباحث نظری را نیمه تمام مطرح کند و از این طریق خود و دیگران را همواره در حاشیۀ تاریخ نگاه دارد. محقق باید به جای آن، سعی و تلاش پررنج دیگری متحمل شود و آن اینکه از یک سو، سرگذشت مفاهیم تا روزگار حاضر را مُجدّانه پیگیری کند و از سوی دیگر، به خطراتِ مبنا قرار گرفتنِ هر نوع پایگاه ناپالودۀ پیشمدرن آگاهی دهد؛ و بدین طریق فرهنگ بومی را در اندیشیدن به معضلاتی که دوران معاصر گرفتار آن است، درگیر سازد و جامعه را به سمت شرایطی حرکت دهد که مشکلات امروز جامعه و جهان را همزمان ببیند تا دستکم در مسئله و مشکل داشتن عقبمانده نباشد و مشکل امروز غرب مشکل فردایش نباشد. با این توضیحات به نکتۀ چهارم و آخر میرسیم و آن اینکه، از نظر این نوشته، نقد مدرنیته و نقد بنیاد فلسفی و نتایج سیاسی-اجتماعی آن هنگامی قابل اعتناست که چشمانداز روشنتر وانسانیتری بگشاید. در غیر این صورت، باید به تعمیق همین راه حلهای درونی پرداخت و آن را تا حد امکان گسترش داد. همۀ آنچه در این مقاله آمده در جهت مطرح کردن این نکته بوده است که تعداد اندکی از مباحث فلسفی دربارۀ موقعیت سوژه، راه حل نزاع را در اختیار دارند. تلاش برای تعادل بخشیدن میان ذهنیت و جهانشمولی، مسیری است طولانی و پیچاپیچ و به لحاظ تاریخی در غرب مدرن همچنان رو به کمال است. ازاینرو، حداقل شرط احتیاط فلسفی این است که همچنان به موضوع نزاع اندیشیده شود و تلاش شود تا سرگذشت مفهوم سوبژکتیویته به گونهای نوشته شود که در آن پاسداشت بیکرانۀ آزادی، سلب آزادی از دیگران را به محالی فلسفی تبدیل کند. | ||
مراجع | ||
1. نیچه (1380). تبارشناسی اخلاق، ترجمۀ داریوش آشوری، تهران: آگه. 2. Althusser, L. (1971), “Ideology and Ideological State Apparatuses” In Lenin and Philosophy, London, New Left Books.
3. Couze, V. (2001), Occidentalism: Modernity and Subjectivity, Newbury Park, Sage Publications.
4. Derrida, J. (1978), “Cogito and the history of madness” in Writing and Difference, Chicago, The University of Chicago Press. pp. 31-63.
5. Derrida, J. (1996), “To Do Justice to Freud: The History of Madness in the Age of Psychoanalysis” in Resistances of Psychoanalysis, trans. Peggy Kamuf, Pascalle-Anne Brault, and Michael Naas, Stanford, Stanford University Press. pp. 70-118.
6. Dreyfus, H. (2002), “Heidegger and Foucault on the subject, agency and practices” Berkeley: Regents of University of California available online at http://ist-socrates.berkeley.edu/~hdreyfus/html/paper_heidandfoucault.html
7. Foucault, M. (1965), Madness and Civilization: A History of Insanity in the Age of Reason, trans. R. Howard, London, Tavistock.
8. Foucault, M. (1979), “My body, this paper, this fire”, trans. Geoff Bennington in Oxford Literary Review 4(1): 9-28.
9. Foucault, M. (1980), Power/Knowledge: Selected Interviews and Other Writings 1972-1977, ed. Colin Gordon, New York, Pantheon.
10. Gasche, R. (1988), “Postmodernist and rationality” in the Journal of philosophy 85(10):528-538
11. Habermas, J. (1971), Knowledge and Human Interest. Boston, Beacon.
12. Habermas, J. (1981), The Theory of Communicative Action.Vol.1.Reason and the Rationalization of the Society. Boston, Boston Press.
13. Habermas, J. (1987) , The Philosophical Discourse of Modernity. Translated by Fredrick G. Lawrence. The MIT press Cambridge, Massachusetts.
14. Hegel, G. W. F. (1967), Hegel’s Philosophy of Right. Edited by T.M.Knox. Oxford, Oxford University Press.
15. Kellner, D. (2000), “Marcuse and the Quest for Radical Subjectivity” In Michael Peters, Collin Lankshear and Mark Ollsen’s (eds.) Critical Theory and the Human Condition: Founders and Praxis. Peter Lang: New York. Available online at http://dogma.free.fr/txt/Kellner-Marcuse01.htm
16. Kersting, W. (1992), “Politics, freedom, and order: Kant's political philosophy” in The Cambridge Companion to Kant. Ed. Paul Guyer. New York, Cambridge UP.
17. Levinas, E. (1984) , “Ethics of the Infinite” in Dialogues with Contemporary Continental Thinkers, by R. Kearney, Manchester, Manchester University Press.
18. Marx, K and Engels, F. (1968), Selected Works: The Communist Manifesto, London.
19. Mesbahian, H. (2008) , “Cogito, Madness and Writing” Falsafeh (Journal of Philosophy), University of Tehran. Vol. 36, No.3. Autumn 2008.
20. Nagele, R. (1981), “Freud, Habermas and the Dialectic of Enlightenment: On Real and Ideal Discourse”, New German Critique 22(winter).
21. Nietzsche, F. (1967), On the Genealogy of Morals, translated and edited by Walter Kaufman. New York, Vintage.
22. Ricoeur, P. (1992), Oneself as Another, translated by Kathleen Blamey, Chicago, The University of Chicago Press.
23. Rorty, R. (1985), “Habermas and Lyotard on Postmodernity” in Habermas and Modernity, ed. Richard J. Berstein, Cambridge, Mass., MIT Press.
24. Vahdat.F (2002), God and Juggernaut: Iran's Intellectual Encounter with Modernity, Syracuse, NY, SyracuseUniversity Press.
25. Van den Berg, Axel. (1980), “Critical Theory: Is There Still Hope?” American Journal of Sociology, Volume 86 Number 3. 1980: 449-478. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 1,502 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 643 |