تعداد نشریات | 43 |
تعداد شمارهها | 1,646 |
تعداد مقالات | 13,382 |
تعداد مشاهده مقاله | 30,121,529 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 12,064,236 |
تحلیل شخصیت شمس و ارتباط وی با مولوی از دیدگاه روانشناسی با تکیه بر نظریه شخصیت کارن هورنای | |||||||
پژوهشهای ادب عرفانی | |||||||
مقاله 3، دوره 9، شماره 2، اسفند 1394، صفحه 51-70 اصل مقاله (436.6 K) | |||||||
نوع مقاله: مقاله پژوهشی | |||||||
نویسندگان | |||||||
عبدالله ادیم* 1؛ پروین گلی زاده2؛ علی فیروزی3 | |||||||
1دانشجوی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شهید چمران، اهواز، ایران | |||||||
2دانشیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شهید چمران اهواز، اهواز، ایران | |||||||
3دانشجوی روانشناسی بالینی دانشگاه شهید چمران اهواز، اهواز، ایران | |||||||
چکیده | |||||||
شمس و مولانا از مفاخر تاریخ و فرهنگ این مرز و بومند که به سبب واکاوی نشدن شخصیت آنان، رابطه آنان در پردهای از ابهام باقی مانده است؛ به همین منظور، در این پژوهش از دیدگاه علم روانشناسی، مراحل شکلگیری شخصیت شمس، علت ارتباطش با مولانا، تحول روانی مولانا، علت غیبتهای ناگهانی و مکرر شمس و همچنین علت قتل شمس تحلیل شده است. نتایج تحلیل نشان میدهد که شمس زایشگر خویشتن بوده است و مولانا دستمایه مطلوبی برای ارضای تمایلات و تعارضات درونروانی وی بوده است؛ هر چند از این ارتباط، مولانا هم بیبهره نمانده، تاثیر عمیقی پذیرفته است که موجب بلوغ دوم روانی- اجتماعی وی شده است. | |||||||
کلیدواژهها | |||||||
شمس؛ مولانا؛ شخصیت؛ هورنای؛ یونگ؛ اریک برن | |||||||
اصل مقاله | |||||||
مقدمه رابطه شمس و مولانا اتفاقی نادر در تاریخ بشری بوده است که نویسندگان و افراد زیادی درباره آن سخن گفته اند ولی به علت غافل ماندن از جنبه های روانی این ارتباط، هیچکدام از آنها آن طور که باید و شاید حق مطلب را ادا نکرده اند؛ از آنجا که انسان موجود پیچیدهای است، بدون کمک گرفتن از جنبه های مختلف روانشناسی، ابعاد وجودی وی ناشناخته باقی می ماند؛ به همین دلیل در این پژوهش سعی شده است این ارتباط از دیدگاه روانشناسان بزرگ بررسی و تحلیل شود. شالوده تحلیل شخصیت شمس بر اساس نظریه شخصیتی کارن هورنای (Karen Horney)1 بنیان نهاده شده است و تاثیرپذیری و تحولپذیری مولانا (بلوغ دوم روانی - اجتماعی وی) بر اساس نظریات شخصیتی یونگ و اریک برن ( Eric Berne )2 تحلیل شده است. هر کدام از این نظریه پردازان تنها از یک زاویه و به بخشی از شخصیت انسان توجه نمودهاند؛ به همین منظور شخصیت شمس و این که چرا به دنبال مولانا بوده است، بر اساس نظریه شخصیت هورنای تحلیل شده است و داستان زندگی مولانا (به طور ویژه در سن چهل سالگی) و این که آیا در شخصیت شمس اثر گذاشته است و یا تحت تاثیر آن قرار گرفته است، بر اساس نظریه یونگ و برن تحلیل شده است.
پیشینه تحقیق درباره شمس و مولانا از دیرباز تاکنون آثار قابل توجهی نگاشته شده است که در هر یک کوشش شده است گره برخی از جنبههای شخصیتی این دو عارف بزرگ گشوده شود . برای پرهیز از اطاله کلام، به کتاب ها و مقالات متأخر که پایهای علمی دارند، اشاره میشود. مهمترین پژوهش درباره شخصیت شمس تبریزی کتاب «خط سوم» ناصرالدین شاه حسینی است که بازکاوی شجاعانه عرفان کهن ایرانی-اسلامی با تکیه بر روابط شمس و مولوی است. مؤلف در این اثر ارزشمند به شرح و واکاوی شخصیت شمس و تأثیر وی و مولوی بر یکدیگر با زبانی ساده و جذاب میپردازد. هر چند نویسنده در بخشهای مختلف به طور پراکنده درباره موضوع پژوهش حاضر سخن میگوید اما به نکتههای روانشناسی مورد نظر نویسندگان این مقاله اشارهای نداشته است. بهمن نزهت در مقالهای با عنوان «کیمیاگریهای شمس» به تحلیل اسلوب بیان و ساختار تجارب عرفانی شمس میپردازد اما ساختار شخصیتی شمس را تحلیل و واکاوی نمی کند (نزهت، 1390: 23). ابراهیم استاجی در مقاله «سرای سکوت» به بحث درباره سکوت و تولد دوباره مولوی در دیدار با شمس تبریزی می پردازد. وی ضمن تحلیل عرفانی این دیدار، بر این باور است که شمس، خاموشی و سکوت را به مولوی آموخت تا از درون مولوی متشرع، مولوی عارف و عاشق زاده شود. وی نتیجه میگیرد که تغییر حال مولوی و آثار او زاده دیدار او با شمس، تأثیر آموزههای شمس و فراگیری سکوت عرفانی بود؛ شاید به همین دلیل مولوی تخلص «خاموش» را برای خود برگزید (استاجی، 9:1389). اسحاق طغیانی در مقالهای با عنوان «غربت شمس» بعد از تبیین کلی مفهوم غربت از دیدگاه عارفان و حکیمان، غربت شمس تبریزی را از نظرگاه مولوی تحلیل می کند و می نویسد اساساً انسان موجودی غریب است چون روح یا اصل آسمانی او در قفس تن گرفتار آمده است و در این جهان خاکی احساس غربت میکند (طغیانی، 50:1381). چنان که مشاهده میشود در هیچ کدام از این آثار مستقلاً به تحلیل شخصیت پررمز و راز شمس تبریزی و نیز ارتباط وی با مولانا از دیدگاه روانشناسی پرداخته نشده است.
مبانی نظری پژوهش هورنای با این نظر فروید که چند سال اول کودکی نقش اساسی در شکلگیری شخصیت بزرگسالی ایفا میکند موافق است اما در مورد نحوه شکلگیری شخصیت با او اختلاف نظر دارد. هورنای معتقد است که رشد شخصیت بیشتر به عوامل اجتماعی وابسته است تا به عوامل زیستی؛ همچنین ریشه و هسته تعارض را افراد محیط کودک در او به وجود میآورند؛ بدین معنی که با تحقیر و تخفیف، ترساندن، ظلم، اجحاف، سختگیری، توجه نکردن به منفعتهای طبیعی کودک و تمایلات خاص او، اعتماد به نفس او را متزلزل میکنند (شولتز، 1378: 176). نتیجه این اعمال، اضطرابی اساسی است و فرد احساس فراگیری پیدا می کند که نقش مهمی در تمامی ارتباط های وی با دیگران، چه در زمان حال و چه در زمان آینده، بازی میکند (Horney, 1937: 189). کودک به مرور و به طور ضمنی متوجه میشود که باید به طریقی با اطرافیان خشن، ناهنجار و آزاردهنده خود مدارا کند و برای این کار فقط سه راه دارد: 1- کودک احساسات، تمایلات و اعتقاداتش را طوری پرورش میدهد که موافق با تمایلات و احساسات و اعتقادات دیگران باشد؛ بنابراین کودکی سر به راه و تابع و تسلیم انتظارات و خواستههای دیگران می شود و به علت روشی که برای مدارا به کار میبرد صفات و خصوصیات اخلاقی و به طور کلی شخصیت خاصی پیدا میکند که شخصیت مهرطلب Compliant Personality)) نامیده میشود. 2- کودک چنان تمایلات و حالات خشن و گستاخانهای در خود می پروراند که کسی با او مقابله نکند. در این روش، کودک شخصیت خاصی پیدا میکند که شخصیت برتری طلب(Aggressive Personality) نامیده میشود (هورنای، 1351: 30). 3- کودک حتی المقدور سعی میکند با دیگران کمتر تماس و برخورد پیدا کند تا کمتر آزار ببیند. اتخاذ این روش کودک را به فردی عزلت طلب و با خصوصیات خاص شخصیت عزلتطلب (Detached Personality) تبدیل می کند. کنارهگیری از دیگران شیوه ای دفاعی است که فرد در برابر اضطراب انتخاب میکند. البته منظور، کنارهگیری روانی است و نه واقعی؛ یعنی فرد تلاش میکند تا به طور کامل، مستقل از دیگران عمل کند و برای ارضای نیازهای درونی و بیرونیاش به کسی متکی نباشد (هورنای، 1351: 31). به عقیده هورنای، تعارض یعنی تضاد بنیادی بین روندهای سهگانه شخصیت؛ در واقع به اعتقاد وی تمام مردم چه سالم و چه روانرنجور، از تعارض موجود بین این روندهای ناهمساز رنج میبرند؛ شمس نیز از این قاعده مستثنی نیست و بر اساس تجربیاتی که در دوران کودکی داشته لاجرم تعارضاتی را تجربه کرده است. به بیان بهتر و صریحتر، شخصیت سهگانه شمس از دوران کودکی وی مایه میگیرد و در واقع، تجربیات دوران کودکی دستمایهای هستند برای این که کدام بعد از سه بعد شخصیت، تا پایان عمر فرد، رهبری و قدرت اجرایی شخصیت را در دست بگیرند و بر آن تاثیر عاطفی و روانی بگذارند. تعارضات درونی شمس از یک طرف او را قدرت میبخشد و او میتازد و از طرف دیگر او را میفرسایند و از طرفی دیگر، او را به حرکت به سوی اجتماع سوق میدهد. بر اساس دیدگاه روانشناختی کارن هورنای، شخصیت بر پایه سه قطب بنا میشود که در افراد نوروتیک (افراد دارای بی ثباتی هیجانی) یکی از این سه بعد غالب میگردد و دو بعد دیگر شخصیت سرکوب میشوند ولی در افراد سالم (همانند شمس) این سه قطب بنا به مقتضیات زمانی و موقعیت، برونریزی میکنند و شخصیت فرد را راهبر میشوند. البته هورنای معتقد است که انسان قادر است به طور هشیار شخصیت خود را شکل و یا تغییر دهد (Horney, 1942: 55). زندگی شمس شمس الدین محمد بن علی بن ملک داد از مردم تبریز بود و خاندان وی هم اهل تبریز بودند. شمس از اوان کودکی و نوجوانی طبعی متمایل به پارسایی داشت چنان که هرگز به قماربازی و قاب انداختن و طاس ریختن و این نوع کارهای لغو رغبت نمی کرد. در نوجوانی با این خلق و خوی و احوال به درویشی گرایید و اگرچه در طریقت و درویشی مریدی و شاگردی شیخ ابوبکر سله باف تبریزی را پذیرفت اما از لحاظ روحی و باطنی افزون طلب و تعالیجوی بود؛ به همین سبب در یک مرحله متوقف نماند و به مصاحبت با یک شیخ بسنده نکرد و در طلب پیری کامل به سیر و سفر پرداخت. گویا به همین سبب یا به سبب سیر در عالم معنی، او را شمس پرنده نامیدند. وی به مقام و منزلت خویش چندان اعتماد و اعتقاد داشت که شنونده دشنام خود را نیز سعادتمند میدانست. شمس به تمام معنی انسانی غریب، نادر و کم مانند و مجموعه ای از اضداد و متفاوت با دیگران بود. وی در جستجوی سنگ صبوری بود که صندوقچه راز خود را به وی سپارد و مانند آینه ای باشد تا او خود را در وی ببیند. پیش از آن که شمس الدین در افق قونیه و مجلس مولانا نورافشانی کند، در شهرها می گشت و به خدمت بزرگان می رسید و گاهی مکتب داری می کرد اما از پذیرفتن مزد کار خود امتناع می کرد. وی در سال 642 در شصت سالگی به قونیه وارد شد و سرانجام بعد از گذرها و نظرهای بسیار، مولوی را که حدود چهل سال داشت یافت و او را منقلب ساخت و آنچه آموختنی بود به وی آموخت. انجام کار وی به درستی معلوم نیست و سال غیبتش بالاتفاق 645 بوده است (فروزانفر، 1333: 78-50).
تحلیل شخصیت شمس با توجه به ابعاد شخصیتی نظریه کارن هورنای یکی از ابعاد شخصیت شمس مهر طلبی اوست. وی خود را تابع و مطیع دیگران قرار می دهد و رفتارش را مطابق دلخواه دیگران می سازد تا دیگر دلیلی برای آزار رساندن به او نداشته باشند. هر چند او دوست دارد که بر دیگران مسلط شود ولی ندایی درونی (تجربیات و آموزه های دینی و عرفانی) به او نهیب می زند و او را از این عمل باز می دارد. وی به حدی مهربان، نازکدل و رقیقالقلب است که از آزردن جنایتکار هم ابا دارد: «کسی جنایتی میکند، میآورند که پیش من شکنجه کنند. هیچ دل من طاقت نمیدارد. اگر طاقت آن را داشتم هم نیکو بودی» (شمس تبریزی، 1369: 2/30). نیاز شدید و واقعی به محبت و اتکا به دیگران که به صورت نیاز به دوست داشته شدن، مورد نیاز بودن و مورد حمایت قرار گرفتن است، از ویژگیهای شخصیت شمس است. در واقع، وی این نیازها را در همه حال و در ارتباط با هر کسی نشان میدهد، به ویژه در ارتباط با فرد خاصی مثل یک دوست و همراز (= مولوی) که وی را مورد حمایت و راهنمایی خود قرار بدهد. «شمس علیرغم بیزاری خود از تجلی و دنیاپرستی، گاه به خاطر پرهیز از اهانت خلق و یا شاید به خاطر جلب قبول ایشان، ناگزیر میشود تا به توانگری و تجمل تظاهر نماید» (ناصرالدین صاحب الزمانی، 1351: 51). تظاهر شمس به توانگری و تجمل نشان دهنده تیپ مهرطلب اوست. وی ارزش خود را منوط به توجه و همدلی خلق نسبت به خود میداند و هرگونه بیتوجهی ضربه مهلکی است که او را به دره حقارت و احساس ناچیزی سوق میدهد؛ در واقع، شمس خصومت خود را به دیگران که ناشی از اهانت خلق به وی است والایش3 میکند. این مکانیسم دفاعی جزو مکانیسمهای پختهای است که شمس از آن بهره جسته است و بدین طریق حرکت به سوی اجتماع را آغاز میکند. بعد دیگر شخصیت شمس، برتری طلبی اوست. وی موقعیت خود را طوری مستحکم میسازد که دیگران جرأت آزار و اذیت او را پیدا نکنند؛ این تیپ شخصیتی، میل شدیدی به تسلط و برتری در وی ایجاد می کند. وی مایل است که همه را تحت نفوذ و تسلط خود داشته باشد ولی مکانیسم دفاعی والایش (تحت تأثیر آموزههای دینی و عرفان) تسهیلگر و تعدیلکننده پرخاشگری وی علیه دیگران است. شمس نشان میدهد انسان این ظرفیت را دارد که جو منفی محیطش را با تمسک و توسل به دانش دینی و باورهای عقیدتی، به بستری مناسب برای جهش و موتاسیون اخلاقی تبدیل کند. «اخلاطیان ]زرگران[ گویند که ای طریل! برو! تا دشنامت ندهیم!» (شمس تبریزی، 1369: 1/305). همچنین بر اساس «قانون پایستگی انرژی هلم هولتز» انرژی خود به خود به وجود نمیآید و خود به خود از بین نمیرود و تنها از صورتی به صورت دیگر در میآید (فدایی، 1331: 98). این انرژی تعدیل شده و والایش یافته در شمس که همان احساس خشم و خصومت ناشی از اهانت دیگران است، تحت تأثیر آموزههای دینی و عرفانی وی، به مکانیسمی سازنده و اجتماع پسند تبدیل میشود، به طوری که وی حتی از شکنجه کردن یک مجرم تن می زند تا چه رسد به این که بخواهد علیه عامه مردم خشم و واکنشی نشان دهد یا به آنها آزار برساند. وی از اوان کودکی و نوجوانی طبعی متمایل به پارسایی دارد و مجالس وعظ برای او جاذبه دارد: «هرگز کعب نباختمی، نه به تکلیف، الا طبعاً. دستم به هیچ کار نرفتی، هر جا وعظ بودی آنجا رفتمی» (شمس تبریزی، 1369: 1/196). بعد سوم شخصیت شمس انزواطلبی اوست. وی میکوشد تا آنجا که ممکن است خود را از دیگران دور نگه دارد و کمتر با آن ها در تماس و آمیزش باشد تا کمتر آزار ببیند: «با خلق اندک اندک بیگانه شو! حق را با خلق هیچ صحبت و تعلق نیست!... انبیاء، اختلاط کم کردهاند! ایشان به حق تعلق دارند اگرچه به ظاهر خلق گرد ایشان درآمدهاند!» (شمس تبریزی، 1369: 1/231). از دیگر ویژگیهای ابعاد شخصیتی وی این است که سعی دارد از نظر عاطفی از دیگران فاصله بگیرد. در واقع شمس از دیگران دوری میجوید. وی نه میخواهد تسلیم و مطیع و متکی شود و نه حالت پرخاشگری و ستیزهجویی پیدا کند بلکه تمام سعیش این است که خود را از صحنه کنار بکشد، از اطرافیانش دور باشد و تنها بماند تا این که نه به خود ضربه ای بزند و نه به دیگران. «چون ]شمسالدین[ دریافت که او را دریافتند و ولایت او شهرت گرفت، همان روز غایب شد» (افلاکی، 1961: 694). اگر علت منزوی بودن و غیبتهای ناگهانی شمس را وجود جامعهای ریاکار بدانیم که تحمل آن برای شمس غیرممکن بود، این سؤال پیش میآید که مگر مولوی و عرفای دیگر در چنین جامعهای زندگی نمیکردند؟ چرا از این غیبتهای ناگهانی برای آنان پیش نمیآمد؟ پس باید علت کار را در جای دیگر که همان شخصیت عزلت طلب شمس است، جستجو کرد. شمس احساس میکند که با دیگران تفاهم و خصوصیات و ویژگیهای مشترکی ندارد و دیگران او را درک نمیکنند؛ بنابراین موجبی برای آمیزش با آنها ندارد. شمس همیشه در زندگی سعی میکند خودکفا و چارهاندیش باشد و به کسی نیاز نداشته باشد و صرفاً به تواناییهای پرورش یافته خود تکیه کند. شمس به زندگی در خلوت و تنهایی نیاز دارد زیرا ممکن است به احساس خودبرتربینیاش که همچون آیینهای شفاف و رو به کمال است، خدشه و لطمهای وارد شود. در واقع این رخدادها زمینه ساز غیبت های صغری اوست. «نقل شده است که شمس در مدت یکسال در دمشق اقامت فرمود و برای خوراک، از آب سر ]کله[ بیچربی خریدی و تناول فرمودی و تا مدت دو هفته بدان قناعت کردی تا مدت یک سال این ماجرا گذشت تا این که طباخ از ماجرای ریاضت شمس آگاه گشت و برای وی کاسهای پرترید و چربش کرد... حضرت ایشان را معلوم گشت که به معامله ایشان وقوف یافتهاند. فی الحال، کاسه را به بهانه آن که دست میشویم، فرو نهاده بیرون رفت و... از شهر رفت» (سپهسالار، 1325: 123).
ناهشیار جمعی (Collection Uncontiousness) و کهنالگوها (Archetypes) از دیدگاه یونگ عمیقترین و دست نیافتهترین سطح روان (ناهشیار جمعی) بحث برانگیزترین جنبه مباحث یونگ (Jung) است. طبق نظر یونگ، مبنای گذشته و ابتدایی انسانها مبنای عمده روان شخص می شود و رفتار فعلی او را جهت می دهد و بر آن تأثیر میگذارد. ناهشیار جمعی برای یونگ، ذخیره کنترل کننده تجربههای ابتدایی و اجدادی به شمار میرود. بنابراین، در دیدگاه یونگ، ارتباط مشخصی بین شخصیت فعلی شخص و گذشته یعنی سال های اولیه و کودکی شخص و همین طور با تاریخ کل انواع وجود دارد. «کهنالگو یک پیش آمادگی است که قبل از آشکار شدن محتوایش به انتظار یک تجربه واقعی در زندگی شخص باقی میماند» (Jung, 1953: 188). مهمترین کهنالگوی یونگ، خویشتن است که وحدت، کلیت و یکپارچگی کل شخصیت یا حداقل کوشش به سوی چنین کلیتی را که هدف نهایی زندگی است، نشان میدهد. کهنالگوی خویشتن مستلزم تلفیق کردن و متعادل ساختن تمام بخشهای شخصیت است. در این کهنالگو، فرآیندهای هشیار و ناهشیار هماهنگ میشوند. تشخیص کامل خویشتن ظاهراً همیشه در آینده نهفته است. کهنالگوی خویشتن تا زمانی که تمام دستگاه های دیگر روان کاملاً تحول نیابند پدیدار نمیشود و این امر در میانسالی روی میدهد؛ هنگامی که نیمه دوم زندگی بین سنین 35 الی 40 سالگی آغاز میشود، تغییرات مهمی صورت میگیرد. این دوره دوره ای بحرانی و پرتلاطم محسوب میشود. یونگ بر این باور بود که میانسالی یک دوره طبیعی انتقالی همگانی است که در آن، شخصیت دستخوش تغییرات لازم و مفیدی میشود. نیمه اول زندگی، معطوف دنیای عینی و واقعی است، در حالی که نیمه دوم زندگی باید وقف دنیای درونی و ذهنی شود که پیشتر از آن غفلت شده بود (Jung, 1953: 113). یونگ خاطر نشان ساخت که گرایش به فردیت یافتگی، فرآیندی فطری و بنابراین، اجتنابناپذیر است. «این وضعیت به هر حال روی خواهد داد ولی عوامل محیطی مانند ماهیت رابطه والدین با کودک، سطح تحصیلات و جامعه میتوانند آن را تسهیل کنند یا مانع آن شوند. برای تلاش در جهت فردیت یافتگی، افراد در میانسالی باید رفتارها و ارزشهایی را که در نیمه اول زندگی آنها را هدایت میکردند، کنار بگذارند و با ناهشیار خودشان روبرو شوند. آنها باید ناهشیار را به ضمیر آگاه خود بیاورند و به رویاها و خیالپردازیهای خود توجه کنند و در نقاشی، شعر، نویسندگی و... تمرین کنند. میانسالان باید راهنمایی شوند، نه به وسیله اندیشههای منطقی که آن ها را در طی نیمه اول زندگی هدایت کرده بودند بلکه به وسیله جریان خودبه خودی ناهشیار. تنها از این طریق است که خویشتنهای واقعی آن ها برایشان نمایان خواهند شد و با ظهور بلوغ دوم روانی - اجتماعی، فرد از نو متولد میشود» (Jung, 1953: 26).
تحلیل تحول روانی مولانا در 40 سالگی «آشنایی شمس با مولانا پیشینهای 16-15ساله داشته است. او مولانا را در این سال ها می شناخت و مراقب حالات وی بود اما ظاهراً این آشنایی یکطرفه بوده است؛ چرا شمس این مدت را صبر کرده بود؟ چرا با مولانا که می گوید او را از 16 سال پیش نامزد همصحبتی خویش کرده بود، سخن نمی گفت؟» (موحد، 1378: 139). شمس خود پاسخ این سوال را می گوید: «میلم از اول با تو قوی بود اما می دیدم در مطلع سخنت که آن وقت قابل نبودی این رموز را؛ اگر گفتمی مقدور نشدی آن وقت و این ساعت را به زیان بردیمی» (شمس تبریزی، 1369: 2/ 21-20). شایگان فر بر این باور است که: «پیر خردمند، تجلی ناخودآگاه مولاناست. شمس در آثار مولانا تنها بهانهای است تا مولانا را مطرح کند و به پشتوانه این پدیده بتواند خود را بگوید. به سخن دیگر، شمس خود مولاناست» (شایگانفر، 1390: 185)؛ اما درست است که شمس به یاری وجود مولانا آمده ولی واقعیت چیز دیگری است. چنین نیست که مولانا از شمس صرفاً به عنوان بهانه و سکویی استفاده کرده باشد تا خودش را مطرح کند بلکه این شمس بوده که از دور مولانا را زیر نظر داشته است و میخواسته است از طریق وی خودش را نمایان و متجلی کند. با توجه به آنچه گفته شد، بار دیگر از روانشناسی یونگ و اریک برن برای تحلیل ارتباط مولانا و شمس بهره میجوییم: «اریک برن، اجزای شخصیت انسان را به 3 بخش تقسیم می کند: 1- حالت من کودک (Child Ego State) 2- حالت من والد (Parent Ego State) 3- حالت من بالغ (Adult Ego State). حالت من کودک، منبع خلاقیت، بازآفرینی و منبع احساسات و هیجانات است. گاهی ممکن است هیجانات و ذوق کودک توسط من والد محدود شود. حالت من بالغ، ارباب خردمند شخصیت است که بین من کودک و من والد، در صورت تعارض، میانجیگری و تصمیم گیری منطقی می کند. حالت من والد، مجموعه ای از پیشداوریها، تعصبات و باورهاست. این بخش از شخصیت با بایدها و نبایدها سروکار دارد» (فیروزبخت، 1384: 34). مولانایی که اخلاقیات و عرفان را از اسلاف و پیشینیان و بر حسب سنت آموخته است (من والد)، خود را واعظی مییابد که اکتشافی از خود صورت نداده است و از بیرون هدایت شده است تا این که سن 40 سالگی، دوره بازگشت و رجعت به درون، فرا میرسد و اکتشاف روحانی با ملاقات با شمس آغاز میشود و منِ واعظ مولانا مانند من کودکی کنجکاو و جستجوگر دوباره متولد میشود. مولوی خود می گوید: «در ولایت و قوم ما از شاعری ننگتر نبود. ما اگر در آن ولایت میماندیم موافق طبع ایشان میزیستیم و آن میورزیدیم که ایشان خواستندی، مثل درس گفتن و تصنیف کتب و تذکیر و وعظ و زهد و عمل ظاهر ورزیدن» (مولوی، 1330: 289). بر این اساس می توان دریافت که زمینه و بستر بلوغ دوم روانی- اجتماعی مولانا در چهل سالگی وی فراهم بوده است؛ عموماً حدود چهل سالگی، مرز بلوغ دوم روانی- اجتماعی (Psychosocial Second Maturation) انسان های هوشمند و جستجوگر است. مولوی درست در آستانه این حدود، یعنی میان 38 تا 42 سالگی خود، با مرد مرموز شصت و اند ساله ای آشنا میشود و این آشنایی، طوفانی عصیانگر و غوغایی سنت شکن و رسوایی انگیز، در روح آماده به انقلاب او پدید می آورد. ثمره این طوفان و زایایی این بحران از نظر خلاقیت ادبی و هنری، چه از نظر کمیت و چه از نظر کیفیت، در تاریخ ادب جهان بی سابقه و منحصر به فرد است. فروزانفر درباره این حیات ثانوی مولوی چنین می گوید: «مولانا درست و راست از 38 سالگی شاعری را آغاز کرد و بدین معنی می توان گفت که مولانا نابغه است؛ یعنی ناگهان کسی که مقدمات شاعری نداشته شعر سروده است.
بعد غالب و تصمیمگیرنده شخصیت مولانا، منِ والد (واعظ و نصیحتکننده) اوست که کنترل رفتار را بر عهده دارد و قدرت اجرایی شخصیت در سیطره اقتدار اوست. اگر شعرگویی و ترانهسرایی را جزو ویژگیهای من کودک قرار دهیم، پس از پیوستن مولانا به شمس، قدرت اجرایی کنترل کننده شخصیت، تحت سلطه منِ کودک وی قرار میگیرد. از دشنام های زشت کلامی مولانا در این دوره نیز می توان به جا به جایی انرژی روانی و متمرکز شدن آن به منِ کودک مولانا و حرکت به سوی سرمایه گذاری روانی عاطفی در این بخش شخصیت وی پی برد. مولانایی که خود واعظی مورد قبول و کامل است، همانند کودکی خشمگین و گمکرده والد خویش که از منبع ارضای دهانی خویش (مادر) دور شده است، شروع به پرخاشگری می کند. مولانا در فیه ما فیه می گوید: «این مردمان می گویند که ما شمس الدین تبریزی را دیدیم، ای خواجه ما او را دیدیم، ای غر خواهر ]دشنام رکیک[ کجا دیدی؟» (مولوی، 1330: 88). از آنجا که مولانا فردی پخته است و از لحاظ روانشناختی من بالغ (منطق) قوی دارد، من کودک (اسب وحشی ناآرام درون) را تحت سیطره خویش قرار میدهد و از قریحه خلاقانه و شاعرانه این بعد شخصیتش استفاده میکند. همچنین از آنجا که مولانا از دانستههایش به واسطه جایگزین شدن من والد شمس در جایگاه من والد خود فاصله گرفته است، به راحتی از طبع شعری اش بدون هراس از نگاه جامعه سود میبرد و این را مدیون شمس است. بر خلاف این نظر که شمس در جستجوی فردی با قاطعیت بود که بتواند او را به عرفان و عرش اعلی برساند، شمس میخواست از طریق مولانا، خودانگاره آرمانی خود را به ظهور برساند و به اقناع درونی برسد.
خودانگاره واقعی (Real Self)در جستجوی خودانگاره آرمانی(Ideal Self) شمس در جستجوی سنگ صبور است، او میخواهد صندوقچه سر خود را به کسی بسپارد و در دل خویش را به روی کسی گشاید که در خور قبله شدن باشد، سخن او را بفهمد و کلام او را برتابد و تحمل مصاحبت و صحبت چون اویی را داشته باشد. در واقع، وی جویای کسی است که مانند آئینه باشد تا او خود را در وی ببیند: «سخن با خود توانم گفتن. به هر که خود را دیدم در او، با او سخن توانم گفتن» (شمس تبریزی، 1369: 1/99). هورنای معتقد بود: «همه ما، سالم یا روانرنجور، برای خودمان یک خودانگاره و یا تصویری آرمانی که ممکن است با واقعیت منطبق باشد یا نباشد، میسازیم. در انسان سالم، خودانگاره بر اساس ارزیابی واقعبینانه فرد از تواناییها، استعدادها، نقاط ضعف، کمبودها و نحوه ارتباطش با دیگران شکل میگیرد. خودانگاره هر فردی در تلاش برای رسیدن به خودپنداره واقعی و انعکاس نهایی از خویشتن واقعی فرد است» (Horney, 1980: 174). بر پایه آنچه گفته شد، شمس خودآگاهانه (self-contiousness) از ضعف فهم و درک سخنش توسط عامه مردم، هر چند کلامی کوبنده و توفنده دارد، دچار عجز و ناتوانی شده است: «از بهر تفهیمشان آن مکرر میکردم! طعن میزدند که... از بیمایگی سخن مکرر میکند! گفتم بیمایگی شماست! این سخن شماست! این سخن من، نیک است و مشکل! اگر صد بار بگویم، هر باری معنی دیگر فهم شود و آن معنی اصل همچنان بکر باشد» (شمس تبریزی، 1369: 1/ 168). شمس از نفهمیدن محتوای کلامش مستأصل و نگران است. نیاز شدید شمس، داشتن و به کمال رساندن احساس برتری است؛ البته این احساس در بُعد انزواطلبی با احساس مشابه در بُعد برتریطلبی شخصیت وی تفاوت دارد. شمس برای کسب برتری، فعالانه به رقابت با دیگران نمیپردازد زیرا تصور میکند که تافته جدابافتهای از سایرین است و دیگران باید او را برتر بدانند: «بالای قرآن هیچ نیست! بالای کلام خدا هیچ نیست! اما این قرآن که برای عوام است جهت امر و نهی و راه نمودن، ذوق دگر دارد و آنان که با خواص میگوید ذوق دگر» (شمس تبریزی، 1369: 1/184). یکی از نشانههای این احساس برتری این است که شمس خود را فردی بیهمتا و کاملاً متمایز و متفاوت با دیگران میداند. شمس خود احساس میکرد که به مرتبه معشوقی رسیده است و یا اینکه قطب همه معشوقان شده است. همچنین وی در حدیث «الدنیا سجن المؤمن» دچار تردید میگردد زیرا از یک طرف، خود را فردی پرنشاط و لذت برنده از دنیا میداند و از طرف دیگر، خودشیفتگی روحانی شخصیت وی اجازه پذیرش بیچون و چرای این حدیث را به او نمیدهد؛ این باور شمس را وادار میکند به مکانیسم دلیلتراشی (Rationalization Defense Mechanism)4 روی بیاورد و بگوید که این حدیث درباره مومنان است نه بندگان حق. در واقع شمس خود را جزو خواص میداند و با مکانیسم عقلانی سازی و دلیل تراشی این تعارض را حل میکند. شمس می گوید: «من آن نیستم که بحث توانم کردن! اگر تحت اللفظ کنم، آن را نشاید که بحث کنم و اگر به زبان خود بحث کنم، خندند و تکفیر کنند» (شمس تبریزی، 1369: 1/141). از طرف دیگر، خودبرتری روحانی او را وادار میکند که به نوعی خودابرازی و انعکاس نهایی از شخصیتش دست بزند: «آمد که با من سری بگوید. گفتم من با تو سر نتوانم گفتن. من سر با آن کس توانم گفتن که او را در او نبینم، خود را در او ببینم» (شمس تبریزی، 1369: 1/105). احساس حقارت و سرخوردگی ناشی از درک نشدن آموزههای شمس که بر همه پوشیده و مستور است، از درون به وی خطاب و عتاب می کند و از سویی دیگر، خودبرتربینی روحانی و عرفانی وی بر خودش مستور نیست و پیمانه مستی عرفانی وی لبریز شده است و نیازمند ارضا و اقناع درونروانی از طریق انتقال مطالب و ارتباط با دیگران است؛ بدین ترتیب، این مظروف که لبریز شده است در جستجوی ظرفی با قابلیت ویژه است: «هیچ آفریدهای از خاصان است که صحبت مرا تحمل تواند کرد؟» (سپهسالار، 1325: 126). نیاز شمس به مولانا را هیچ کس بهتر از خود شمس نمی تواند تصویر کند: «آبی بودم، بر خود می جوشیدم و می پیچیدم و بوی می گرفتم تا وجود مولانا بر من زد، روان شد. اکنون می رود خوش و تازه و خرم» (شمس تبریزی، 1369: 1/142). در واقع شمس در جستجوی ظرفی بوده است که اولاً قابلیت پذیرا شدن و در خود جذب کردن مظروف را داشته باشد و ثانیاً قابلیت و ظرفیت متعهدانهای در انعکاس صاحب اثر خود داشته باشد: «کسی را میخواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم که از خود ملول گشته بودم.... تنهات یافتم، هر یکی به چیزی مشغول و بدان خوشدل و خرسند؛ بعضی روحی بودند و به روح خود مشغول بودند، بعضی به عقل خود، بعضی به نفس خود! تو را بیکس یافتم! همه یاران رفتند به سوی مطلوبان خود! تنهات رها کردند! من یار بی یارانم!» (شمس تبریزی، 1369: 1/219و282). بدین سان این تنها مولوی نیست که متأثری شیدا از شمس است، شمس نیز تنها یک زایشگر معنوی مولوی بدون هیچ گونه تأثیرپذیری و شوریدگی از این برخورد و آفرینندگی نیست بلکه او در آن واحد، مرید و مراد، مؤثر و متأثر، شیدا و شیفته دل و حواری خویشتن است!
اینک یک بار دیگر به مولانا و تأثیرپذیری او از شمس، زایشگر خویش نظر میافکنیم: «درخودزیستی و تنهایی شمس، شیوهای اضطراری بوده است نه انتخابی و دلخواسته؛ شمس پیوسته برای همزیستی، برای معاشرت، برای مصاحبت با مردمان، با تشنگی و نیاز تمام، در تلاش و پویان بوده است لیکن با این وصف، در محفل اهل دل هنوز وی را جدی نمیگیرند و آواز سر میدهند که... هنوز خام است!- به گوشهاش رها کن، تا بر خود... بسوزد ]پخته گرد[» (ناصرالدین صاحب الزمانی، 1351: 81). این جستجوگری همچنان با شمس در سرتاسر زندگیاش همراه است. شمس هیچگاه از جستجو دست برنمیدارد و جستجوگری (رساندن خودانگاره به خودپنداره واقعی) مهمترین وظیفه زندگی اوست و همه چیز او در سایه گمشدهجویی او رنگ میبازد. در عین حیرت (جستجوگر گمشده خویش) احساس خودبرتری همچنان همراه شمس است. پس از آن که مطلوب خود را نزد مولانا مییابد میگوید: «در من چیزی بود که شیخم ]ابوبکر[ آن را در من نمیدید و هیچکس ندیده بود. آن چیز را مولانا دید» (افلاکی، 671:1961). شمس برای جستجوی خویشتن رنج سفرهای طولانی را بر خود هموار میسازد اما خودانگاره او برای رساندن مقصود به مقصد هنوز بیقرار و بیآرام و پرالتهاب است. وی آرمان خویش را دست کم برای خودش روشن کرده است و در انتخاب کیش و آرمان موفق بوده است ولی چون نتوانسته است با مردمان تفاهم لازم را برقرار سازد و مردم را برای تأیید و قبول آموزهها و مفاهیم عرفانیاش آماده سازد، در این مورد موفق نبوده است. شمس میخواسته است خودانگارهاش را توجیه کند و میگوید «مؤمن سرگردان نیست» اما از سوی دیگر میگوید: «من در معرض آن نیستم که تو را سفر فرمایم. من بر خود نهم رنج سفر را جهت صلاح کار شما زیرا فراق پزنده است. من جهت مصلحت تو سفر میکنم و سفر من برآید کار توست» (موحد، 1378: 163). در اینجا شمس خواسته است از لحاظ عقلانی (با مکانیسم دلیل تراشی)، خودانگارهاش را از گزند و آسیب در امان بدارد و نقابی توجیه شده برای خودانگارهاش تهیه نماید و سرپوشی بر غیبتهای ناگهانی و مکرر خود (به دلیل انزواطلبی) بگذارد؛ به همین دلیل بحث فراق مصلحتی را برای تهذیب مولانا پیش میکشد. در واقع شمس در جستجوی فردی بوده است که بتواند از طریق وی محتوای کلام و مضامین اندرزهایش را به دیگران انتقال دهد و قابلیت انعکاس شخصیت روحانی شمس را داشته باشد؛ در این رابطه، مولانا را تنها دوست خود میپندارد و از وی به عنوان خاک حاصلخیزی با گنجایش درک مفاهیم عرفانی و انعکاس آن به سوی مردم برای بذرافشانی و زایشگری خویشتن بهره میگیرد. تحلیل قتل شمس با توجه به تیپ انزواطلب وی بر اساس نظریه هورنای بر اساس آنچه گفته شد، زمانی که شمس، مولوی را به عنوان نقابی مناسب و ظرفی برای انعکاس خویشتن خود یافت، مولانا را از گرفتاری در قوم ناهموار نجات داد و او را به کمال رساند. این کمال یافتگی مولانا دو ظهور و نمود مختلف دارد: 1- ظهوری در نقش واسطه و انتقال دهنده فیض شمس به دیگران 2- ظهوری در مقام نفس شمس و اتحاد با او (موحد، 1378: 149). اگرچه شمس از مولانا برای زایشگری خود بهره جست و خودانگاره مقصود را به مقصد رساند و توانست به تمام کمالات و تمایلات و خواستههایش برسد اما تغییری در ابعاد شخصیتی اش رخ نداد و هم چنان شخصیت انزواطلب وی، او را ناگزیر به سفر و دوری از جماعت میکرد و دیگر نیازی به مولانا در وجود خود احساس نمی کرد؛ زیرا از یک طرف، رسالت آرمانیاش (رساندن خودانگاره واقعی به خودانگاره آرمانی) به پایان رسیده بود و از طرف دیگر، مایههای شخصیتیاش مانند آتش زیر خاکستر وی را وادار به رفتن و رفتن و رفتن میکردند. بر اساس گفتههای زرینکوب، واقعه قتل شمس در پردهای از ابهام قرار دارد: «با آن همه دوست و دشمن که شمس داشت، قتل او ممکن نبود مخفی بماند و مخصوصاً با بهانهجوییها و بدگمانیها که فقها و قاضیان و مفتیان شهر نسبت به حوزه یاران مولانا نشان میدادند، ممکن نبود مجرد شایعه قتل شمس و شهرت غیبت ناگهانی او را در نزد دستگاه شحنه، بهانه اتهام در حق مولانا و خاندانش نسازند. قصه عشقی و جنایی که خود مولانا هم در یک غزل چیزی از شایعه قتل را به کنایه نقل میکند اما ناباوری خود را هم در آن باب با اشارت به تبریز نشان میدهد. معهذا اشتمال بر پارهای عناصر آمیخته با اسرار و کرامات، آن را مقبول اذهان سادهاندیش میکند و بدون تردید در آن، با وجود تمام آثار جعل و وضع که در سراسر آن پیداست بر چنین اذهان ساده اندیش آسان می نماید و شاید این افسانه که وجود شمس را بیشتر به قلمرو اوهام و اساطیر ملحق میکند، یک عامل عمده در شهرت آن باشد. طرفه آن بود که علاءالدین محمد به خاطر یک انس خانگی و بیشائبه که با کیمیا خاتون داشت، در ماجرای عشق پیرانه سر این مرد تبریزی در افواه افتاد و به توطئه بر ضد وی متهم شد اما شمس که با خروج از قونیه خاطره کیمیا را هم به دست فراموشی سپرد، به عنوان قربانی یک توطئه موهوم که عمداً برای تیره کردن خاطره علاءالدین به وجود آمد مورد محبت و همدردی عام نیز واقع گشت» (زرین کوب، 1380: 148-147). بر پایه گفته زرینکوب و مستندات تاریخی، قصه قتل شمس زیر سؤال میرود. برای بر طرف کردن این ابهام، از شایعات و ابهامات در مورد غیبتهای شمس بر اساس دیدگاه کارن هورنای پرده برمی داریم. از آنجا که اذهان ساده اندیش نمیتوانستند علتی موجه و قابل قبول برای غیبتهای ناگهانی و مکرر شمس بیاورند، به مسائل عرفانی و حدسیات و گمانها روی آوردند ولی بر اساس دیدگاه روانشناسی شخصیت کارن هورنای، ریشه غیبتهای مکرر و ناگهانی شمس، تعارضات درونروانی ابعاد شخصیتی اوست. برای علت شناسی غیبتهای ناگهانی شمس، باید به تیپ عزلت طلب وی رجوع کرد. مهمترین صفت و مشخصه تیپ عزلتطلب، احتیاج درونی شدید به این است که از لحاظ روحی و عاطفی همیشه فاصلهای بین خودش و دیگران برقرار سازد. چون شخصیت عزلت طلب شمس از هر گونه رقابت و مبارزه اجتناب میکند، نمیخواهد از طریق کوشش مداوم پیشرفت کند و برتری یابد بلکه کافی است که دیگران وجود پرگهر او را بشناسند و عظمت گنجهای پنهان او را کشف کنند و این اکتشاف با وجود حضور مولوی به سرانجام می رسد. به گفته محققان، سلطان عثمانی در روزهای اول و دوم ربیع الاول سال 942 که در خوی بود، همراه وزیر اعظم خود بر اسب می نشست و به زیارت تربت شمس می رفت (ریاحی، 1372: 94). این سند تاریخی به وضوح نشان می دهد که محل صحیح تربت شمس در خوی بوده است نه قونیه که امروزه برای جلب توریست و با تبلیغات زیاد، محلی را به عنوان مقام شمس معرفی می کنند. بر اساس آنچه بیان شد، روایت مربوط به قتل شمس و این که او را پنهان از نظر مولانا در قونیه دفن کردهاند، سخنی واهی و بی اساس است.
نتیجه بر اساس دیدگاه روان شناسی کارن هورنای، شخصیت بر اساس سه بعد بنا میشود که در افراد نوروتیک، یکی از این سه بعد غالب میگردد و دو بعد دیگر شخصیت سرکوب میشوند؛ در افراد سالم (همانند شمس تبریزی) این سه بعد، بنا به مقتضیات زمانی و موقعیت، برونریزی میکنند و شخصیت فرد را راهبر میشوند. این سه قطب شخصیت شامل انزوا طلبی، مهرطلبی و برتری طلبی است. از آنجا که عامه مردم از درک فحوای سخن و کلام شمس عاجز بودند، شمس قادر به اقناع و ارضای تمایلاتش نبود و بعد مهرطلب شخصیتش (با توجه به آموزه های عرفانی) به وی اجازه نمی داد که به مردم به سبب اهانت هایشان آسیب برساند؛ از طرفی دیگر به دلیل بعد شخصیت مهرطلبش، جویای ارتباط با مردم و حرکت به سوی اجتماع بود. وی در جستجوی سنگ صبور بود و میخواست صندوقچه سر خود را به کسی بسپارد. برای نیل به این هدف به سیر و سیاحت پرداخت و انسان های مختلفی را آزمود. در این سیر و سیاحت، در جاهایی که احساس می کرد ممکن است به خودانگاره و عزت نفسش آسیب برسد ناگهان غایب می شد (آغاز غیبت های صغری) و بعد انزوا طلب شخصیتش فرمان هدایت زندگیاش را به دست می گرفت. وی با اولین برخورد با مولانا گمشده خویش را یافت ولی با وجود دیدن این قابلیت در مولانا، هنوز ظرفیت پذیرش لازم را در وی نمی دید؛ به همین دلیل 16- 15 سال صبر کرد تا مولانا به 40 سالگی برسد زیرا این سن، مرز بلوغ روانی و اجتماعی است و شمس از این نکته آگاه بود. شمس خود را در هیأت مولانا بازنمایاند و انعکاس داد و از طریق نقاب مولانا خود را بیان و عرضه کرد تا به هدف خویش (خودانگاره آرمانی) و آرامش حاصل از آن دست یابد. همچنین شمس با توجه به بعد انزواطلب شخصیتش و برای این که به خودانگاره آرمانیاش آسیبی نرسد، هوشیارانه و آگاهانه برای همیشه غایب شد که ما از آن با تعبیر (غیبت کبری) یاد می کنیم؛ با توجه به دلایل یاد شده، شائبه و ظن کشته شدن شمس رد میشود.
پی نوشت ها 1- کارن هورنای در سال 1885 در آلمان زاده شد و تحصیلات خود را در پزشکی و روان پزشکی در همان جا به پایان رساند. در سال 1932 در آمریکا به عنوان استاد دانشگاه در رشته روانکاوی مشغول تدریس شد و موسسه مشهوری موسوم به «موسسه روانکاوی هورنای» در نیویورک تاسیس کرد که هنوز دایر است (شولتز، 1378: 175). 2- اریک برن در سال 1910 در شهر مونترال کانادا به دنیا آمد. وی در سال 1935 از دانشکده پزشکی مک گیل فارغ التحصیل شد و پس از آن به مدت 2 سال در کلینیک روان پزشکی دانشگاه مک گیل به کار پرداخت. برن رویکردی جدید را به روان درمانی در سال 1956 ابداع کرد. در این سال او دو مقاله معروف به نام های «شهود: تصویر اگو» و «حالت های ایگو در روان درمانی» را منتشر کرد. در مقاله دوم بود که مفهوم «کودک، بالغ و والد» و روش سه دایره ای برای نمایش آن را معرفی کرد. وی نظریه جدید خود را تحلیل ساختاری نامید. برن در سال 1970 بر اثر سکته قلبی درگذشت (فیروز بخت، 1384). 3- والایش از مکانیسم های دفاعی فروید است که انرژی مخرب به وجود آمده را به دیگر مجراها، معطوف میکند؛ مجراهایی که جامعه نه تنها آنها را میپذیرد بلکه ستایش هم میکند (شولتز، 1378: 67). 4- مکانیسم دلیل تراشی: مکانیسم عقلانی کردن امور و دلیل تراشی موجه، یعنی اندیشه یا عملی را که برای ما تهدیدآمیز است، با قانع ساختن خود به این که تبیینی عاقلانه برای آن وجود دارد، توجیه کنیم.
شکل 1- نمودار تحلیل شخصیت شمس بر اساس نظریه شخصیت کارن هورنای | |||||||
مراجع | |||||||
1- استاجی، ابراهیم. (1389). سرای سکوت. ادبیات عرفانی و اسطوره شناختی . سال 6، ش 9، ص. ص. 27-9. 2- افلاکی، شمس الدین احمد. (1961). مناقب العارفین. تصحیح تحسین یازیجی. آنقره: انجمن تاریخ ترک. 3- ریاحی، محمدامین. (1372). تاریخ خوی. تهران: توس. 4- زرین کوب، عبدالحسین. (1380). پله پله تا ملاقات خدا. تهران: علمی. 5- سپهسالار، فریدون بن احمد. (1378). زندگی نامه مولانا جلال الدین مولوی. تهران: اقبال. 6- شایگان فر، حمیدرضا. (1390). نقد ادبی (معرفی مکاتب نقد). تهران: دستان. 7- شمس تبریزی. (1369). مقالات. تصحیح محمدعلی موحد. تهران: خوارزمی. 8- شولتز، دوان. (1378) . نظریه های شخصیت. ترجمه یوسف کریمی و همکاران. تهران: ارسباران. 9- طغیانی، اسحاق. (1381). غربت شمس. جامعه شناسی کاربردی. ش 13، ص. ص. 66-51. 10- فدایی، فربد. (1331). یونگ و روانشناسی تحلیلی او. تهران: دانژه. 11- فروزانفر، بدیع الزمان. (1333). رساله در تحقیق احوال و زندگانی مولانا جلال الدین محمد مولوی. تهران: زوار. 12- فیروزبخت، مهرداد. (1384). اریک برن (بنیانگذار تحلیل رفتار متقابل). تهران: دانژه. 13- ناصرالدین صاحب الزمانی، محمدحسن. (1351). خط سوم. تهران: عطایی. 14- نزهت، بهمن. (1390). کیمیاگریهای شمس. نامه فرهنگستان، سال 12، ش 4. ص. ص. 51-23. 15- موحد، محمدعلی. (1378). شمس تبریزی. تهران: طرح نو. 16- مولوی، جلال الدین محمد. (1330). فیه ما فیه. به اهتمام بدیع الزمان فروزانفر.تهران: انتشارات دانشگاه تهران. 17- ----------------- . (1387). شرح جامع مثنوی. تألیف کریم زمانی. تهران: انتشارات اطلاعات. 18- هورنای، کارن. (1351). تضادهای درونی ما. ترجمه محمدجعفر مصفا. تهران: ابن سینا. 19- Horney, K. (1937). The neurotic personality of our time. New York: Norton. 20- --------------. (1942). Self-analysis. New York: Norton. 21- -------------. (1980).the adolescent diries of Karen Horney. New York: Basic Books. 22- Jung, Carl Gostav. (1945). Modern Man in search of a soul (W. S. Dell and C ,F. Bayness, TRANS.). New York: Harvest Book. 23- ------------------. (1953) Two essay on analytical psychology. New York: Vintage. | |||||||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 61,803 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 2,403 |